جدول جو
جدول جو

معنی بودش - جستجوی لغت در جدول جو

بودش
بودن، برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود، وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود، توقف کردن، ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود، در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام، باقی بودن، زنده ماندن، گذشتن زمان، سپری شدن، اتفاق افتادن، روی دادن، فرا رسیدن، شدن
تصویری از بودش
تصویر بودش
فرهنگ فارسی عمید
بودش
(دِ)
هستی و بود که بعربی کون خوانند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). هستی. بود. (فرهنگ فارسی معین). هستی و بود و وجود. (ناظم الاطباء) :
از علت بودش جهان بررس
مفکن بزبان دهریان سودا.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 19).
لازم شده است کون بر ایشان و هم فساد
گرچه ببودش اندر آغاز دفترند.
ناصرخسرو.
از ما بشما شادتر از خلق که باشد
چون بودش ما را سبب و مایه شمائید.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
بودش
هستی بود
تصویری از بودش
تصویر بودش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندش
تصویر بندش
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، پندش، کلن، غند، گل غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بودن
تصویر بودن
برای نسبت دادن چیزی به چیز دیگر به کار می رود مثلاً دریا طوفانی بود،
وجود داشتن، هستی داشتن مثلاً در خانه اش یک سگ بود
توقف کردن،
ماندن، اقامت کردن مثلاً مدتی کنار دریا بود،
در ترکیب با صفت مفعولی فعل ماضی بعید یا ابعد می سازد مثلاً گفته بودم، گفته بوده ام،
باقی بودن، زنده ماندن
گذشتن زمان، سپری شدن
اتفاق افتادن، روی دادن
فرا رسیدن
شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندش
تصویر بندش
پنبه حلاجی کرده و گلوله ساخته به جهت رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویش
تصویر بویش
بوئیدن و احساس بو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوده
تصویر بوده
وجود داشته موجود، واقع شده حادث گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودن
تصویر بودن
هستی داشتن، وجود داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بودن
تصویر بودن
((دَ))
وجود داشتن، هستی، حاضر بودن، اقامت داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوده
تصویر بوده
((دِ))
وجود داشته، موجود، واقع شده، حادث گشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندش
تصویر بندش
((بُ دَ))
پنبه زده شده و گلوله شده برای رشتن، بندک، بنجک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندش
تصویر بندش
((بَ دَ))
پنبه حلاجی کرده و گلوله ساخته به جهت رشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندش
تصویر بندش
انسداد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بودن
تصویر بودن
Be
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از بودن
تصویر بودن
être
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از بودن
تصویر بودن
menjadi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از بودن
تصویر بودن
হওয়া
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از بودن
تصویر بودن
kuwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از بودن
تصویر بودن
이다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از بودن
تصویر بودن
である
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از بودن
تصویر بودن
להיות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از بودن
تصویر بودن
होना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از بودن
تصویر بودن
бути
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از بودن
تصویر بودن
เป็น
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از بودن
تصویر بودن
zijn
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از بودن
تصویر بودن
ser/estar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از بودن
تصویر بودن
essere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از بودن
تصویر بودن
ser/estar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از بودن
تصویر بودن
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از بودن
تصویر بودن
być
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از بودن
تصویر بودن
sein
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از بودن
تصویر بودن
быть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از بودن
تصویر بودن
ہونا
دیکشنری فارسی به اردو