جدول جو
جدول جو

معنی بوزین - جستجوی لغت در جدول جو

بوزین
ناگهان از جا جهیدن، خروج شدید آب از نقطه ای در سد که سبب ایجاد حفره در آن شود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوکین
تصویر بوکین
(دخترانه)
خیمه شب بازی (نگارش کردی: بوکین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بزوین
تصویر بزوین
(پسرانه)
محرک (نگارش کردی: بزون)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از برزین
تصویر برزین
(دخترانه)
بلند، تنومند، باشکوه، نام پسر گرشاسب، نام یکی از سرداران کیکاوس شاه ماد، نام کوهی در کردستان بین مهاباد و سردشت (نگارش کردی: بهرزین)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از توزین
تصویر توزین
وزن کردن، سنجیدن، کنایه از خود را آمادۀ قبول کاری یا پیشامدی کردن، سنگینی کاری را تحمل کردن و دل بر آن نهادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برزین
تصویر برزین
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، تش، ورزم، انیسه، وراغ، نار، مخ، آذر، اخگر برای مثال ز برزین دهقان و افسون زند / برآورده دودی به چرخ بلند (نظامی5 - ۸۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنزین
تصویر بنزین
مایعی بی رنگ، فرّار، قابل اشتعال و دارای بوی مخصوص که از تقطیر نفت به دست می آید و برای سوخت موتورها، ماشین ها و کارهای دیگر استعمال می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوبین
تصویر بوبین
قرقره، ماسوره، در علم الکتریک وسیله ای در بعضی دستگاه های برقی شبیه قرقره که روی آن سیم پیچی شده و فشار جریان برق را بالا می برد
فرهنگ فارسی عمید
قصبه مرکز بخش بوئین، تابع شهرستان قزوین، دارای 2235 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
نام آتشکده ای که لهراسب آن را به بلخ بنا نهاد:
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من زان زین آتشکدۀ برزین شد.
ابوشکور.
یکی آذری ساخت برزین بنام
که بد با بزرگی و با فر و کام.
فردوسی.
بزرگان از آن کار غمگین شدند
بر آذر پاک برزین شدند.
فردوسی.
بگفت این و نشست آنگاه بر زین
روان شد سوی آتشگاه برزین.
زراتشت بهرام
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مشربه ای که از پوست طلع خرما کنند. (اقرب الموارد). کوزه ای از پوست طلع. (منتهی الارب). آبخوره از پوست شکوفۀ خرما. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
ایلیانیکولایویچ. مستشرق روسی (1818- 1896 میلادی) وی در قازان استاد زبانهای عربی و فارسی بود و در 1842 میلادی سفری به ایران کرد. از آثارش طبع قسمتی از جامعالتواریخ رشیدی و دستورزبان فارسی به روسی است. قسمت جامعالتواریخ طبع وی متعلق بتاریخ قبایل مغول و تاریخ اجداد چنگیزخان و تاریخ خود چنگیزخان است. رجوع به دایرهالمعارف فارسی و جهانگشای جوینی ج 1 صص 25- 27 شود
لغت نامه دهخدا
صورتی از ترکیب با این، از: باز + این بمعنی با وجود این: دوم آنک بدانی بازین پاکی یگانه است، (کیمیای سعادت)، این چنین عجایب بازین همه حکمتهای غریب ممکن نگردد الا بکمال علم، (کیمیای سعادت)، و چگونه مغبون است که از مطالعۀ چنین حضرتی بازین همه جمال محروم است، (کیمیای سعادت)، فاژ، خمیازه، فاژه، دهن دره:
تو زر داری و من سخن عرضه دارم
تو در باژه افتی و من در عطاسه،
انوری
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آتش. (برهان) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج). نار. (برهان). انگشت افروخته. آذر:
ز برزین دهقان و افسون زند
برآورده دودی بچرخ بلند.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسبی که هنگام زین کردن رام نباشد و سرکشی کند:
مرا در زیر ران اندر کمیتی
نه بدنعل و نه بدزین و نه توسن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(بَ / بُ)
آذربرزین مهر. یکی از سه آتشکدۀ مهم عهد ساسانیان است و درریوند خراسان و خاص کشاورزان بوده است:
نبیرۀ جهانجوی گرگین منم
همان آتش تیز برزین منم.
فردوسی.
بخاصه این دل بدبخت را بین
که آتشگاه خردادست و برزین.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
غم در جگر زد آتش برزین مرا و من
از آب دیده دجله به برزن برآورم.
خاقانی.
رجوع به آذر برزین مهر شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
در شاهنامه این نام گاه مستقلاً و گاه به دنبال کلمات دیگر چون آذربرزین و خرادبرزین و رامبرزین و غیره آمده است. رجوع به این کلمات مرکب در جای خود و رجوع به فهرست لغات شاهنامۀ ولف شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مأخوذ از راحت عرب و یاء مصدری متداول در زبان فارسی، آسایش، (آنندراج)،
- کفش راحتی، دم پایی،
، طشت متوضا، (آنندراج)، چراغی است که پایه ها دارد وآن را چراغپایۀ راحتی گویند، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از ولایت عراق عجم و از منطقۀ ساوه، چهل ودو پاره دیه است و راودان و ازناوه و شمیرم و مرق ودفس و خیجین معظم قرای آن، و حقوق دیوانی این نواحی چهار تومان و نیم مقرر است، (از نزههالقلوب ص 63)، اندیشیدن، (آنندراج)، ملاحظه کردن، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بوزینه، (فرهنگ فارسی معین) :
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبرد بکار بوزینا،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
میمون را گویند. (برهان). کنیت میمون که آنرا بفارسی کپی خوانند. بوزینه مخفف ابوزینه. (از غیاث) (آنندراج). پهنانه. (فرهنگ اسدی). ابوخالد. ابوحبیب. ابوخلف. ابوزنه. ابوقشه. ابوقیس. (المرصع). کپی. قرد. حمدونه. شادی. بوزنه. (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه بتکلیف کاری کند که سزای آن نباشد بدو آن رسد که بدان بوزینه رسید. (کلیله و دمنه). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه).
کافران اندر مری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع.
مولوی.
پس خدا آن قوم رابوزینه کرد
چون که عهد خود شکستند از نبرد.
مولوی.
- امثال:
بوزینه را با درودگری چه کار.
رجوع به بوزنه و بوزنینه وامثال و حکم دهخدا شود
لغت نامه دهخدا
ملامت و تهمت، (آنندراج)، تهمت و سرزنش و ملامت، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از توزین
تصویر توزین
سنگیدن کشیدن وزن کردن سنجیدن، سنجش، جمع توزینات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
مراد میمون است
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پیچک استوانه کوچک و قرقره و ماسوره فلزی یا چوبین یا پلاستیکی که بدور آن نخ و کاغذ و ابریشم و پشم و غیره بپیچند قرقره ای که بدور آن سیم فلزی روپوش داری بچیچند و جریان الکتریسیته از آن عبور کند و یا بوسیله آن بتوان تغییری در جریان برق ایجاد کرد پیچک
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی است که از تقطیر نفت بدست میاید و دارای بوی مخصوص نیز میباشد و جهت سوخت موتورها و ماشینها و کارهای دیگر استعمال می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزینا
تصویر بوزینا
بوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برزین
تصویر برزین
نار، آتش
فرهنگ لغت هوشیار
قرقره ای که به دور آن سیم روپوش دار پیچیده شده است و برای تغییر مقدار جریان برق در موتورها و دستگاه های برقی به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توزین
تصویر توزین
((تُ))
وزن کردن
فرهنگ فارسی معین
((بِ))
از فرآورده های نفتی که از تقطیر نفت خام به دست می آید و جهت سوخت وسایل نقلیه استفاده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوزینه
تصویر بوزینه
((نِ))
میمون
فرهنگ فارسی معین
بهنانه، عنتر، میمون، نسناس
متضاد: شامپانزه، گوریل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید بوزینه را بکشت، دلیل که بیمار شود و زود شفا یابد. اگر دید که بوزینه بر اسب نشسته بود، دلیل که جهودی با زن او فساد کند. و بوزینه ماده زنی مفسده و جادوگر است. اگر دید که بوزینه به خانه درآمد، دلیل که او را جادو کنند. اگر دید بوزینه با وی سخن گفت، دلیل که زن با وی دراز زبانی کند. اگر دید بوزینه او بگزید، دلیل که بیمار شود یا از عیال خود دشنام شنود. اگر دید بوزینه به وی چیزی داد تا بخورد، دلیل که مال خویش را بر اهل بیت هزینه کند. جابر مغربی
وزینه در خواب، دلیل بر دشمنی فریبنده و ملعون است. اگر دید بر بوزینه نشسته بود و آن بوزینه مطیع او بود، دلیل که بر دشمن غالب شود و او را قهر کند. اگر دید با بوزینه نبرد می کرد و بر وی چیره شد، دلیل که بیمار شود و از آن شفا نیابد، یا عیبی بر تن او پدید آید که از آن خلاصی نیابد. محمد بن سیرین
گر دید بوزینه را بکشت، دلیل که دشمن را قهر کند. اگر دید گوشت او بخورد، دلیل که در رنجی و غیبی گرفتار آید. اگر دید کسی بوزینه به وی بخشید، دلیل که کسی دشمنی او ظاهر کند.
فرهنگ جامع تعبیر خواب