جدول جو
جدول جو

معنی بهارلو - جستجوی لغت در جدول جو

بهارلو
(بَ)
ظاهراً با بلوک ’بهار’ که نزدیک همدان است مربوط میشود و به یکی از ایلات ترک عهد صفویه مربوط است. محتمل است که ایل مزبور در اتحادیۀ قراقویونلو عضویت داشته و در قلمرو آنان بوده است. (فرهنگ فارسی معین). از ایلات خمسۀ فارس. این ایل به تیره های ذیل تقسیم میشود: ابراهیم خانی، احمدلو، اسماعیل خانی، بوربور، بکله، چام، بزرگی، جرگه، جوقه، حاجی ترلو. حاجی عطارلو. حیدرلو. رسول خانی. سقز. صفی خانی. عیسی بیگ لو. کریم لو. کلاه پوستی. مشهدلو. ناصربیگ لو. ورثه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهارین
تصویر بهارین
(دخترانه)
منسوب به بهار، بهاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهارگل
تصویر بهارگل
(دخترانه)
گلی که در بهار می روید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهاررخ
تصویر بهاررخ
(دخترانه)
آنکه چهره ای زیبا و شاداب چون بهار دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهاران
تصویر بهاران
(دخترانه)
هنگام بهار، موسم بهار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهاران
تصویر بهاران
بهار، فصل بهار، هنگام بهار، در وقت بهار، برای مثال درخت اندر بهاران بر فشاند / زمستان لاجرم بی برگ ماند (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهاریه
تصویر بهاریه
شعری که در وصف بهار و حالات مربوط به آن سروده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارسو
تصویر چهارسو
چهارطرف، چهارجانب، چهار سمت، جهات چهارگانه، کنایه از دنیا، نوعی پیچ گوشتی با سری متقاطع، کنایه از چهارراه میان بازار، محلی که چهار بازار از آن منشعب می شود، چهارراه، کنایه از همه جا، چهارضلعی، ویژگی شکم سیر و بسیار پر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
دهی از دهستان اوغازبخش باجگیران است که در شهرستان قوچان واقع است و 802 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چهارتا. چهارلا
لغت نامه دهخدا
(حِ)
دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. واقع در 61هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 34هزارگزی شمال خاوری شوسۀ شاهین دژ به میاندوآب. ناحیه ای است کوهستانی. معتدل. دارای 252 تن سکنه میباشد. ترکی زبانند. از چشمه سارها مشروب میشود. محصولات آنجا غلات، نخود بزرگ، بادام. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. از صنایع دستی: جاجیم بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چارسو. چهارسوک. چهارطرف. چهارجهت. چهارجانب. چهارسمت، محل تقاطع دو بازار. آنجا که دو بازار مانند صلیب هم را قطع کنند:
دانم که کوچ کردی از این کوچۀ خطر
ره بر چهارسوی امان چون گذاشتی.
خاقانی.
، چهاربازار، آن محل که بازار به چهار جانب از آن باز و ممتد گردد. چهارسو. چهارسوق: ’اذالتقت اربع طرق یسمونها مربعه. و یسمیها اهل الکوفه: الجهارسو، و الچهارسو بالفارسیه’. (البیان والتبیین جاحظ چ حسن السندوبی ج 1 ص 33). همین عبارت در طبع حسن افندی الفاکهانی ص 10 ’جهارسوک’ آمده و این اصح است. (حواشی برهان) : هر چهارسوئی عرصۀ عرصات و لجۀعمال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 53).
فریق دیگر طرف چهارسو رفتند. (انیس الطالبین ص 101). در رفتن شما به طرف چهارسو حکمتی بوده است. (انیس الطالبین ص 209). اجازت طلبیدم که به طرف چهارسوی ترمذ روم. (انیس الطالبین 209). و به راه چهارسو به طرف یخدان بتعجیل روان شدم. (انیس الطالبین ص 321) ، مربع. چهارپهلو. چهارضلعی: و او را به حدود کردوان یکی کوه است و سر او پهن و هامون، و چهارسو چهارفرسنگ اندر چهارفرسنگ و از هیچ سو بدو راه نیست مگر از یک سو. (حدود العالم). و این دکه چهارسوست یک جانب در کوه پیوسته است و سه جانب در صحراست. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 126).
- چهارسوها، جمع واژۀ چهارسو. ذواربعه اضلاع: ’چهارسوها چند گونه اند’. (التفهیم).
، مکعب. شش وجهی: و گور مادر سلیمان از سنگ کرده اند خانه چهارسو هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 155). رجوع به چارسو شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
از آبادیهای مازندران و استرآباد است. و ابن اسفندیار گفته است: مصقله بن هبیره که مدت دو سال بافرخان بزرگ در جنگ و ستیز بود سر انجام در راه بین کجور و کندسان کشته شد و در دهکدۀ چهارسو مدفون شد، قبرش در آنجا در عهد مؤلف مزبور زیارتگاه مردم عوام بود زیرا گمان میکردند که مقبرۀ یکی از اصحاب پیغمبرست. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 205)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از ایلات اطراف اجارود در آذربایجان، عده آنان چهارصدخانوار است و در سنبلان، قشلاق مغان سکونت دارند و شغل آنان گله داری است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 107) ، برچسبانیدن، یقال: الاقه بنفسه، بخود چسبانید آن را. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آبها که در بهار در مسیل ها و آبراهه ها از باران و سیل پدید آید و در دیگر فصول کم یا خشک شود. آب که تنها از بارانهای بهاری روان شود. آبی که دایم نباشد و تنهاگاه آب شدن برفها پیدا آید در رودی یا خشک رودی. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است مرکز دهستان کیوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، دارای 396 تن سکنه، آب آن از رود خانه محلی است. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. این دهکده دبستان و نمایندۀ آمار و ادارۀ مرزبانی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی جزء بخش خرقان شهرستان ساوه است و 112 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَتْ تا)
تیره ای از ایل نفراز ایلات خمسۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قروۀ شهرستان سنندج، واقع در 26هزارگزی جنوب خاور گل تپه و 6هزارگزی خاور دلی محمد. کوهستانی و سردسیر است، با650 تن سکنه. آب آن از چشمه ها. محصول آنجا غلات، انگور، لبنیات و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه آن مالرو است. تابستان از طریق بهار و جمشیدآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
هنگام بهار. (ناظم الاطباء). بهار. (آنندراج). هنگام بهار و فصل بهار. (فرهنگ فارسی معین) :
بهاران و جیحون و آب روان
سه اسب و سه جوشن سه برگستوان.
فردوسی.
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.
فرخی.
تو تن آسای بشادی و زترکان بدیع
کاخ تو چون که کنشت است و بهاران تو شاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 46).
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
بشهرش نه برف و نه باران بدی
جز اندک نمی کز بهاران بدی.
اسدی.
تا زمستان بسی نیاساید
در بهاران جهان نیاراید.
سنایی.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
مسعودسعد.
هرچه کاری در بهاران تیر ماهان بدروی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
ز هر سو قطره های برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران.
نظامی.
گر بهاران شکوفه میوه کند
من شکوفه کنم ز میوۀ تر.
خاقانی.
در بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ.
مولوی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(قِ)
نام محلی در حوالی اردبیل. طایفۀ شیخ لو قدیم در شیخ لی لندر و باقرلو سکنی دارند. (از جغرافیای تاریخی غرب ایران ص 144)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بهارآلوده. زیبا. (فرهنگ فارسی معین). لطیف:
می به جامم می کند چشم خمارآلود تو
گل به طرحم میدهد روی بهارآلود تو.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَشْ / خُشْ)
گوشتی که آنرانمکسود نموده خشک سازند و بتازی قدید گویندش. (برهان). گوشتی باشد که آنرا نمکسود نموده خشک نمایند و برای زمستان نگهدارند و بعربی آنرا قدید خوانند در این صورت بفتح ’خ’ که صاحب برهان گفته غلط است. بهارخوش بمعنی بهارخشک خواهد بود یعنی در بهار خشک میکنند و نمکسود میکنند برای زمستان. (آنندراج) (انجمن آرا). گوشت خشک کرده برای نگاه داشتن که بتازی قدید گویند زیرا در بهار خشک کنند. (رشیدی) (جهانگیری). گوشت قدید و گوشت نمکسود خشک کرده. (ناظم الاطباء) : و قریب صد هزار سر گوسفند و هزار سر گاو که در خانه ها به نمک معمول کرده برای سال که آنرا بهارخوش میخوانند قدید کرده اند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 64)
لغت نامه دهخدا
(بَ گَهْ)
بهارگاه. هنگام بهار. موسم بهار:
اگر ندانی بندیش تا چگونه بود
که سبزه خورده بفاژد بهارگه اشتر.
لبیبی.
این زمستان ما به بلخ خواهیم بود بهارگاه چون به غزنین آئیم تدبیر آوردن برادر ساخته آید. (تاریخ بیهقی). و رجوع به بهارگاه شود
لغت نامه دهخدا
ژوئل، شاعر و سیاستمدار بنام آمریکایی است که بسال 1754 میلادی در ریدینگ متولد شده و در 1812 میلادی در لهستان درگذشته است، وی در مدت جنگهای آزادی، کشیش نظامی بود و تحصیل حقوق کرد و تمولی بهم رسانید و وجود خود را وقف سیاست کرد و در سال 1787 منظومه ای بنام کلمب منتشر ساخت، مجلس کنوانسیون بپاس خدماتی که در راه آزادی انجام داد وی را بعنوان همشهری فرانسوی مفتخر کرد، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
اصطلاحی در بازی ورق. نام ورقی از اوراق بازی که بر آن چهار خال نقش شده باشد. (مرکب از چهار عددمابین سه و پنج) + لو، که در اصطلاح قمار معنی شکلی دارد که بر ورق رسم شود و به عبارت بهتر این کلمه به عنوان معدود برای هر شکل منقوش بر اوراق بازی بکار رود، چنانکه دو لو، یعنی دارای دو شکل، سه لو، دارای سه شکل و چهار لو، ورقی که دارای چهار شکل باشد. و این اطلاق برای همه انواع نقشها و خالهای ورق است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از بخش سروستان شهرستان شیراز. دارای 1291 تن سکنه. محصول آن غلات، میوه و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ ما رَ)
یکی از دهستان های چهارگانه بخش رودبار شهرستان رشت. این دهستان در مشرق بخش رودبار واقع بوده و حدود آن بدین قرار است: از شمال به دهستان دیلمان و سمام، از جنوب به رود خانه شاهرود، از مشرق به دهستان رودبار الموت واز مغرب به دهستان رحمت آباد. دهستان عمارلو از سه بلوک فاراب، خورگاه و پیرکوه تشکیل شده است. این دهستان ناحیه ای است کوهستانی و دارای آب و هوای سردسیر است و آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات است. جمع قرای این دهستان 71 آبادی بزرگ و کوچک و صدها مرتع و مزرعه است. جمعیت آن در حدود 26هزار تن میباشد. این دهستان فاقد راههای شوسه بوده و راههای آن مالرو و صعب العبور است. و بواسطۀ فقر اقتصادی، در فصل پاییز پس از کشت گندم اکثر سکنۀ آن با عائلۀ خود برای کارگری به منطقۀ گیلان رفته، اوایل بهار مراجعت میکنند. مالک عمده در این دهستان کم و اغلب خرده مالک هستند. ساکنان آن از نژاد کرد بوده و در عهد نادرشاه افشار از قوچان به این حدود کوچانیده شده اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). در جغرافیای سیاسی کیهان ص 273 ’عمارلو’ یکی از نواحی نوزده گانه گیلان به شمار آمده و این چنین توصیف شده است: عمارلو در دو طرف شاهرود واقع شده، از طرف شمال محدود است به کوههای دیلمان، از جنوب به قزوین و از مغرب به رحمت آباد. اسم قدیم آن خرکام یا خرکان بودو پس از آنکه نادرشاه طوایف عمارلو را به آنجا کوچ داد به این اسم معروف شد. مرکز آن منجیل در انتهای غربی کوههای البرز و در مشرق سفیدرود واقع شده، فاصله آن تا پل معروف منجیل دو کیلومتر، و از محل اتصال شاهرود و قزل اوزن فاصله آن زیاد نیست. خانه های آن در حدود 270 است. محصول مهم آن غلات و کمی زیتون میباشد. سکنۀ عمارلو مخلوطی از کردها و ایلات دیگرند که در زمان صفویه و نادرشاه بدین نقطه آمده و دارای گلۀمتعدد بوده، از این راه استفاده های زیاد میبردند. از صنایع مهم آنها بافت جاجیم و پارچه های پشمی دیگر است. اما راجع به وضع قدیم ’خرکام’ رجوع به نزهه القلوب ص 60 و جغرافیای سیاسی کیهان حاشیۀ ص 272 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هپارلو
تصویر هپارلو
قرانسوی بلند گو بلندگو: (جلو آنهابلند گو یا هپارلو وپرده های متحرک اعلان میکردند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاران
تصویر بهاران
هنگام بهار، فصل بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهارگه
تصویر بهارگه
فصل بهار مقابل تابستانگاه پاییزگاه زمستانگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاریه
تصویر بهاریه
منسوب به بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هپارلو
تصویر هپارلو
((هُ لُ))
بلندگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارسو
تصویر چهارسو
چهارجانب، شمال، جنوب، مشرق، مغرب، چهارراه، چهارراه میان بازار، چارسوق، چارسوک، دنیا، جهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهاریه
تصویر بهاریه
((بَ یِّ))
اشعاری که درباره فصل بهار گفته شود
فرهنگ فارسی معین