برای. (انجمن آرا) (آنندراج). به جهت. به علت. (رشیدی). کلمه رابطه از برای بیان علت یعنی برای و از برای و بسبب و بجهت. (ناظم الاطباء). برای. جهت. (فرهنگ فارسی معین) : کرد از بهر ماست تیریه خواست زآنکه درویش بود عاریه خواست. شهید بلخی (از لغت فرس اسدی ص 500). تنگ شد عالم بر او از بهر گاو شورشور اندرگرفت و کاوکاو. رودکی. این فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. نه لبسی نکو و نه مال و نه جاه پس این قنجه کردن ز بهر چراست. خفاف. خواجۀ ما ز بهر گنده پسر کرده از خایۀ شتر گلوند. طیان. ز بهر درم تند و بدخو مباش تو باید که باشی درم گو مباش. فردوسی. از اشتر همانا هزاران هزار بنزدت فرستادم از بهر یار. فردوسی. ز بهر طلایه یکی کینه توز فرستاد با لشکر رزم یوز. فردوسی. افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار. فرخی. ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر تو و کمان تو رنگ. فرخی. بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای وز پی ربح سپاه وز پی سود خدم. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 61). تا مادرتان گفته که من بچه بزادم از بهر شما من بنگهداشت فتادم. منوچهری. چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی... از بهر عقد و عهد را کرده شود. (تاریخ بیهقی). و ماندن وی از بهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی). بدو گفت گرشاسب مندیش هیچ تواز بهر شه بزم و رامش بسیج. اسدی. صد بندگی شاه ببایست کردنم از بهر یک امید که از وی روا شدم. ناصرخسرو. گر ز بهر مردم است این پس چرا خاک پرمور است و پر مار و ذباب. ناصرخسرو. اما از بهر آنکه بهرام نزدیک رسیده بود به انتقام. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 100). گفتی که روز سختی فریاد تو رسم سخت است کار بهر چه روز ایستاده ای. خاقانی. مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند گویی اشارتی است آن بهر دعای شاه را. خاقانی. نقد غریبی و جهان شهر تست نقد جهان یک بیک از بهر تست. نظامی. دل آن بهتر که بهر یار باشد ولی یاری که او غمخوار باشد. نظامی. اکثر اهل الجنه البله ای پدر بهر این گفته است سلطان البشر. مولوی. چون در آواز آمد آن بربطسرای کدخدا را گفتم از بهر خدای. سعدی. قدمی بهر خدای ننهند و درمی بی من و اذی ندهند. (گلستان). ماه من بهر خدا بیش مرو بر لب بام کآفتاب من بیچاره بدیوار آمد. امیرخسرو. بر پای باز بند نه بهر مذلت است تاج از پی شرف نبود بر سر خروس. ابن یمین
حصه. نصیب. حظ. بهره. (برهان). نصیب. قسمت. (آنندراج) (انجمن آرا). حصه. نصیب. بهره. (رشیدی) (جهانگیری). حصه. نصیب. قسمت. بخش. (ناظم الاطباء). بهره. حظ. نصیب. قسمت. (فرهنگ فارسی معین). فرخنج. نیاوه. آوخ. (یادداشت بخط مؤلف) : بپرسید تا زآن گرانمایه شهر که دارد همی زاختر و فال بهر. فردوسی. به جنگ اندرون کشته شد شادبهر که از چرخ گردان چنان یافت بهر. فردوسی. هرآنکس که درویش بودی بشهر که او را نبودی ز نوروز بهر. فردوسی. چنین است کردار گردنده دهر نگه کن کز او چند یابی تو بهر. فردوسی. فخر است شاعران عجم را بمدح او بهر است شاعران عرب را از این فخار. فرخی. ای شاه چه بود اینکه ترا پیش آمد دشمنت هم از پیرهن خویش آمد از محنتها محنت تو بیش آمد از ملک پدر بهر تو مندیش آمد. (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 75). که نه چیز دارد نه دانش نه رای نژندیست بهرش به هر دوسرای. اسدی. سه روز از می ناب برداشت بهر بروز چهارم بیامد بشهر. اسدی. نبودی از این پیش بهر من از اوی اگر بودمی من به دین محمد. ناصرخسرو. ز علم بهرۀ ما گندمست و بهر تو کاه گمان مبر که چو تو ما ستورکه خواریم. ناصرخسرو. داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام حصه و حظ و نصیب و قسم وبخش و بهر و تیر. سوزنی. تکاپوی کن گرد پرگار دهر که تا خاکیان از تو یابند بهر. نظامی. ز دلداری ولی بی بهر بودش ز بی یاری شکر چون زهر بودش. نظامی. هر زن خوبرو که در شهر است دیده را از جمال او بهر است نظامی. گرش حظ و اقبال بودی و بهر زمانه نراندی ز شهرش بشهر. سعدی. وگر از حیاتت نمانده ست بهر چنانت کشد نوشدارو که زهر. سعدی. شاه در کشور و ملک در شهر هریکی دارد از حکومت بهر. اوحدی.