نام یکی از رایان هنداست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر. فرخی. چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر. فرخی. حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را بجهان آن حصار بود مفر. فرخی. بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور. عنصری
نام یکی از رایان هنداست. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : همیشه رای بهیم اندر آن مقیم بدی نشسته ایمن و دل پرنشاط و ناز و بطر. فرخی. چو نهر واله که اندر دیار هند بهیم بنهر واله همی کرد بر شهان مفخر. فرخی. حصار کندهه را از بهیم خالی کرد بهیم را بجهان آن حصار بود مفر. فرخی. بدار ملک خود آورد تخت و تاج بهیم ز سیم خام چو بتخانه پرنگار و صور. عنصری
منسوب به بهیمه که بمعنی چارپایه است. (از غیاث) (از آنندراج). منسوب به بهیمه. حیوانی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای بس کرده ای بدان که حکیمت بود لقب. ناصرخسرو. و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمی نمود. (سندبادنامه ص 114). پای بگشا از این بهیمی سم سر برون آر از این سفالی خم. نظامی
منسوب به بهیمه که بمعنی چارپایه است. (از غیاث) (از آنندراج). منسوب به بهیمه. حیوانی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : بر لذت بهیمی چون فتنه گشته ای بس کرده ای بدان که حکیمت بود لقب. ناصرخسرو. و از عادت بهیمی و طبیعت سبعی امتناع نمی نمود. (سندبادنامه ص 114). پای بگشا از این بهیمی سم سر برون آر از این سفالی خم. نظامی
چهارپایه اگرچه آبی باشد یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ستور و هرچهارپایی از حیوان بری و بحری. (بحر الجواهر). چهارپای. ج، بهائم. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). چهارپا اگرچه آبی باشد و یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (ناظم الاطباء) : و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهمیۀ مصری ننشستی. (فارسنامه ابن بلخی ص 117). نسبت دارند تا قیامت ایشان ز بهیمه من ز انسان. خاقانی. خون بهیمه ریخته هر میزبان بشرط تو خون نفس ریخته ومیزبان شده. خاقانی. آدمی بحیلت مرغ را از هوا درآرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمۀ توسن وحشی را الوف و مرتاض گرداند. (سندبادنامه). هرچه زیر چرخ هستند امهات از جماد و از بهیمه وز نبات. مولوی. دل می برد بدعوی فریاد شوق سعدی الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد. سعدی. آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله. ابن یمین. - بهیمه طبع، آنکه همتش صرف خورد و خواب باشد. (انجمن آرا). - بهیمه وار، بهیمه طبع، بهیمه صفت،بمانند حیوان: چه درختهای طوبی بنشانده آدمی را تو بهیمه وارالفت به همین گیاه داری. سعدی
چهارپایه اگرچه آبی باشد یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ستور و هرچهارپایی از حیوان بری و بحری. (بحر الجواهر). چهارپای. ج، بهائم. (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). چهارپا اگرچه آبی باشد و یا هر جاندار بی تمیز. ج، بهائم. (ناظم الاطباء) : و هرگز مال نیندوختی و جز بر بهمیۀ مصری ننشستی. (فارسنامه ابن بلخی ص 117). نسبت دارند تا قیامت ایشان ز بهیمه من ز انسان. خاقانی. خون بهیمه ریخته هر میزبان بشرط تو خون نفس ریخته ومیزبان شده. خاقانی. آدمی بحیلت مرغ را از هوا درآرد و ماهی را از قعر دریا برآرد و بهیمۀ توسن وحشی را الوف و مرتاض گرداند. (سندبادنامه). هرچه زیر چرخ هستند امهات از جماد و از بهیمه وز نبات. مولوی. دل می برد بدعوی فریاد شوق سعدی الا بهیمه ای را کز دل خبر نباشد. سعدی. آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله. ابن یمین. - بهیمه طبع، آنکه همتش صرف خورد و خواب باشد. (انجمن آرا). - بهیمه وار، بهیمه طبع، بهیمه صفت،بمانند حیوان: چه درختهای طوبی بنشانده آدمی را تو بهیمه وارالفت به همین گیاه داری. سعدی
بی مادر چرانیدن بهم. (تاج المصادر بیهقی). جدا کردن ستورریزگان را از مادرهای آنها بچرا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدا کردن بره از مادرش بچرا. (آنندراج) ، اقامت کردن در مکان. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
بی مادر چرانیدن بهم. (تاج المصادر بیهقی). جدا کردن ستورریزگان را از مادرهای آنها بچرا. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جدا کردن بره از مادرش بچرا. (آنندراج) ، اقامت کردن در مکان. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)