نیک بختی. خوشبختی. سعادت. (فرهنگ فارسی معین). ترقی. روزبهی. خوشبختی: به پیروزی و بهروزی، همی زی با دل افروزی بدولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها. منوچهری. ز پیروزی بدست آرد همه کام ز بهروزی بچنگ آرد همه نام. (ویس و رامین). به جنگ ارچه رفتن ز بهروزی است گریز بهنگام پیروزی است. اسدی. مرا جمال تو هر روز عید و نوروز است ز عید و نوروزم با فرخی و بهروزی. سوزنی. بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست کان ریزه کشی ازدر روزی ده ماست. خاقانی. ای درت آن آسمان که از افق تو کوکب بهروزی کرام برآمد. خاقانی. ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد هرچه پیروزی و بهروزی خدایت آن دهاد. سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزی است غلام همت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. ز تقویم خرد بهروزیم بخش بر اقلیم سخن پیروزیم بخش. جامی. صبوری مایۀفیروزی آمد قویتر پایۀ بهروزی آمد. جامی
نیک بختی. خوشبختی. سعادت. (فرهنگ فارسی معین). ترقی. روزبهی. خوشبختی: به پیروزی و بهروزی، همی زی با دل افروزی بدولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها. منوچهری. ز پیروزی بدست آرد همه کام ز بهروزی بچنگ آرد همه نام. (ویس و رامین). به جنگ ارچه رفتن ز بهروزی است گریز بهنگام پیروزی است. اسدی. مرا جمال تو هر روز عید و نوروز است ز عید و نوروزم با فرخی و بهروزی. سوزنی. بهروزی و روزی ز فلک نتوان خواست کان ریزه کشی ازدر روزی ده ماست. خاقانی. ای درت آن آسمان که از افق تو کوکب بهروزی کرام برآمد. خاقانی. ای بلنداختر خدایت عمر بی پایان دهاد هرچه پیروزی و بهروزی خدایت آن دهاد. سعدی. غبار راه طلب کیمیای بهروزی است غلام همت آن خاک عنبرین بویم. حافظ. ز تقویم خرد بهروزیم بخش بر اقلیم سخن پیروزیم بخش. جامی. صبوری مایۀفیروزی آمد قویتر پایۀ بهروزی آمد. جامی
خوشبخت، نیک بخت، نوعی بلور کبود رنگ و شفاف، برای مثال چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمی دانم ز بهروز (مولوی - لغت نامه - بهروز)، کنایه از برده
خوشبخت، نیک بخت، نوعی بلور کبود رنگ و شفاف، برای مِثال چنان مستم چنان مستم من امروز / که پیروزه نمی دانم ز بهروز (مولوی - لغت نامه - بهروز)، کنایه از برده
بدبختی. تیره بختی. بدروزگاری: همان بند بلا بر هم شکستم وز آن زندان بدروزی بجستم. (ویس و رامین). بدان زاری و بدروزی همی گشت چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت. (ویس و رامین). به بدروزی و تنهایی بمیرد پس آنگه دشمنش جایش بگیرد. (ویس و رامین). علم کز بهر حشمت آموزی حاصلش رنج دان و بدروزی. سنایی
بدبختی. تیره بختی. بدروزگاری: همان بند بلا بر هم شکستم وز آن زندان بدروزی بجستم. (ویس و رامین). بدان زاری و بدروزی همی گشت چو ماهی چند بر رفتنش بگذشت. (ویس و رامین). به بدروزی و تنهایی بمیرد پس آنگه دشمنش جایش بگیرد. (ویس و رامین). علم کز بهر حشمت آموزی حاصلش رنج دان و بدروزی. سنایی
بمعنی بهروز است که بلور کبود صاف کم قیمت باشد. (ازبرهان). بهروج. بهروجه. بهروز. بلور کبود در نهایت صافی و لطافت و خوش رنگ و بغایت کم بها. (رشیدی) (جهانگیری). بهروجه. بهروز. بهروج. بلور کبود شفاف کم قیمت. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : شاهیم نه شهروزه طفلیم نه بهروزه عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی. مولوی.
بمعنی بهروز است که بلور کبود صاف کم قیمت باشد. (ازبرهان). بهروج. بهروجه. بهروز. بلور کبود در نهایت صافی و لطافت و خوش رنگ و بغایت کم بها. (رشیدی) (جهانگیری). بهروجه. بهروز. بهروج. بلور کبود شفاف کم قیمت. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : شاهیم نه شهروزه طفلیم نه بهروزه عشقیم نه سردستی مستیم نه از سیکی. مولوی.
مفلس و محتاج، (آنندراج)، آنکه قوت یومیه ندارد، (ناظم الاطباء)، محروم، (مهذب الاسماء)، بدبخت: محارف، بی بخت و روزی، (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف)، - بی روزی کردن، حرمان، (ترجمان القرآن)، حرم، حریمه، حرمان، (زوزنی) (دهار)، ، بی نصیب، بی بهره، بی رزق مقسوم، بی رزق: ز تو بیروزیم خوانند و گویم مرا آن به که من بهروز اویم، نظامی، صیاد بیروزی ماهی در دجله نگیرد، (گلستان)
مفلس و محتاج، (آنندراج)، آنکه قوت یومیه ندارد، (ناظم الاطباء)، محروم، (مهذب الاسماء)، بدبخت: مُحارَف، بی بخت و روزی، (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف)، - بی روزی کردن، حرمان، (ترجمان القرآن)، حرم، حریمه، حرمان، (زوزنی) (دهار)، ، بی نصیب، بی بهره، بی رزق مقسوم، بی رزق: ز تو بیروزیم خوانند و گویم مرا آن به که من بهروز اویم، نظامی، صیاد بیروزی ماهی در دجله نگیرد، (گلستان)