تخم بهی. (ناظم الاطباء). دانۀ میوۀ به (آبی) که در طب قدیم مستعمل بود. تخم بهی. (فرهنگ فارسی معین). دانه میوۀ به که به دانه مینامند و در داروسازی و عطرسازی بکار میبرند و جزو صادرات کشور بشمار میرود. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 242). دانۀ آبی. هستۀ بهی. حب السفرجل، بهرام دوم پنجمین پادشاه ساسانی و فرزند بهرام اول است. جلوس 276، فوت 293 میلادی ، بهرام سوم. ششمین پادشاه ساسانی فرزند هرمز اول در سال 293 میلادی فقط چهار ماه سلطنت کرد، بهرام چهارم. سیزدهمین پادشاه ساسانی مشهور به کرمانشاه. جلوس 388 فوت 399 میلادی وی پیمان صلح با تئودور امپراطور روم بست و در زمان او ارمنستان بین دو کشور تقسیم شد. (فرهنگ فارسی معین)
تخم بهی. (ناظم الاطباء). دانۀ میوۀ به (آبی) که در طب قدیم مستعمل بود. تخم بهی. (فرهنگ فارسی معین). دانه میوۀ به که به دانه مینامند و در داروسازی و عطرسازی بکار میبرند و جزو صادرات کشور بشمار میرود. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 242). دانۀ آبی. هستۀ بهی. حب السفرجل، بهرام دوم پنجمین پادشاه ساسانی و فرزند بهرام اول است. جلوس 276، فوت 293 میلادی ، بهرام سوم. ششمین پادشاه ساسانی فرزند هرمز اول در سال 293 میلادی فقط چهار ماه سلطنت کرد، بهرام چهارم. سیزدهمین پادشاه ساسانی مشهور به کرمانشاه. جلوس 388 فوت 399 میلادی وی پیمان صلح با تئودور امپراطور روم بست و در زمان او ارمنستان بین دو کشور تقسیم شد. (فرهنگ فارسی معین)
کلیچۀ سفید و نان قرص را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کلیچۀ نان سپید باشد یعنی نان به... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497). نان میده که به روغن پزند و آن را کلیچه خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). کلیچۀ سفید و نان قرص. (ناظم الاطباء). کلیچۀ سفید. نان سفید. (فرهنگ فارسی معین) : چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه. حکاک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497). همچنین در پی یاران می باش یار یارا زن و بهنانه محوز ؟ خاقانی (از یادداشت مرحوم دهخدا). هست بر خوان سائلان درش قلیۀ خوب و آش و بهنانه. شمس فخری، زن شریف آزاد، زن گران کابین. بهیره مهیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ازناظم الاطباء). زن نیکو گران کاوین. (مهذب الاسماء)
کلیچۀ سفید و نان قرص را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کلیچۀ نان سپید باشد یعنی نان به... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497). نان میده که به روغن پزند و آن را کلیچه خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). کلیچۀ سفید و نان قرص. (ناظم الاطباء). کلیچۀ سفید. نان سفید. (فرهنگ فارسی معین) : چو بنهاد آن تل سوسن ز پیش من چنان بودم که پیش گرسنه بنهی ترید چرب و بهنانه. حکاک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 497). همچنین در پی یاران می باش یار یارا زن و بهنانه محوز ؟ خاقانی (از یادداشت مرحوم دهخدا). هست بر خوان سائلان درش قلیۀ خوب و آش و بهنانه. شمس فخری، زن شریف آزاد، زن گران کابین. بهیره مهیره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ازناظم الاطباء). زن نیکو گران کاوین. (مهذب الاسماء)
مخفف شاهدانه است که تخم بنگ باشد و معرب آن شهدانج است. (برهان). شهدانج. شهدانق. شجرالقنب. (بحر الجواهر). و رجوع به شاهدانه و شاهدانج و شهدانج شود، مروارید بزرگ و نفیس. (ناظم الاطباء) ، بزرگترین دانه های سبحه، مصطکی. (از ناظم الاطباء)
مخفف شاهدانه است که تخم بنگ باشد و معرب آن شهدانج است. (برهان). شهدانج. شهدانق. شجرالقنب. (بحر الجواهر). و رجوع به شاهدانه و شاهدانج و شهدانج شود، مروارید بزرگ و نفیس. (ناظم الاطباء) ، بزرگترین دانه های سبحه، مصطکی. (از ناظم الاطباء)
میوه که تخم نداشته باشد چون انگور و انار و امثال آن. (آنندراج). بی خسته و بی تخم. کم تخم و کم خسته. (ناظم الاطباء). که دانه و هسته ندارد. که استخوان ندارد. بی تخم. بی استخوان. بی هسته چنانکه انگور بیدانه انجیر بیدانه، اناربیدانه، کشمش بیدانه. (یادداشت مؤلف) : خری سرش ز خرد چون کدوی بیدانه خری شکم ز کدو دانه چون کدو مملو. سوزنی. ، نام نوعی انگورو آن بر دو قسم است، بیدانۀ سپید و بیدانۀ سرخ. (یادداشت مؤلف)
میوه که تخم نداشته باشد چون انگور و انار و امثال آن. (آنندراج). بی خسته و بی تخم. کم تخم و کم خسته. (ناظم الاطباء). که دانه و هسته ندارد. که استخوان ندارد. بی تخم. بی استخوان. بی هسته چنانکه انگور بیدانه انجیر بیدانه، اناربیدانه، کشمش بیدانه. (یادداشت مؤلف) : خری سرش ز خرد چون کدوی بیدانه خری شکم ز کدو دانه چون کدو مملو. سوزنی. ، نام نوعی انگورو آن بر دو قسم است، بیدانۀ سپید و بیدانۀ سرخ. (یادداشت مؤلف)
میمون که بوزینه باشد. (برهان). بوزینه. (غیاث). جانوری معروف و آنرا کپی نیز گویند و بتازیش قرد خوانند وابوزنه کنیت او است. (شرفنامه). نوعی از میمون. (آنندراج) (انجمن آرا). بوزینه و میمون. (ناظم الاطباء). و این لغت با بای فارسی اصح است... (آنندراج). پهنانه. بوزینه. میمون. (فرهنگ فارسی معین) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه. کسائی. چنبک زند چو بوزنه خنبک زند چو خرس آن بوزنینه ریشک بهنانه منظرک. خاقانی (از آنندراج). دشمنت گرچه آدمی شکل است هست کمتر بسی ز بهنانه. شمس فخری
میمون که بوزینه باشد. (برهان). بوزینه. (غیاث). جانوری معروف و آنرا کپی نیز گویند و بتازیش قرد خوانند وابوزنه کنیت او است. (شرفنامه). نوعی از میمون. (آنندراج) (انجمن آرا). بوزینه و میمون. (ناظم الاطباء). و این لغت با بای فارسی اصح است... (آنندراج). پهنانه. بوزینه. میمون. (فرهنگ فارسی معین) : اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند که رخسارم پر از چین است چون رخسار بهنانه. کسائی. چنبک زند چو بوزنه خنبک زند چو خرس آن بوزنینه ریشک بهنانه منظرک. خاقانی (از آنندراج). دشمنت گرچه آدمی شکل است هست کمتر بسی ز بهنانه. شمس فخری
دانۀ بهی که نام میوۀ ولایتی است، بارد و رطب در درجۀ دوم، سرفۀ حاد و تب را مفید و مضعف معده. (آنندراج) (غیاث). رجوع به بهدانه و به دانه شود، متعفن شدن. عفونت داشتن. (یادداشت بخط مؤلف)
دانۀ بهی که نام میوۀ ولایتی است، بارد و رطب در درجۀ دوم، سرفۀ حاد و تب را مفید و مضعف معده. (آنندراج) (غیاث). رجوع به بهدانه و به دانه شود، متعفن شدن. عفونت داشتن. (یادداشت بخط مؤلف)
تناور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تناور گردیدن. بدان. (از آنندراج). بزرگ شدن بدن از بسیاری گوشت. (از اقرب الموارد). بدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
تناور شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تناور گردیدن. بَدان. (از آنندراج). بزرگ شدن بدن از بسیاری گوشت. (از اقرب الموارد). بدن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر: نه با آنت مهر و نه با اینت کین که بهدان تویی ای جهان آفرین. فردوسی. گرگ ز روباه به دندان تر است روبه از آن رست که بهدان تر است. نظامی
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر: نه با آنْت مهر و نه با اینْت کین که بهدان تویی ای جهان آفرین. فردوسی. گرگ ز روباه به دندان تر است روبه از آن رست که بهدان تر است. نظامی
پهلوی ’وهان’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ (آوردن) ، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج) .... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف) : آزار بیش بینی زین گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ستم را میان وکرانه نبود همیدون ستم را بهانه نبود. فردوسی. بهانه چه داری تو بر من بیار که بر من سگالی بد روزگار. فردوسی. تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار. فرخی. چرا من خویشتن را بد پسندم بهانه زآن بدی بر چرخ بندم. (ویس و رامین). چرا داری مر او را تو بخانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. (ویس و رامین). نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانۀ عیادت نزدیک خواجۀ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. در این رهگذر چند خواهی نشستن چرا برنخیزی چه ماندت بهانه. ناصرخسرو. گوش تو زی بانگ او و خواندن او را بر سر کوی ایستاده ای به بهانه. ناصرخسرو. بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنایی. هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ). عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد. خاقانی. شکایت کرد از احداث زمانه که پیش آورد چندانش بهانه. نظامی. تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون. نظامی. فی الجمله چه جویم و چه گویم جمله تویی و دگر بهانه. عطار. چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از این حیل که در انبانۀ بهانۀ تست. حافظ. - امثال: بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند. حیله جو را بهانه بسیار است.
پهلوی ’وهان’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). عذر نابجا. دست آویز. (فرهنگ فارسی معین). عُذر. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). عذر بیجا و ناپسندیده... و دنباله دار از صفات اوست و با لفظ (آوردن) ، ماندن، داشتن، انگیختن، شکستن، نهادن، افکندن، افتادن و دادن مستعمل است. (از آنندراج) .... عذر بیجا... و دست آویز. (ناظم الاطباء). دفع دادن بحیلت و چاپلوسی. (صحاح الفرس). دست آویز. دست پیچ. مستمسک. (یادداشت بخط مؤلف) : آزار بیش بینی زین گردون گر تو بهر بهانه بیازاری. رودکی. ستم را میان وکرانه نبود همیدون ستم را بهانه نبود. فردوسی. بهانه چه داری تو بر من بیار که بر من سگالی بد روزگار. فردوسی. تا کی بود بهانه و تا کی بود عتاب این عشق نیست جانا جنگ است و کارزار. فرخی. چرا من خویشتن را بد پسندم بهانه زآن بدی بر چرخ بندم. (ویس و رامین). چرا داری مر او را تو بخانه بدین کار از تو ننیوشم بهانه. (ویس و رامین). نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان از هرکس که ضعیف تر بودند بهانه اینکه جنگ نخواهیم کرد و... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 638). و فوجی لشکر به قصدار فرستاد تا پشت جامه دار باشد و کار مکران زود قرار گیرد و این بهانه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). تو که بونصری به بهانۀ عیادت نزدیک خواجۀ بزرگ رو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368). ز خوشی و خوی خردمندیم بهانه چه داری که نپسندیم. اسدی. در این رهگذر چند خواهی نشستن چرا برنخیزی چه ماندت بهانه. ناصرخسرو. گوش تو زی بانگ او و خواندن او را بر سر کوی ایستاده ای به بهانه. ناصرخسرو. بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی. سنایی. هرچه مانده بودند از این موبدان همه به بهانه بکشت. (مجمل التواریخ). عنان عمر شد از کف رکاب می بکف آر که دل به توبه شکستن بهانه بازآورد. خاقانی. شکایت کرد از احداث زمانه که پیش آورد چندانش بهانه. نظامی. تا جان نرود ز خانه بیرون نایی تو از این بهانه بیرون. نظامی. فی الجمله چه جویم و چه گویم جمله تویی و دگر بهانه. عطار. چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز از این حیل که در انبانۀ بهانۀ تست. حافظ. - امثال: بهشت را به بهانه نمی دهند یا بهشت را به بهانه می دهند. حیله جو را بهانه بسیار است.