سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن هم میرسد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). روئیدگی و سبزیی که بواسطۀ رطوبت بر روی نان و پنیر و جامه و گلیم و پلاس و جز آنها بهم میرسد. (ناظم الاطباء). بوزک. (از آنندراج). بوزک، بوزه، سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان، جامه، گلیم و غیره بهم رسد. (فرهنگ فارسی معین). کفک. و رجوع به بوزک شود، تنه درخت. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). تنه درخت که نرد نیز گویند. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بوز شود
سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان و جامه و گلیم و پلاس و امثال آن هم میرسد. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج). روئیدگی و سبزیی که بواسطۀ رطوبت بر روی نان و پنیر و جامه و گلیم و پلاس و جز آنها بهم میرسد. (ناظم الاطباء). بوزک. (از آنندراج). بوزک، بوزه، سبزیی که بسبب رطوبت بر روی نان، جامه، گلیم و غیره بهم رسد. (فرهنگ فارسی معین). کفک. و رجوع به بوزک شود، تنه درخت. (برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). تنه درخت که نرد نیز گویند. (رشیدی) (جهانگیری). رجوع به بوز شود
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
بوزینِه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزَنینِه، پوزینِه، پَهنانِه، مَهنانِه، کَبی، کَپی، گُپی، قِرد
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
بوزینِه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزِنِه، پوزینِه، پَهنانِه، مَهنانِه، کَبی، کَپی، گُپی، قِرد
نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، کپی، گپی، قرد
نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزِنِه، بوزَنینِه، پوزینِه، پَهنانِه، مَهنانِه، کَبی، کَپی، گُپی، قِرد
شرابی که از برنج، ارزن یا جو تهیه می شود، برای مثال ز دونان چون طمع داری کرم های جوانمردان / خرد داند که در عشرت شرابی ناید از بوزه (ابن یمین - مجمع الفرس - بوزه)
شرابی که از برنج، ارزن یا جو تهیه می شود، برای مِثال ز دونان چون طمع داری کرم های جوانمردان / خرد داند که در عشرت شرابی ناید از بوزه (ابن یمین - مجمع الفرس - بوزه)
شرابی باشد که از آرد برنج و ارزن و جو سازند و در ماوراءالنهر و هندوستان بسیار خورند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (آنندراج). شراب برنج. (رشیدی). اسم مرز است که بعربی فقاع نامند. (فهرست مخزن الادویه) : چنان باشد سخن در جان جاهل چو درریزی به خم بوزه ارزن. ناصرخسرو. ز نور عقل کل عقلم چنان تنگ آمد و خیره کز آن معزول گشت افیون و بنگ و بوزه و شیره. مولوی (از آنندراج). گر از بوزه خانه رسد بوزه کم چو بوزه کف خویش ساید بهم. ملاطغرا (از آنندراج).
شرابی باشد که از آرد برنج و ارزن و جو سازند و در ماوراءالنهر و هندوستان بسیار خورند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (آنندراج). شراب برنج. (رشیدی). اسم مرز است که بعربی فقاع نامند. (فهرست مخزن الادویه) : چنان باشد سخن در جان جاهل چو درریزی به خم بوزه ارزن. ناصرخسرو. ز نور عقل کل عقلم چنان تنگ آمد و خیره کز آن معزول گشت افیون و بنگ و بوزه و شیره. مولوی (از آنندراج). گر از بوزه خانه رسد بوزه کم چو بوزه کف خویش ساید بهم. ملاطغرا (از آنندراج).
بوز است. و آن سبزیی باشد که بسبب رطوبت بر روی نان و گلیم و پلاس و امثال آن بندد. (برهان). بوز. (آنندراج). سبزیی یا سپیدیی پنبه مانند، که از هوای سرد بر نان کهنه یا آچار نشیند. (غیاث). سبزیی که بر نان و جزآن بواسطۀ رطوبت و نم نشیند. (رشیدی) : تا تواند گفت نان را می خورم با نان خورش میگذارد تا بر آن از کهنگی بوزک فتد. (از رشیدی). _ (رجوع به بوز شود.
بوز است. و آن سبزیی باشد که بسبب رطوبت بر روی نان و گلیم و پلاس و امثال آن بندد. (برهان). بوز. (آنندراج). سبزیی یا سپیدیی پنبه مانند، که از هوای سرد بر نان کهنه یا آچار نشیند. (غیاث). سبزیی که بر نان و جزآن بواسطۀ رطوبت و نم نشیند. (رشیدی) : تا تواند گفت نان را می خورم با نان خورش میگذارد تا بر آن از کهنگی بوزک فتد. (از رشیدی). _ (رجوع به بوز شود.
کشتی و قایق، (ناظم الاطباء)، بوصی ّ معرب بوزی است و آن نوعی زورق باشد، (منتهی الارب) : هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن ایمن است از موج دریا هر که در بوزی نشست، خواجه عمید لومکی، سیراف در قدیم شهری بزرگ بوده است، و مشرع بوزیها و کشتی ها، (فارسنامۀابن البلخی ص 136)
کشتی و قایق، (ناظم الاطباء)، بوصی ّ معرب بوزی است و آن نوعی زورق باشد، (منتهی الارب) : هرکه بر درگاه او کرد التجا رست از محن ایمن است از موج دریا هر که در بوزی نشست، خواجه عمید لومکی، سیراف در قدیم شهری بزرگ بوده است، و مشرع بوزیها و کشتی ها، (فارسنامۀابن البلخی ص 136)
نام یکی از دهستانهای بخش شادگان شهرستان خرم شهر است که در بین دهستان ام الصخر و آبشاه واقع است، و از هشت قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده است، و در حدود 10500 تن سکنه دارد و قراء آن جهانگیری، قطرانی سوده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، نوعی از شمشیر یمانی است: چهارم آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی بسیاهی زند، آنرا بوستانی خوانند، (نوروزنامۀ چ اوستا ص 86) دهی از دهستان ده ملابخش هندیجان است که در شهرستان خرمشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) قصبۀ مرکز دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر است که 3434 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای بخش شادگان شهرستان خرم شهر است که در بین دهستان ام الصخر و آبشاه واقع است، و از هشت قریۀ کوچک و بزرگ تشکیل شده است، و در حدود 10500 تن سکنه دارد و قراء آن جهانگیری، قطرانی سوده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)، نوعی از شمشیر یمانی است: چهارم آنکه ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی بسیاهی زند، آنرا بوستانی خوانند، (نوروزنامۀ چ اوستا ص 86) دهی از دهستان ده ملابخش هندیجان است که در شهرستان خرمشهر واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) قصبۀ مرکز دهستان بوزی بخش شادگان شهرستان خرمشهر است که 3434 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)