حصه. نصیب. حظ. بهره. (برهان). نصیب. قسمت. (آنندراج) (انجمن آرا). حصه. نصیب. بهره. (رشیدی) (جهانگیری). حصه. نصیب. قسمت. بخش. (ناظم الاطباء). بهره. حظ. نصیب. قسمت. (فرهنگ فارسی معین). فرخنج. نیاوه. آوخ. (یادداشت بخط مؤلف) : بپرسید تا زآن گرانمایه شهر که دارد همی زاختر و فال بهر. فردوسی. به جنگ اندرون کشته شد شادبهر که از چرخ گردان چنان یافت بهر. فردوسی. هرآنکس که درویش بودی بشهر که او را نبودی ز نوروز بهر. فردوسی. چنین است کردار گردنده دهر نگه کن کز او چند یابی تو بهر. فردوسی. فخر است شاعران عجم را بمدح او بهر است شاعران عرب را از این فخار. فرخی. ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد دشمنت هم از پیرهن خویش آمد از محنتها محنت تو بیش آمد از ملک پدر بهر تو مندیش آمد. (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 75). که نه چیز دارد نه دانش نه رای نژندیست بهرش به هر دوسرای. اسدی. سه روز از می ناب برداشت بهر بروز چهارم بیامد بشهر. اسدی. نبودی از این پیش بهر من از اوی اگر بودمی من به دین محمد. ناصرخسرو. ز علم بهرۀ ما گندمست و بهر تو کاه گمان مبر که چو تو ما ستورکه خواریم. ناصرخسرو. داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم وبخش و بهر و تیر. سوزنی. تکاپوی کن گرد پرگار دهر که تا خاکیان از تو یابند بهر. نظامی. ز دلداری ولی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش. نظامی. هر زن خوبرو که در شهر است دیده را از جمال او بهر است نظامی. گرش حظ و اقبال بودی و بهر زمانه نراندی ز شهرش بشهر. سعدی. وگر از حیاتت نمانده ست بهر چنانت کشد نوشدارو که زهر. سعدی. شاه در کشور و ملک در شهر هریکی دارد از حکومت بهر. اوحدی.
حصه. نصیب. حظ. بهره. (برهان). نصیب. قسمت. (آنندراج) (انجمن آرا). حصه. نصیب. بهره. (رشیدی) (جهانگیری). حصه. نصیب. قسمت. بخش. (ناظم الاطباء). بهره. حظ. نصیب. قسمت. (فرهنگ فارسی معین). فرخنج. نیاوه. آوخ. (یادداشت بخط مؤلف) : بپرسید تا زآن گرانمایه شهر که دارد همی زاختر و فال بهر. فردوسی. به جنگ اندرون کشته شد شادبهر که از چرخ گردان چنان یافت بهر. فردوسی. هرآنکس که درویش بودی بشهر که او را نبودی ز نوروز بهر. فردوسی. چنین است کردار گردنده دهر نگه کن کز او چند یابی تو بهر. فردوسی. فخر است شاعران عجم را بمدح او بهر است شاعران عرب را از این فخار. فرخی. ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد دشمنت هم از پیرهن خویش آمد از محنتها محنت تو بیش آمد از ملک پدر بهر تو مندیش آمد. (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 75). که نه چیز دارد نه دانش نه رای نژندیست بهرش به هر دوسرای. اسدی. سه روز از می ناب برداشت بهر بروز چهارم بیامد بشهر. اسدی. نبودی از این پیش بهر من از اوی اگر بودمی من به دین محمد. ناصرخسرو. ز علم بهرۀ ما گندمست و بهر تو کاه گمان مبر که چو تو ما ستورکه خواریم. ناصرخسرو. داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم وبخش و بهر و تیر. سوزنی. تکاپوی کن گرد پرگار دهر که تا خاکیان از تو یابند بهر. نظامی. ز دلداری ولی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش. نظامی. هر زن خوبرو که در شهر است دیده را از جمال او بهر است نظامی. گرش حظ و اقبال بودی و بهر زمانه نراندی ز شهرش بشهر. سعدی. وگر از حیاتت نمانده ست بهر چنانت کشد نوشدارو که زهر. سعدی. شاه در کشور و ملک در شهر هریکی دارد از حکومت بهر. اوحدی.
برای. (انجمن آرا) (آنندراج). به جهت. به علت. (رشیدی). کلمه رابطه از برای بیان علت یعنی برای و از برای و بسبب و بجهت. (ناظم الاطباء). برای. جهت. (فرهنگ فارسی معین) : کرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. شهید بلخی (از لغت فرس اسدی ص 500). تنگ شد عالم بر او از بهر گاو شورشور اندرگرفت و کاوکاو. رودکی. این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه پس این قنجه کردن ز بهر چراست. خفاف. خواجۀ ما ز بهر گنده پسر کرده از خایۀ شتر گلوند. طیان. ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. از اشتر همانا هزاران هزار بنزدت فرستادم از بهر یار. فردوسی. ز بهر طلایه یکی کینه توز فرستاد با لشکر رزم یوز. فردوسی. افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار. فرخی. ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر تو و کمان تو رنگ. فرخی. بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای وز پی ربح سپاه وز پی سود خدم. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 61). تا مادرتان گفته که من بچه بزادم از بهر شما من بنگهداشت فتادم. منوچهری. چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... از بهر عقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی). و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی). بدو گفت گرشاسب مندیش هیچ تواز بهر شه بزم و رامش بسیج. اسدی. صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم. ناصرخسرو. گر ز بهر مردم است این پس چرا خاک پرمور است و پر مار و ذباب. ناصرخسرو. اما از بهر آنکه بهرام نزدیک رسیده بود به انتقام. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100). گفتی که روز سختی فریاد تو رسم سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای. خاقانی. مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند گویی اشارتی است آن بهر دعای شاه را. خاقانی. نقد غریبی و جهان شهر تست نقد جهان یک بیک از بهر تست. نظامی. دل آن بهتر که بهر یار باشد ولی یاری که او غمخوار باشد. نظامی. اکثر اهل الجنه البله ای پدر بهر این گفته است سلطان البشر. مولوی. چون در آواز آمد آن بربطسرای کدخدا را گفتم از بهر خدای. سعدی. قدمی بهر خدای ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان). ماه من بهر خدا بیش مرو بر لب بام کآفتاب من بیچاره بدیوار آمد. امیرخسرو. بر پای باز بند نه بهر مذلت است تاج از پی شرف نبود بر سر خروس. ابن یمین
برای. (انجمن آرا) (آنندراج). به جهت. به علت. (رشیدی). کلمه رابطه از برای بیان علت یعنی برای و از برای و بسبب و بجهت. (ناظم الاطباء). برای. جهت. (فرهنگ فارسی معین) : کرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. شهید بلخی (از لغت فرس اسدی ص 500). تنگ شد عالم بر او از بهر گاو شورشور اندرگرفت و کاوکاو. رودکی. این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه پس این قنجه کردن ز بهر چراست. خفاف. خواجۀ ما ز بهر گنده پسر کرده از خایۀ شتر گلوند. طیان. ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. از اشتر همانا هزاران هزار بنزدت فرستادم از بهر یار. فردوسی. ز بهر طلایه یکی کینه توز فرستاد با لشکر رزم یوز. فردوسی. افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار. فرخی. ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر تو و کمان تو رنگ. فرخی. بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای وز پی ربح سپاه وز پی سود خدم. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 61). تا مادرتان گفته که من بچه بزادم از بهر شما من بنگهداشت فتادم. منوچهری. چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... از بهر عقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی). و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی). بدو گفت گرشاسب مندیش هیچ تواز بهر شه بزم و رامش بسیج. اسدی. صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم. ناصرخسرو. گر ز بهر مردم است این پس چرا خاک پرمور است و پر مار و ذباب. ناصرخسرو. اما از بهر آنکه بهرام نزدیک رسیده بود به انتقام. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100). گفتی که روز سختی فریاد تو رسم سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای. خاقانی. مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند گویی اشارتی است آن بهر دعای شاه را. خاقانی. نقد غریبی و جهان شهر تست نقد جهان یک بیک از بهر تست. نظامی. دل آن بهتر که بهر یار باشد ولی یاری که او غمخوار باشد. نظامی. اکثر اهل الجنه البله ای پدر بهر این گفته است سلطان البشر. مولوی. چون در آواز آمد آن بربطسرای کدخدا را گفتم از بهر خدای. سعدی. قدمی بهر خدای ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان). ماه من بهر خدا بیش مرو بر لب بام کآفتاب من بیچاره بدیوار آمد. امیرخسرو. بر پای باز بند نه بهر مذلت است تاج از پی شرف نبود بر سر خروس. ابن یمین
پوست کف دست یا پا که از بسیاری کار کردن سفت و سخت شده باشد، پینه چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
پوست کف دست یا پا که از بسیاری کار کردن سفت و سخت شده باشد، پینه چِرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رِم، ریم، سیم، سَخ، شُخ، وَسَخ، پیخ، پَژ، فَژ، کورَس، کُرَس، کُرسِه، هُو، هُبَر، بَخجَد، خاز، دَرَن، قَیح، کَلچ، کَلَخج، کِلَنج
عصفر. (از ذیل اقرب الموارد). بهرمان. عصفر. احریض. (ابن البیطار). عصفر است که گل کاجیره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گل کاجیره. (ناظم الاطباء). اسم فارسی گل عصفر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). گل کاجیره. بهرمان. (الجماهر بیرونی ص 35). کافشه. گل رنگ. کاغاله. (یادداشت بخط مؤلف) ، بافایدگی. بهره داری، سودبرندگی، کامیابی. (فرهنگ فارسی معین)
عُصْفُر. (از ذیل اقرب الموارد). بهرمان. عصفر. احریض. (ابن البیطار). عصفر است که گل کاجیره باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). گل کاجیره. (ناظم الاطباء). اسم فارسی گل عصفر است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). گل کاجیره. بهرمان. (الجماهر بیرونی ص 35). کافشه. گل رنگ. کاغاله. (یادداشت بخط مؤلف) ، بافایدگی. بهره داری، سودبرندگی، کامیابی. (فرهنگ فارسی معین)
شعبه ای است از اسماعیلیۀ هند. (فرهنگ فارسی معین) نام طایفه ای است که مولد و مسکن و مقام ایشان در گجرات است. (برهان). نام گروهی از مردم گجرات. (ناظم الاطباء)
شعبه ای است از اسماعیلیۀ هند. (فرهنگ فارسی معین) نام طایفه ای است که مولد و مسکن و مقام ایشان در گجرات است. (برهان). نام گروهی از مردم گجرات. (ناظم الاطباء)
حصه و نصیب و حظ وقسمت. (برهان). پهلوی ’بهرک’ قسمت. (حاشیۀ برهان چ معین). نصیب. حصه. و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حصه خوانند. (شرفنامه). حظ. (نفیسی). زون. (صحاح الفرس). حظ. ذنوب. کفل. نصیب. (ترجمان القرآن). نصیب. حظ. (دهار). حصه و نصیب و قسمت و بخش و حظ و تمتع. (ناظم الاطباء). خلاق. قسم. قسمت. بخش. سهم. نیاوه. فرخنج. جزء. (یادداشت بخط مؤلف) : حسودانت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش. اورمزدی. یکی بهره را بر سه بهره است بخش تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش. ابوشکور. یکی دست بشکم من کرد و دلم بیرون کشید و به دونیم کرد و خونی سیاه از آنجا بیرون کرد و گفت این بهرۀ شیطانی است. (ترجمه تاریخ طبری). عدو را بهره از تو غل و پاوند ولی را بهره از تو تاج و پرگر. دقیقی. جهان سر بسر حکمت و عبرت است چرا بهرۀ ما همه غفلت است. فردوسی. بر این بر یکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی. فردوسی. زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام. فرخی. دو روز دور نخواهد شدن ز درگه او اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم. فرخی. خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی شود و بهرۀ خویش از شادی بردارد. (تاریخ بیهقی). و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی. (تاریخ بیهقی). سخنهای دانا که نیکو بود برد بهره هرکس که با اوبود. اسدی. رنج بی مال بهرۀ تو رسد مال بی رنج بهرۀ دینار. ناصرخسرو. ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا بدرد و رنج دل و مغز خون و آب کنند. مسعودسعد. برمک مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره ای داشت. (تاریخ بخارای نرشخی). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه). از نسیم انس بی بهره است سروستان دل وز ترنج عافیت خالی است نرگس دان جان. خاقانی. از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 435). گر بفلک بر شود از زر و زور گور بود بهرۀ بهرام گور. نظامی. نرفته ز شب همچنان بهره ای که ناگه بکشتش پری چهره ای. سعدی. پس از آن دو بهره گردانیده بهره ای به کاریان بگذاشتند و بهره ای به فسا نقل کردند. (تاریخ قم ص 88). گویند از بهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بی بهره نماند. (روضهالمنجمین). با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا بهرۀ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست. صائب. چون تو نیندوختی ذخیره به امروز چه بود فردات بهره غیر از حرمان. حاج سیدنصرالله تقوی. - دوبهره، دوطرفه. دوجهته. دونژاد: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد، نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل و مادر وی کنیزکی بود رومی، نیکوروی و مولد وی ببغداد بود. و مردی بود دوبهره، نیکوروی بلندبینی، پهن دوش، کوتاه ران، خزانۀ عباسیان او بباد برداد. (ترجمه تاریخ طبری). کنیت وی ابواسحاق و مادر او کنیزکی بود خلوب نام و مردی دوبهره سرخ موی و محاسن وی بپدر خویش مانست. (ترجمه تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه تاریخ طبری). نام وی هارون و کنیت او ابوجعفر و مردی بود دوبهره سفید و فربه محاسن دراز و نیکوروی و باریک بینی و بر یک چشم نقطه ها داشت. (ترجمه تاریخ طبری).
حصه و نصیب و حظ وقسمت. (برهان). پهلوی ’بهرک’ قسمت. (حاشیۀ برهان چ معین). نصیب. حصه. و با لفظ داشتن و برداشتن و بردن مستعمل است. (آنندراج) (غیاث). نصیب و بخش و بهر و برج نیز با این ترادف دارد و بتازیش حصه خوانند. (شرفنامه). حظ. (نفیسی). زون. (صحاح الفرس). حظ. ذنوب. کفل. نصیب. (ترجمان القرآن). نصیب. حظ. (دهار). حصه و نصیب و قسمت و بخش و حظ و تمتع. (ناظم الاطباء). خلاق. قسم. قسمت. بخش. سهم. نیاوه. فرخنج. جزء. (یادداشت بخط مؤلف) : حسودانْت را داده بهرام نحس ترا بهره کرده سعادت زواش. اورمزدی. یکی بهره را بر سه بهره است بخش تو هم بر سه بهر ایچ برتر مشخش. ابوشکور. یکی دست بشکم من کرد و دلم بیرون کشید و به دونیم کرد و خونی سیاه از آنجا بیرون کرد و گفت این بهرۀ شیطانی است. (ترجمه تاریخ طبری). عدو را بهره از تو غل و پاوند ولی را بهره از تو تاج و پرگر. دقیقی. جهان سر بسر حکمت و عبرت است چرا بهرۀ ما همه غفلت است. فردوسی. بر این بر یکی داستان زد کسی کجا بهره بودش ز دانش بسی. فردوسی. زهی ز هر ادبی یافته تمام نصیب زهی ز هر هنری بهره ای گرفته تمام. فرخی. دو روز دور نخواهد شدن ز درگه او اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم. فرخی. خان را بشارت داده آمد تا آنچه رفته است به جمله معلوم وی شود و بهرۀ خویش از شادی بردارد. (تاریخ بیهقی). و میگفتند که ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیز دریغ نداشتی. (تاریخ بیهقی). سخنهای دانا که نیکو بود برد بهره هرکس که با اوبود. اسدی. رنج بی مال بهرۀ تو رسد مال بی رنج بهرۀ دینار. ناصرخسرو. ای خفته همه عمرو شده خیره و مدهوش وز عمر جهان بهرۀ خود کرده فراموش. ناصرخسرو. ز صبر و خواب چه بهره بود مرا که مرا بدرد و رنج دل و مغز خون و آب کنند. مسعودسعد. برمک مردی بزرگوار بود و از آداب تازی و پارسی بهره ای داشت. (تاریخ بخارای نرشخی). و اگر چه از علم بهره ای تمام داشت نادان وار در آن خوضی می پیوست. (کلیله و دمنه). از نسیم انس بی بهره است سروستان دل وز ترنج عافیت خالی است نرگس دان جان. خاقانی. از انوار مآثر و مفاخر او بهره ای تمام یافته. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 435). گر بفلک بر شود از زر و زور گور بود بهرۀ بهرام گور. نظامی. نرفته ز شب همچنان بهره ای که ناگه بکشتش پری چهره ای. سعدی. پس از آن دو بهره گردانیده بهره ای به کاریان بگذاشتند و بهره ای به فسا نقل کردند. (تاریخ قم ص 88). گویند از بهر آن بدین عبارت نهادیم تا آنکس که تازی نداند بی بهره نماند. (روضهالمنجمین). با هزاران چشم روشن چرخ نشناسد مرا بهرۀ مجمر ز عنبر دود آهی بیش نیست. صائب. چون تو نیندوختی ذخیره به امروز چه بود فردات بهره غیر از حرمان. حاج سیدنصرالله تقوی. - دوبهره، دوطرفه. دوجهته. دونژاد: بعد از مکتفی خلیفه برادر وی مقتدر پسر معتضد، نام وی جعفر بود و کنیت وی ابوالفضل و مادر وی کنیزکی بود رومی، نیکوروی و مولد وی ببغداد بود. و مردی بود دوبهره، نیکوروی بلندبینی، پهن دوش، کوتاه ران، خزانۀ عباسیان او بباد برداد. (ترجمه تاریخ طبری). کنیت وی ابواسحاق و مادر او کنیزکی بود خلوب نام و مردی دوبهره سرخ موی و محاسن وی بپدر خویش مانست. (ترجمه تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه تاریخ طبری). نام وی هارون و کنیت او ابوجعفر و مردی بود دوبهره سفید و فربه محاسن دراز و نیکوروی و باریک بینی و بر یک چشم نقطه ها داشت. (ترجمه تاریخ طبری).
دهی از دهستان بادی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد و آبادی مقطوع که متصل به این قریه است جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینۀ کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا بسیستان روند. (حدود العالم). شهری به مکران. (معجم البلدان)
دهی از دهستان بادی است که در بخش مرکزی شهرستان اهواز واقع است و 150 تن سکنه دارد و آبادی مقطوع که متصل به این قریه است جزء این ده منظور شده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) ، دست و پا یا هر دو دست زدن بر سینۀ کسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غلبه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا بسیستان روند. (حدود العالم). شهری به مکران. (معجم البلدان)
پوست دست و پا و اعضا که بسبب کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان) (آنندراج). پوست اعضا که بسبب کثرت کار سخت شده باشد و پینه نیز گویند. (رشیدی). پوست دست و پا و دیگر اعضابود که بسبب کثرت کار سخت شده باشد و آنرا پینه نیزخوانند. (جهانگیری). پوست دست و پا و سایر اعضاء که بواسطۀ کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (ناظم الاطباء).
پوست دست و پا و اعضا که بسبب کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان) (آنندراج). پوست اعضا که بسبب کثرت کار سخت شده باشد و پینه نیز گویند. (رشیدی). پوست دست و پا و دیگر اعضابود که بسبب کثرت کار سخت شده باشد و آنرا پینه نیزخوانند. (جهانگیری). پوست دست و پا و سایر اعضاء که بواسطۀ کار کردن سخت شده و پینه بسته باشد. (ناظم الاطباء).