جدول جو
جدول جو

معنی بواجبی - جستجوی لغت در جدول جو

بواجبی(بِ جِ)
رجوع به مادۀ قبل و رجوع به واجب شود
لغت نامه دهخدا
بواجبی
به بایستگی به درستی چنانکه باید آنطور که شایسته است: (من ذات ترا بواجبی کی دانم ک داننده ذات تو بجز ذات تو نیست) (فخر رازی)
تصویری از بواجبی
تصویر بواجبی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
خواجه بودن، بزرگی و ریاست، آقایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوجاری
تصویر بوجاری
پاک کردن غلات از سنگریزه و خار و خاشاک به وسیلۀ غربال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واجبی
تصویر واجبی
ماده ای که برای از بین بردن موی بدن به کار می رود، نوره، داروی نظافت، وظیفه، مستمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوالعجبی
تصویر بوالعجبی
شعبده بازی، تردستی، برای مثال وین بوالعجبی و چشم بندی / در صنعت سامری ندیدم (سعدی۲ - ۴۹۵)، حقه بازی، جلوه دادن باطل به صورت حق
فرهنگ فارسی عمید
(قَ ءَ بی ی)
قوأب: اناء قوأبی. (منتهی الارب) (تاج العروس). رجوع به قوأب شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ بی ی)
منسوب به خرائب مصر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
سیادت. آقائی. مولائی. شیخوخت. شیخوخیت. (یادداشت بخط مؤلف) :
قانع بنشین و هرچه داری بپسند
خواجگی و بندگی بهم نتوان کرد.
عنصری.
خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار اکنون خواجگی طرد شده است و این ترتیب گذاشته است. (تاریخ بیهقی).
از گلوبنده خواجگی دور است.
سنائی.
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بس است بر شرف و خواجگی دلیل و گواش.
سنائی.
از خواجگی هر چیز فخر ترا کز کمال قدر.
خاقانی.
نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی.
خاقانی.
آن کز می خواجگی است سرمست
بر وی نزنند عاقلان دست.
خاقانی.
من در ره بندگی کشم بار
تو پایۀ خواجگی نگه دار.
نظامی.
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت.
نظامی.
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بناگوش از بن گوش.
نظامی.
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد.
نظامی.
ای شرف نام نظامی بتو
خواجگی اوست غلامی بتو.
نظامی.
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی، چون گنج در ویرانه باش.
سعدی.
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
خواجگی خواهی سر ازخدمت متاب.
سعدی.
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر چه رسد آشنای اوست.
سعدی (بدایع).
من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است.
حافظ.
هوای خواجگیم بود بندگی تو کردم.
حافظ.
کسی مرد تمام است از تمامی
کند با خواجگی کار غلامی.
شبستری.
- خواجگی از سر گذاشتن، کنایه از غرور و نخوت گذاشتن:
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک
هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم.
صائب (از آنندراج).
- خواجگی تنخواه کردن، کنایه از عرض غرور و نخوت کردن. (از آنندراج) :
چو زر بقرض دهی خواجگی مکن تنخواه
بقرض دار میاموز بدادائی را.
اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پاک کردن غلات و حبوب از خاک و خاشاک بوسیلۀ غربال، (فرهنگ فارسی معین)،
- بوجاری کردن، گرفتن فضول گندم و جو و برنج با غربال، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ عَ جَ)
چیزهای عجیب و بدیع. هر چیز به شگفت آورنده. شعبده بازی. (ناظم الاطباء). تردستی. چشم بندی:
از بوالعجبی گویی خون دل عاشق را
در گوهراشک خود دلدار همی پوشد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 500).
قضا به بوالعجبی تا کی ات نماید لب
به هفت مهرۀزرین و حقۀ مینا.
خاقانی.
این بوالعجبی و چشم بندی
در صنعت سامری ندیدم.
سعدی.
بوالعجبی های خیالت ببست
چشم خردمندی و فرزانگی.
سعدی.
پری نهفته رخ و دیو در کرشمۀ ناز
بسوخت دیده ز حیرت که این چه بوالعجبی است.
حافظ.
رجوع به بلعجبی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ جَ)
شعبده. مشعبدی. بلعجب بازی: چنانکه عادت بلعجبی خوبان است در طارم فراز کرد. (سندبادنامه ص 182). چاهی بدین عظمت و بلعجبی انباشتند و باطل کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50).
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است
یک وجب نیستی و پنداری
کز سرت تا به آسمان وجبی است.
(؟)
- بلعجبی کردن، مشعبدی کردن. شعبده بازی کردن:
عشق چو آن حقه و آن مهره دید
بلعجبی کرد و بساطی کشید.
نظامی.
ای پسر خوش ترا که گفت که ناگاه
بلعجبی کن ز گل برآر بنفشه.
رفیع الدین مرزبان پارسی
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری:
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشۀ بد بلاجوی بود.
فردوسی.
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(رَ جِ)
سمعانی گوید از استاد خود شنیدم که این نسبت در اصل منسوب به دواجن با دال مهمله بوده است و آن جمع واژۀ داجن است و در تداول عامه به رواجن مبدل شده است و نیز سمعانی از قول استاد خود گوید که گمان میبرم رواجن بطنی است از بطنهای قبایل. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ جِ)
نام وی ابوسعید عباد بن یعقوب البخاری است و از شریک و دیگران روایت می کند و ائمۀ بخارا از وی روایت دارند. (از لباب الانساب). رجوع به مادۀ پیشین شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
عبدالرحمن بن احمد الکواکبی (1265- 1320 ه. ق.) ملقب به سیدالفراتی از علمای اجتماعی و از رجال اصلاح طلب اسلامی بود. در حلب تولد یافت و در همانجا به کسب دانش پرداخت روزنامۀ ’شهبا’ را تأسیس کرد ولی از طرف دولت توقیف گردید وسپس مناصب عدیده ای به او محول شد اما دشمنان اصلاحات به کینه توزی برخاستند و از او سعایت کردند تا زندانی شد و همه دارایی خود را از دست داد. آنگاه به مصر رفت و در کشورهای عربی و شرق آفریقا و بعضی از شهرهای هندوستان به سیاحت پرداخت و سرانجام در مصر اقامت گزید تا درگذشت. برخی از آثار او عبارتند از: ’ام القری’ و ’طبایع الاستبداد’. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 485)
محمد بن ابراهیم. از مشایخ و عرفای مشهور قرن نهم شام است که در علوم منقول نیز رتبتی عالی داشته است. به سال 897 ه. ق. در حلب درگذشت و در جوار مسجد مشهور به جامع کواکبی به خاک سپرده شد. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
منسوب است به ابوالشوارب. و او محمد ابوالحسن بن عبدالله بن علی بن محمد بن عبدالملک بن ابوالشوارب بغدادی است و در سال 328 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ شِ)
طالب و عاشق. (برهان). رجوع به هواجو شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
صفت و حالت مواجر. مفعولیت. (از یادداشت مؤلف) :
چون من به فاجری پسران درمواجری
همچون چراغ در شب تاریک روشنند.
سوزنی.
و رجوع به مواجر شود
لغت نامه دهخدا
(جِ)
نوره. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح مردم تهران نوره که بدان مویها را سترند. (ناظم الاطباء) ، وظیفه. روزینه. (غیاث) (آنندراج). راتبه. مقرر. (آنندراج) :
میرسد واجبی ما ز نهان خانه غیب
ما چه شرمندگی از عالم امکان داریم.
صائب (از آنندراج).
، حاصلی را که ضرابی باشیان ضابط و تحویلدار به جهت سرکار خاصۀ شریفه ضبط مینمایند واجبی میگویند. (تذکره الملوک). و واجبی سرکار دیوان از طلا و نقره که در ضرابخانه مسکوک میشده. در سوابق ایام بدین موجب بوده، طلا از قرار مثقالی سی دینار، نقره، از قرار مثقالی دو دینار. و ثانیاً معیران تدریجاً به جهت کفایت سرکار دیوان بر قدر واجبی افزوده طلا را از قرار مثقالی پنجاه دینار و نقره پنج دینار استمرار داده بودند. و در سالی که شاه سابق به قزوین حرکت مینمود وزن عباسی را هفت دانگ مقرر و بعد ازمعاودت از سفر مزبور قبل از ایام محاصرۀ اصفهان محمدعلی بیک معیر الممالک به جهت توفیر سرکار دیوان اعلی و مزید انتفاع سرکار خاصه به خدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نموده عباسی را شش دانگ مسکوک و یک دانگ نقره اضافه را علاوۀ واجبی نموده، از آن تاریخ الی نه ماهه سال جلوس شاه محمود واجبی ضرابخانه به همان دستور شاه سابق بدین موجب. ضبط و انفاد میشد... (تذکرهالملوک ص 22 و 23)
لغت نامه دهخدا
(بَوْ وا)
منسوب به بواب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ جِ)
از روی وجوب. رجوع به واجب شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
فرض کردن چیزی را و لازم و واجب گردانیدن آن. (از منتهی الارب). لازم گردانیدن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
آقائی، مولای، شیخوخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواجنی
تصویر دواجنی
رامشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به واجبی
تصویر به واجبی
به بایستگی به درستی
فرهنگ لغت هوشیار
راستاد جامگی (راتبه مقرری)، بایستگی گرور، اژه: آمیزه آهک و خاکستر وزرنیخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوابی
تصویر بوابی
دربانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوجاری
تصویر بوجاری
الک کردن غلات و حبوبات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
((خا جِ))
بزرگی، ریاست، سوداگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واجبی
تصویر واجبی
((جِ))
حقوق، مستمری، دارویی برای زدودن موهای زاید بدن
فرهنگ فارسی معین
مشاهره، مقرری، وظیفه، آهک وزرنیخ، نوره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاک کردن (غلات) ، غربال کردن (غلات و حبوبات)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوره داروی نظافت موهای زاید
فرهنگ گویش مازندرانی
گستاخی، بی ادبی
دیکشنری اردو به فارسی