پوست کف دست یا پا که از بسیاری کار کردن سفت و سخت شده باشد، پینه چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
پوست کف دست یا پا که از بسیاری کار کردن سفت و سخت شده باشد، پینه چِرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، وَسَخ، پیخ، پَژ، فَژ، کورَس، کُرَس، کُرسِه، هُو، هُبَر، بَخجَد، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج
تاجریزی، گیاهی پایا علفی پرشاخه و بالارونده با برگ های پهن و دندانه دار، گل های سفید و میوه های ریز و سرخ رنگ شبیه دانۀ انگور که در کنارۀ جنگل ها و ساحل رودخانه ها می روید و بلندیش تا دو متر می رسد، جوشاندۀ ساقه های آن در طب قدیم به عنوان معرق و تصفیه کنندۀ خون در طب به کار می رفته، انگور روباه، روباه رزک، روباه رزه، روباه تربک، روس انگروه، روس انگرده، سکنگور، سگنگور، سگ انگور، روپاس، پارج، اورنج، اولنج، عنب الثعلب، لما، ثلثان، تاجریزی پیچ
تاجریزی، گیاهی پایا علفی پرشاخه و بالارونده با برگ های پهن و دندانه دار، گل های سفید و میوه های ریز و سرخ رنگ شبیه دانۀ انگور که در کنارۀ جنگل ها و ساحل رودخانه ها می روید و بلندیش تا دو متر می رسد، جوشاندۀ ساقه های آن در طب قدیم به عنوان معرق و تصفیه کنندۀ خون در طب به کار می رفته، اَنگور روباه، روباه رَزَک، روباه رَزه، روباه تُربَک، روس اَنگروه، روس اَنگُرده، سَکَنگور، سَگَنگور، سَگ اَنگور، روپاس، پارَج، اَورَنج، اَولَنج، عِنَبُ الثَعلَب، لَما، ثَلِثان، تاجریزی پیچ
نوعی از بلور کبود است در نهایت لطافت و صافی و خوشرنگ و کم قیمت. (برهان). بهروجه. بهروز. بهروزه. نوعی از بلور کبود است که کم بها و برنگ پیروزه است. (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از الجماهر بیرونی ص 173). بهروز. پهلوی. ’وهروچ’. نوعی بلور کبود شفاف و کم قیمت. (فرهنگ فارسی معین). بهروجه. بهروز. بهروزه. رجوع به همین کلمات شود، آرزومند کسی یا چیزی شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرزومند گشتن. (تاج المصادر بیهقی). آهنگ کردن و نگرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شاد شدن و اهتزاز نمودن. (آنندراج). شاد شدن و اهتزاز نمودن بچیزی، آمادۀ گریه یا خنده شدن، دراز کردن دست تا بگیرد آنرا، فراهم آمدن گروهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بهش عنه، تفتیش کرد از وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
نوعی از بلور کبود است در نهایت لطافت و صافی و خوشرنگ و کم قیمت. (برهان). بهروجه. بهروز. بهروزه. نوعی از بلور کبود است که کم بها و برنگ پیروزه است. (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء) (از الجماهر بیرونی ص 173). بهروز. پهلوی. ’وهروچ’. نوعی بلور کبود شفاف و کم قیمت. (فرهنگ فارسی معین). بهروجه. بهروز. بهروزه. رجوع به همین کلمات شود، آرزومند کسی یا چیزی شدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آرزومند گشتن. (تاج المصادر بیهقی). آهنگ کردن و نگرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شاد شدن و اهتزاز نمودن. (آنندراج). شاد شدن و اهتزاز نمودن بچیزی، آمادۀ گریه یا خنده شدن، دراز کردن دست تا بگیرد آنرا، فراهم آمدن گروهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بهش عنه، تفتیش کرد از وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دهی از دهستان بادی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد و آبادی مقطوع که متصل به این قریه است جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینۀ کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا بسیستان روند. (حدود العالم). شهری به مکران. (معجم البلدان)
دهی از دهستان بادی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد و آبادی مقطوع که متصل به این قریه است جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینۀ کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا بسیستان روند. (حدود العالم). شهری به مکران. (معجم البلدان)
حصه و نصیب و حظ وقسمت. (برهان). پهلوی ’بهرک’ قسمت. (حاشیۀ برهان چ معین). نصیب. حصه. و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حصه خوانند. (شرفنامه). حظ. (نفیسی). زون. (صحاح الفرس). حظ. ذنوب. کفل. نصیب. (ترجمان القرآن). نصیب. حظ. (دهار). حصه و نصیب و قسمت و بخش و حظ و تمتع. (ناظم الاطباء). خلاق. قسم. قسمت. بخش. سهم. نیاوه. فرخنج. جزء. (یادداشت بخط مؤلف) : حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش. اورمزدی. یکی بهره را بر سه بهره است بخش تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش. ابوشکور. یکی دست بشکم من کرد و دلم بیرون کشید و به دونیم کرد و خونی سیاه از آنجا بیرون کرد و گفت این بهرۀ شیطانی است. (ترجمه تاریخ طبری). عدو را بهره از تو غل و پاوند ولی را بهره از تو تاج و پرگر. دقیقی. جهان سر بسر حکمت و عبرت است چرا بهرۀ ما همه غفلت است. فردوسی. بر این بر یکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی. فردوسی. زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام. فرخی. دو روز دور نخواهد شدن ز درگه او اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم. فرخی. خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی شود و بهرۀ خویش از شادی بردارد. (تاریخ بیهقی). و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی. (تاریخ بیهقی). سخنهای دانا که نیکو بود برد بهره هرکس که با اوبود. اسدی. رنج بی مال بهرۀ تو رسد مال بی رنج بهرۀ دینار. ناصرخسرو. ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا بدرد و رنج دل و مغز خون و آب کنند. مسعودسعد. برمک مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره ای داشت. (تاریخ بخارای نرشخی). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه). از نسیم انس بی بهره است سروستان دل وز ترنج عافیت خالی است نرگس دان جان. خاقانی. از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 435). گر بفلک بر شود از زر و زور گور بود بهرۀ بهرام گور. نظامی. نرفته ز شب همچنان بهره ای که ناگه بکشتش پری چهره ای. سعدی. پس از آن دو بهره گردانیده بهره ای به کاریان بگذاشتند و بهره ای به فسا نقل کردند. (تاریخ قم ص 88). گویند از بهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بی بهره نماند. (روضهالمنجمین). با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا بهرۀ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست. صائب. چون تو نیندوختی ذخیره به امروز چه بود فردات بهره غیر از حرمان. حاج سیدنصرالله تقوی. - دوبهره، دوطرفه. دوجهته. دونژاد: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد، نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل و مادر وی کنیزکی بود رومی، نیکوروی و مولد وی ببغداد بود. و مردی بود دوبهره، نیکوروی بلندبینی، پهن دوش، کوتاه ران، خزانۀ عباسیان او بباد برداد. (ترجمه تاریخ طبری). کنیت وی ابواسحاق و مادر او کنیزکی بود خلوب نام و مردی دوبهره سرخ موی و محاسن وی بپدر خویش مانست. (ترجمه تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه تاریخ طبری). نام وی هارون و کنیت او ابوجعفر و مردی بود دوبهره سفید و فربه محاسن دراز و نیکوروی و باریک بینی و بر یک چشم نقطه ها داشت. (ترجمه تاریخ طبری).
حصه و نصیب و حظ وقسمت. (برهان). پهلوی ’بهرک’ قسمت. (حاشیۀ برهان چ معین). نصیب. حصه. و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حصه خوانند. (شرفنامه). حظ. (نفیسی). زون. (صحاح الفرس). حظ. ذنوب. کفل. نصیب. (ترجمان القرآن). نصیب. حظ. (دهار). حصه و نصیب و قسمت و بخش و حظ و تمتع. (ناظم الاطباء). خلاق. قسم. قسمت. بخش. سهم. نیاوه. فرخنج. جزء. (یادداشت بخط مؤلف) : حسودانْت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش. اورمزدی. یکی بهره را بر سه بهره است بخش تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش. ابوشکور. یکی دست بشکم من کرد و دلم بیرون کشید و به دونیم کرد و خونی سیاه از آنجا بیرون کرد و گفت این بهرۀ شیطانی است. (ترجمه تاریخ طبری). عدو را بهره از تو غل و پاوند ولی را بهره از تو تاج و پرگر. دقیقی. جهان سر بسر حکمت و عبرت است چرا بهرۀ ما همه غفلت است. فردوسی. بر این بر یکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی. فردوسی. زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام. فرخی. دو روز دور نخواهد شدن ز درگه او اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم. فرخی. خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی شود و بهرۀ خویش از شادی بردارد. (تاریخ بیهقی). و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی. (تاریخ بیهقی). سخنهای دانا که نیکو بود برد بهره هرکس که با اوبود. اسدی. رنج بی مال بهرۀ تو رسد مال بی رنج بهرۀ دینار. ناصرخسرو. ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا بدرد و رنج دل و مغز خون و آب کنند. مسعودسعد. برمک مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره ای داشت. (تاریخ بخارای نرشخی). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه). از نسیم انس بی بهره است سروستان دل وز ترنج عافیت خالی است نرگس دان جان. خاقانی. از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 435). گر بفلک بر شود از زر و زور گور بود بهرۀ بهرام گور. نظامی. نرفته ز شب همچنان بهره ای که ناگه بکشتش پری چهره ای. سعدی. پس از آن دو بهره گردانیده بهره ای به کاریان بگذاشتند و بهره ای به فسا نقل کردند. (تاریخ قم ص 88). گویند از بهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بی بهره نماند. (روضهالمنجمین). با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا بهرۀ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست. صائب. چون تو نیندوختی ذخیره به امروز چه بود فردات بهره غیر از حرمان. حاج سیدنصرالله تقوی. - دوبهره، دوطرفه. دوجهته. دونژاد: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد، نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل و مادر وی کنیزکی بود رومی، نیکوروی و مولد وی ببغداد بود. و مردی بود دوبهره، نیکوروی بلندبینی، پهن دوش، کوتاه ران، خزانۀ عباسیان او بباد برداد. (ترجمه تاریخ طبری). کنیت وی ابواسحاق و مادر او کنیزکی بود خلوب نام و مردی دوبهره سرخ موی و محاسن وی بپدر خویش مانست. (ترجمه تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه تاریخ طبری). نام وی هارون و کنیت او ابوجعفر و مردی بود دوبهره سفید و فربه محاسن دراز و نیکوروی و باریک بینی و بر یک چشم نقطه ها داشت. (ترجمه تاریخ طبری).
شعبه ای است از اسماعیلیۀ هند. (فرهنگ فارسی معین) نام طایفه ای است که مولد و مسکن و مقام ایشان در گجرات است. (برهان). نام گروهی از مردم گجرات. (ناظم الاطباء)
شعبه ای است از اسماعیلیۀ هند. (فرهنگ فارسی معین) نام طایفه ای است که مولد و مسکن و مقام ایشان در گجرات است. (برهان). نام گروهی از مردم گجرات. (ناظم الاطباء)
عصفر. (از ذیل اقرب الموارد). بهرمان. عصفر. احریض. (ابن البیطار). عصفر است که گل کاجیره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گل کاجیره. (ناظم الاطباء). اسم فارسی گل عصفر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). گل کاجیره. بهرمان. (الجماهر بیرونی ص 35). کافشه. گل رنگ. کاغاله. (یادداشت بخط مؤلف) ، بافایدگی. بهره داری، سودبرندگی، کامیابی. (فرهنگ فارسی معین)
عُصْفُر. (از ذیل اقرب الموارد). بهرمان. عصفر. احریض. (ابن البیطار). عصفر است که گل کاجیره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گل کاجیره. (ناظم الاطباء). اسم فارسی گل عصفر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). گل کاجیره. بهرمان. (الجماهر بیرونی ص 35). کافشه. گل رنگ. کاغاله. (یادداشت بخط مؤلف) ، بافایدگی. بهره داری، سودبرندگی، کامیابی. (فرهنگ فارسی معین)
باطل و هدر کردن خون کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه قول ابی محجن لابن ابی وقاص اما اذا بهرجتنی فلااشربها ابداً، یعنی الخمر، ای هدرتنی باسقاط الحد عنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
باطل و هدر کردن خون کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). و منه قول ابی محجن لابن ابی وقاص اما اذا بهرجتنی فلااشربها ابداً، یعنی الخمر، ای هدرتنی باسقاط الحد عنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
آب مهمل و غیرممنوع. (منتهی الارب) (آنندراج). آب مهمل که کسی را از وی منعی نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خون هدر و باطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درهم مبهرج. (المعرب جوالیقی ص 49). درهم ناسره. (ناظم الاطباء)
آب مهمل و غیرممنوع. (منتهی الارب) (آنندراج). آب مهمل که کسی را از وی منعی نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خون هدر و باطل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درهم مبهرج. (المعرب جوالیقی ص 49). درهم ناسره. (ناظم الاطباء)