جدول جو
جدول جو

معنی بورنگ - جستجوی لغت در جدول جو

بورنگ(پسرانه)
نوعی ریحان کوهی
تصویری از بورنگ
تصویر بورنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
بورنگ
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادروج، بادرو، بوینگ، ترۀ خراسانی
تصویری از بورنگ
تصویر بورنگ
فرهنگ فارسی عمید
بورنگ(رَ)
نوعی از ریحان کوهی. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حوک. (نصاب الصبیان). بادروح. (اختیارات بدیعی) (فهرست مخزن الادویه). بادرنگ بویه. بارنگ بویه. بادرنجبویه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بورنگ(رَ)
دهی از دهستان مؤمن آباداست که در بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع است. و 685 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
بورنگ
رنگ بور، نام گاوی که به رنگ بور باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
(پسرانه)
عقل و کیاست، تخت پادشاهی، تخت پادشاهی، فر و زیبایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
(پسرانه)
نام پسر گرشاسپ از پادشاهان پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گورنگ
تصویر گورنگ
(پسرانه)
نام برادر گرشاسپ و پدر نریمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهرنگ
تصویر بهرنگ
(پسرانه)
رنگ نیک، خوش رنگ، مرکب از به (بهتر، خوبتر) + رنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارنگ
تصویر بارنگ
(دخترانه)
ریزش باران همراه باد (نگارش کردی: بارنگ)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
(پسرانه)
خروس صحرایی، قرقاول، قرقاول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پورنگ
تصویر پورنگ
(پسرانه)
نام مستعار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
هر چیزی که دارای دو رنگ باشد، کنایه از دروغ گو، مزور، منافق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
عقل و دانش، سریر، تخت پادشاهی، کنایه از فر و شکوه و زیبایی، جاه و جلال، برای مثال جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری - ۳۶۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
قرقاول، پرنده ای حلال گوشت که بیشتر در سواحل دریای خزر پیدا می شود، نر آن دم دراز و پرهای خوش رنگ و زیبا دارد، مادۀ آن کوچک تر و دمش کوتاه است، در جنگل ها و مزارع به سر می برد، مادۀ آن لانۀ خود را روی زمین درست می کند و ده تخم می گذارد و ۲۴ روز روی تخم ها می خوابد تا جوجه هایش از تخم بیرون آیند، چور، تذرو، خروس صحرایی، تدرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کورنگ
تصویر کورنگ
کرند، اسبی که رنگ آن میان زرد و بور باشد، کرن، کرنگ، کران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوینگ
تصویر بوینگ
نوعی ریحان با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سرخ رنگ، ریحان کوهی، بادروج، بادرو، بورنگ، ترۀ خراسانی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
پودنه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
تره ای است شبیه به ریحان و آنرا بعربی بادروج خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). رجوع به بونیگ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فوتینج، معرب آن است که تره است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام شخصی که عاشق گلچهره نامی بوده. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) :
اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم.
حافظ
، از ایلات اطراف تهران. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تخت پادشاهان. (انجمن آرا) (برهان). تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم). سریر و تخت. (آنندراج) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل.
نظامی (شرفنامه ص 474).
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان.
فردوسی.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
زهی دارندۀ اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی.
نظامی.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی.
حافظ.
- اورنگ آرا، آرایندۀ تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت.
- اورنگ پیرای، پیرایندۀاورنگ یعنی تاج و تخت، کنایه از پادشاه. (آنندراج) :
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی (شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی).
- اورنگ نشین، پادشاه صاحب تخت وتاج. (از ناظم الاطباء). تخت نشین و فرمانروا. (آنندراج) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل.
نظامی.
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران.
نظامی.
- هفت اورنگ، رجوع به هفت اورنگ شود.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رنگ دار. ملون.
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
چیزی که رنگ و جنسش خوش نباشد. (ناظم الاطباء). زشت رنگ. (آنندراج). که لونی نامطبوع دارد. (یادداشت مؤلف) : پس بیکبار بگشاید و بسیاری خون بدرنگ برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
چون مزاج آدمی گل خوار شد
زرد و بدرنگ و سقیم و خوار شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خروس صحرائی را گویند که تذروباشد. (برهان) (آنندراج). خروس صحرائی. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). بعضی به معنی تذرو گفته اند مرادف ترنگ مرقوم. (فرهنگ رشیدی). همان تذرو است که او را ترنگ نیز گفته اند و خروس دشتی خوانند.... (انجمن آرا). قرقاول و خروس جنگلی و تذرو. (ناظم الاطباء). همان ترنگ مذکور است. (شرفنامۀ منیری) :
نبرد کبک به دور تو جور از شاهین
نکرد باز ز بأس تو ظلم بر تورنگ.
منصور شیرازی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به ترنگ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
تخت پادشاهان، سریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
رنگی همراه با رنگ دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارنگ
تصویر بارنگ
رنگدار، ملون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیرنگ
تصویر بیرنگ
چیزی که رنگ ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
خروس صحرای تذرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
فر، شکوه، شأن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
((اُ یا اَ رَ))
مکر، فریب، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اورنگ
تصویر اورنگ
((اَ یا اُ رَ))
تخت پادشاهی، سریر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تورنگ
تصویر تورنگ
((رَ))
خروس صحرایی، تذرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دورنگ
تصویر دورنگ
ابلق
فرهنگ واژه فارسی سره