ابووهیب بهلول بن عمرو الصیرفی کوفی معروف به بهلول مجنون. وی در حدود 190 ه. ق. درگذشت. وی از عقلاء مجانین خوانده شده و دارای کلام شیرین است و سخنان وی از نوادر خوانده شده است. (از معجم المطبوعات). نام عارفی است مشهور. (غیاث) (آنندراج). نام مردی معروف. (منتهی الارب) : چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی چو بگذشت برعارفی جنگجوی. سعدی. من ازکجا و نصیحت کنان بیهده گوی حکیم را نرسد کدخدایی بهلول. سعدی، اعمال غیرارادی و خلاف عقل کردن. خود رانگاه نتوان داشتن: و تأدیب این تأدی و بی حرمتی و تعریک این جنایت و بی خویشتنی که کرد بحد اعتبار رسانید. (سندبادنامه ص 77)
ابووهیب بهلول بن عمرو الصیرفی کوفی معروف به بهلول مجنون. وی در حدود 190 هَ. ق. درگذشت. وی از عقلاء مجانین خوانده شده و دارای کلام شیرین است و سخنان وی از نوادر خوانده شده است. (از معجم المطبوعات). نام عارفی است مشهور. (غیاث) (آنندراج). نام مردی معروف. (منتهی الارب) : چه خوش گفت بهلول فرخنده خوی چو بگذشت برعارفی جنگجوی. سعدی. من ازکجا و نصیحت کنان بیهده گوی حکیم را نرسد کدخدایی بهلول. سعدی، اعمال غیرارادی و خلاف عقل کردن. خود رانگاه نتوان داشتن: و تأدیب این تأدی و بی حرمتی و تعریک این جنایت و بی خویشتنی که کرد بحد اعتبار رسانید. (سندبادنامه ص 77)
شهریست (به هندوستان) بر جانب راه نهاده بر سر کوهی و آبی اندرمیان آن و شهر جلوت همی گذرد و اندر وی بتخانه هاست واز او نیشکر و گاو و گوسفند خیزد. (حدود العالم)
شهریست (به هندوستان) بر جانب راه نهاده بر سر کوهی و آبی اندرمیان آن و شهر جلوت همی گذرد و اندر وی بتخانه هاست واز او نیشکر و گاو و گوسفند خیزد. (حدود العالم)
به ترکی اسفنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسفنج شود، سخت سپید و شفاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). همانند بلور سفید و شفاف: شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. (ویس و رامین). بلورین گردنش در طوق سازی بدان مشکین رسن می کرد بازی. نظامی. بلورین تن و قاقمی پشت او بشکل دم قاقم انگشت او. نظامی. مرا همچنین چهره گلفام بود بلورینم از خوبی اندام بود. سعدی. با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان). هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند. حافظ. - بلورین اندام، آنکه اندام او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین پنجه، آنکه پنجۀ او صاف و روشن باشد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین تن، آنکه تن او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساعد، که ساعدی شفاف چون بلور دارد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساق، که ساق وی سپید و صاف و شفاف مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). - بلورین سرین، که سرین وی سپید و صاف و مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج) : همه گلعذاران غنچه دهن بلورین سرینان سیمین ذقن. ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج). - بلورین طبق،از اسمای اسپ است. (آنندراج) : همه گوهرین زین و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده فام. نظامی (از آنندراج). ، جلیدیه. (فرهنگ فارسی معین)
به ترکی اسفنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسفنج شود، سخت سپید و شفاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). همانند بلور سفید و شفاف: شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. (ویس و رامین). بلورین گردنش در طوق سازی بدان مشکین رسن می کرد بازی. نظامی. بلورین تن و قاقمی پشت او بشکل دم قاقم انگشت او. نظامی. مرا همچنین چهره گلفام بود بلورینم از خوبی اندام بود. سعدی. با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان). هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند. حافظ. - بلورین اندام، آنکه اندام او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین پنجه، آنکه پنجۀ او صاف و روشن باشد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین تن، آنکه تن او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساعد، که ساعدی شفاف چون بلور دارد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساق، که ساق وی سپید و صاف و شفاف مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). - بلورین سرین، که سرین وی سپید و صاف و مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج) : همه گلعذاران غنچه دهن بلورین سرینان سیمین ذقن. ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج). - بلورین طبق،از اسمای اسپ است. (آنندراج) : همه گوهرین زین و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده فام. نظامی (از آنندراج). ، جلیدیه. (فرهنگ فارسی معین)