جدول جو
جدول جو

معنی بوائن - جستجوی لغت در جدول جو

بوائن
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بائنه. رجوع به بائنه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بائن
تصویر بائن
آشکار، هویدا، واضح، ظاهر، جداشونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بواطن
تصویر بواطن
باطن ها، پنهان ها، اندرون ها، درون چیزها، داخل چیزها، جمع واژۀ باطن
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ)
جداشونده. (از منتهی الارب). جدا:
پور سلطان گر بر او خائن شود
آن سرش از تن بدان بائن شود.
(مثنوی).
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لار 3هزارگزی جنوب باختر لار. کنار راه فرعی لار به خنج، دامنه. گرمسیر و مالاریائی. سکنۀ آن 294 تن وآب آن از چاه است. محصول آنجا، غلات خرما (دیمی) و شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ستون پیشین خیمه. ج، ابونه، بون، بون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
محلی است در حوالی دژسفید فارس. بخوبی معروف، چنانکه یکی از جنات اربعۀ دنیا شمارند. (انجمن آرا) (آنندراج). بوان، شهر کوچک است و غله بوم و میوه روی و هوای معتدل و آب روان دارد. (نزهه القلوب ص 122). نام شهری است که مویز و ناردان در آنجا بسیار باشد. (شرفنامۀ منیری). بوان شهرکی است باجامع و منبر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125). و رجوع به بوانات و شعب بوان و مرآت البلدان ج 1 ص 296 شود
لغت نامه دهخدا
(وَج ج)
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 21000گزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو انگهران میناب. کوهستانی و گرمسیر است. سکنۀ آن پنج تن است. آب آن از قنات و محصول آن خرما است شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
کوهی است. (منتهی الارب). کوهی است بسیارعلف در سراه، که آبها بر روی آن جاری است. و آن را به ضم اول نیز خوانده اند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(ضَ ءِ)
جمع واژۀ ضائنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ءِ)
جمع واژۀ اون. رجوع به اون شود
لغت نامه دهخدا
(حَ ءِ)
جمع واژۀ حائنه به معنی بلای مهلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
بطاین. جمع واژۀ بطینه. (ناظم الاطباء). رجوع به بطینه و بطاین شود:
چو چشم عاشق داری باشک روی هوا
چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(بَ طِ)
جمع واژۀ باطن. (از منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ باطن و باطنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بائجه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به بائجه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بائقه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بائقه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ ءِ)
جمع واژۀ بائکه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به بائکه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بواطن
تصویر بواطن
جمع باطن، درون ها، نهان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بائن
تصویر بائن
جدا شونده، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
باطن ها، درون ها، نهان ها
متضاد: ظواهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دادن، ادا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
باز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
باز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن
فرهنگ گویش مازندرانی
زاییدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گاییدن جماع کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
باشد
فرهنگ گویش مازندرانی