پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
پیروز، فاتح، ایزد پیروزی درآئین زردشت، لقب برخی از پادشاهان ساسانی، نام ستاره مریخ، نام روز بیستم از هر ماه شمسی در ایران قدیم، نام فرشته موکل بر مسافران و روز بهرام، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله نام یکی از فرزندان گودرز گشواد
ته دیگ پلو، غذایی که ته دیگ چسبیده و برشته شده باشد، ته دیگ، برای مثال تا ز بسیاری آن زر نشکهند / بنکرانی پیش آن مهمان نهند (مولوی - مجمع الفرس - بنکران)
ته دیگ پلو، غذایی که تهِ دیگ چسبیده و برشته شده باشد، ته دیگ، برای مِثال تا ز بسیاری آن زر نشکهند / بنکرانی پیش آن مهمان نهند (مولوی - مجمع الفرس - بنکران)
برنامه، مجموعه ای از کارهایی با طرح مشخص که در زمان خاصی انجام می شود، دستور کار، پرگرام، بخش های پخش شده از تلویزیون، رادیو، نمایش و مانند آن، جدولی برای انجام بعضی کارها مثلاً برنامهٴ مسابقات، دستورالعمل داده شده به رایانه، آنچه در ابتدای نامه یا کتاب نوشته می شد، عنوان، دیباچه
برنامه، مجموعه ای از کارهایی با طرح مشخص که در زمان خاصی انجام می شود، دستور کار، پرگرام، بخش های پخش شده از تلویزیون، رادیو، نمایش و مانندِ آن، جدولی برای انجام بعضی کارها مثلاً برنامهٴ مسابقات، دستورالعمل داده شده به رایانه، آنچه در ابتدای نامه یا کتاب نوشته می شد، عنوان، دیباچه
بمعنی بکران و آن برنج یا هر چیزی دیگر بود که در ته دیگ بریان و چسبیده باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی. (رشیدی). برنجی را گویند که در ته دیگ بریان شده مانده باشد. (غیاث). بکران و هر چیز برشته شده و چسبیدۀ به ته دیگ. (ناظم الاطباء) : وارثانم راسلام من بگو این وصیت را بگویم مو به مو تا ز بسیاری آن زر نشکهند بنکرانی پیش آن مهمان نهند. مولوی. رجوع به بکران و بنگران شود
بمعنی بکران و آن برنج یا هر چیزی دیگر بود که در ته دیگ بریان و چسبیده باشد. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). ته دیگی. (رشیدی). برنجی را گویند که در ته دیگ بریان شده مانده باشد. (غیاث). بکران و هر چیز برشته شده و چسبیدۀ به ته دیگ. (ناظم الاطباء) : وارثانم راسلام من بگو این وصیت را بگویم مو به مو تا ز بسیاری آن زر نشکهند بنکرانی پیش آن مهمان نهند. مولوی. رجوع به بکران و بنگران شود
شکافته گردیدن و بریده شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکافته و رخنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). رخنه شدن. (مصادر زوزنی). رخنه دار شدن. ترکیدن. (یادداشت مؤلف) ، چند. چندان. چندین. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از هفت قلزم). چند. (غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ فارسی معین). سخن بشک گفتن در شمار. (مؤید الفضلاء). سخن شک در شمار و آیند مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری) : ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران لعنت دین اندجای بر تن دیو دژم. منوچهری. باقی مانده از این ماه اند روز سلطان بار دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). به اند سال همی زیستم بمحنت و درد نه شاد و نه دژم و نه درست و نه بیمار. ناصرخسرو. و چهل و چهار سال و هفت ماه و اند روز عمرش بود. (مجمل التواریخ). و اند جای بیان کردیم که لعل ّ را معنی ترجی باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 358). اند هزار خبر بدروغ بر صحت جبر و قدر و تشبیه نقل کرده اند. (کتاب النقض ص 440). ولد العباس خود همه با تودشمن شدند و در بغداد ماتم خلافت بداشتند و اند هزارمرد از بنی عمان تو بر ابراهیم مهدی بیعت کردند. (کتاب النقض ص 418). مگر در قرآن مجید قصۀ موسی و هارون نخوانده ای که دو شخص به اند هزار آدمی رفتند و دعوت کردند. (کتاب النقض ص 42). اگر روا باشد که موسی عمران (ع)... با فرعون طاغی... مانند این سخن گوید... روا باشد که صادق (ع) با شخصی که اند هزار فاطمی را در دیوار گرفته باشد... بنرمی سخن گوید. (کتاب النقض ص 361). آنکه چو افشین و معن و آنکه چو سحبان و فضل در ره جود و هنر بندۀ اویند اند. سوزنی. اند بار ازتو و یار تو عطیۀ کل و کور کل تر و کورتر و غرتر و دیوانه تریم. سوزنی. کرده صف اختران گردون را درگاه تو اند سال محرابی. انوری (از شرفنامه). مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود گردون که قصد نکبت من اند بار کرد. کمال اسماعیل. بگام فکر بپیموده ام جناب ترا به اند گام ز پهنای آسمان بیش است. کمال اسماعیل. ، بعضی گویند موازی پانصد قرن است که عبارت از پانزده هزار سال باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج) ، اندک تصغیر اند است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) ، امید و امیدواری. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امیدوار شدن. (از شعوری ج 1 ورق 103). امیدواری. (هفت قلزم). امید است. ان شأاﷲ. خدا کند که. (یادداشت مؤلف) ، شکر و شکرگزاری. (از برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکرگزاری. (انجمن آرا). چون سخن شکر باشد و چون راست که گویی اند که چنین است یا چنین بود و سخنی برضای کسی گویی. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). شکرکه. الهی که. (یادداشت مؤلف) ، چون سخن بشک باشد چنانکه گویند چنین یا چنان است یعنی که شک. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 94). سخن گفتن بشک و گمان باشد که آیا چنان است یا چنین. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از جهانگیری). حرف زدن. بشک و شبهه. (از شعوری ج 1 ورق 103). به معنی چنانکه چنین بود. (از صحاح الفرس چ طاعتی ص 73). سخن بشک. (فرهنگ خطی) : رک تو تا پیش یار بنمایی دل تو خوش کند بخوش گفتار باد یک چند بر تو پیماید اند کورا روا بود بازار. رودکی. ، سخن گفتن از روی تعجب را نیز گویند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) ، نام درختی است که آنرا بعربی سوس خوانند و اصل السوس بیخ درخت اند است. (برهان قاطع) (هفت قلزم). نام درختی است که آن مهک و به تازی سوس و بیخ آنرا اصل السوس گویند و در دواها بکار برند. (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از آنندراج). گیاهی که سوس و ریشه آنرا اصل السوس و بفارسی شیرین بیان نامند. (ناظم الاطباء)
شکافته گردیدن و بریده شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شکافته و رخنه شدن. (تاج المصادر بیهقی). رخنه شدن. (مصادر زوزنی). رخنه دار شدن. ترکیدن. (یادداشت مؤلف) ، چند. چندان. چندین. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از هفت قلزم). چند. (غیاث اللغات) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ فارسی معین). سخن بشک گفتن در شمار. (مؤید الفضلاء). سخن شک در شمار و آیند مترادف آن است. (شرفنامۀ منیری) : ایزد هفت آسمان کرده ست اندر قران لعنت دین اندجای بر تن دیو دژم. منوچهری. باقی مانده از این ماه اند روز سلطان بار دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). به اند سال همی زیستم بمحنت و درد نه شاد و نه دژم و نه درست و نه بیمار. ناصرخسرو. و چهل و چهار سال و هفت ماه و اند روز عمرش بود. (مجمل التواریخ). و اند جای بیان کردیم که لعل ّ را معنی ترجی باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 358). اند هزار خبر بدروغ بر صحت جبر و قدر و تشبیه نقل کرده اند. (کتاب النقض ص 440). ولد العباس خود همه با تودشمن شدند و در بغداد ماتم خلافت بداشتند و اند هزارمرد از بنی عمان تو بر ابراهیم مهدی بیعت کردند. (کتاب النقض ص 418). مگر در قرآن مجید قصۀ موسی و هارون نخوانده ای که دو شخص به اند هزار آدمی رفتند و دعوت کردند. (کتاب النقض ص 42). اگر روا باشد که موسی عمران (ع)... با فرعون طاغی... مانند این سخن گوید... روا باشد که صادق (ع) با شخصی که اند هزار فاطمی را در دیوار گرفته باشد... بنرمی سخن گوید. (کتاب النقض ص 361). آنکه چو افشین و معن و آنکه چو سحبان و فضل در ره جود و هنر بندۀ اویند اند. سوزنی. اند بار ازتو و یار تو عطیۀ کل و کور کل تر و کورتر و غرتر و دیوانه تریم. سوزنی. کرده صف اختران گردون را درگاه تو اند سال محرابی. انوری (از شرفنامه). مپسند کش بعهد تو بر من ظفر بود گردون که قصد نکبت من اند بار کرد. کمال اسماعیل. بگام فکر بپیموده ام جناب ترا به اند گام ز پهنای آسمان بیش است. کمال اسماعیل. ، بعضی گویند موازی پانصد قرن است که عبارت از پانزده هزار سال باشد. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (از مؤید الفضلاء) (آنندراج) ، اندک تصغیر اند است. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) ، امید و امیدواری. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). امیدوار شدن. (از شعوری ج 1 ورق 103). امیدواری. (هفت قلزم). امید است. ان شأاﷲ. خدا کند که. (یادداشت مؤلف) ، شکر و شکرگزاری. (از برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکرگزاری. (انجمن آرا). چون سخن شکر باشد و چون راست که گویی اند که چنین است یا چنین بود و سخنی برضای کسی گویی. (از حاشیۀ لغت فرس اسدی نخجوانی). شکرکه. الهی که. (یادداشت مؤلف) ، چون سخن بشک باشد چنانکه گویند چنین یا چنان است یعنی که شک. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 94). سخن گفتن بشک و گمان باشد که آیا چنان است یا چنین. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (از انجمن آرا) (از جهانگیری). حرف زدن. بشک و شبهه. (از شعوری ج 1 ورق 103). به معنی چنانکه چنین بود. (از صحاح الفرس چ طاعتی ص 73). سخن بشک. (فرهنگ خطی) : رک تو تا پیش یار بنمایی دل تو خوش کند بخوش گفتار باد یک چند بر تو پیماید اند کورا روا بود بازار. رودکی. ، سخن گفتن از روی تعجب را نیز گویند. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج) ، نام درختی است که آنرا بعربی سوس خوانند و اصل السوس بیخ درخت اند است. (برهان قاطع) (هفت قلزم). نام درختی است که آن مهک و به تازی سوس و بیخ آنرا اصل السوس گویند و در دواها بکار برند. (انجمن آرا) (از جهانگیری) (از آنندراج). گیاهی که سوس و ریشه آنرا اصل السوس و بفارسی شیرین بیان نامند. (ناظم الاطباء)
اثرم گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اثرم گردیدن، یعنی شکسته شدن دندان از بن و فرو ریختن دندان از بیماری. (آنندراج). دندان پیشین بیوفتیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، جمع واژۀ نجد و نجد. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ نجد و نجد و نجد و نجید. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ نجد. دلاوران یگانه درآینده در اموری که دیگران در وی عاجز باشند. (از منتهی الارب) : ناصرالدین خواست که از بهر مقاومت ایشان سپاهی از انجاد ترک فراهم آرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 215). جمرات لشکر و انجاد حشم خویش گرد کرد و ایشان را با جیوش عظیم... بسر خوارزمشاه فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 129). دوهزار سوار گزیده از انجاد عرب مدد فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65). با قومی که از مشاهیر انجاد... بودند روی بطائی آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 315). - هو طلاع انجاد، او ضابط امور است و غالب است بر معالی آنها. (ناظم الاطباء). و رجوع به مفردهای کلمه شود
اثرم گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اثرم گردیدن، یعنی شکسته شدن دندان از بن و فرو ریختن دندان از بیماری. (آنندراج). دندان پیشین بیوفتیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، جَمعِ واژۀ نَجِدِ و نَجُد. (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ نَجِد و نُجُد و نَجد و نَجید. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ نَجِد. دلاوران یگانه درآینده در اموری که دیگران در وی عاجز باشند. (از منتهی الارب) : ناصرالدین خواست که از بهر مقاومت ایشان سپاهی از انجاد ترک فراهم آرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 215). جمرات لشکر و انجاد حشم خویش گرد کرد و ایشان را با جیوش عظیم... بسر خوارزمشاه فرستادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 129). دوهزار سوار گزیده از انجاد عرب مدد فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 65). با قومی که از مشاهیر انجاد... بودند روی بطائی آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 315). - هو طلاع انجاد، او ضابط امور است و غالب است بر معالی آنها. (ناظم الاطباء). و رجوع به مفردهای کلمه شود
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن: منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالاندارد رواست. ابوشکور. فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟ خسروی. و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). به بربط چو بایست برساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. جهاندار پیروز بنواختشان چنان چون ببایست بنشاختشان. فردوسی. که من هرچه بایست کردم همه بخاک آوریدم سراسر رمه. فردوسی. که اندرخور باغ بایستمی اگر تنگ بودی نشایستمی. فردوسی. چنان چون ببایست برساختند ز هرسو طلایه برون تاختند. فردوسی. به زر و بگوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه. فردوسی. بتو تازه باد این جهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی. فرخی. اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام. فرخی. گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی. منوچهری. و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی). کمر بسته همی تازی و می نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی. ناصرخسرو. گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه). ای شده جان با جمالت همنفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دادار جهان مشفق بر کار تو بادا کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی. خاقانی. ، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند: مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد ازکار خویش. فردوسی. نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری. فردوسی. عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). مرو با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بماند بدام. اسدی. نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر ز آویختن. اسدی. فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211). - دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه: هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست. خاقانی. - دربایستن، ضرور بودن: شاه را چون خزانه آراید چیز بد هم چو نیک درباید. سنائی. - درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78). - رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
ترکی است بمعنی عید، شایسته بودن. (ناظم الاطباء). لایق حال بودن. مناسب بودن. سزاوار بودن. بایا بودن. درخور بودن. صالح بودن: منش باید از مرد چون سرو راست اگر برز و بالاندارد رواست. ابوشکور. فغان ز بخت من و کار باشگونه جهان ترا نبایم و تو مر مرا چرا بایی ؟ خسروی. و کوشکها و بتخانه هاست و آخر اسبان با همه آلتی که مر کوشکها را بباید. (حدود العالم). به بربط چو بایست برساخت رود برآورد مازندرانی سرود. فردوسی. جهاندار پیروز بنواختشان چنان چون ببایست بنشاختشان. فردوسی. که من هرچه بایست کردم همه بخاک آوریدم سراسر رمه. فردوسی. که اندرخور باغ بایستمی اگر تنگ بودی نشایستمی. فردوسی. چنان چون ببایست برساختند ز هرسو طلایه برون تاختند. فردوسی. به زر و بگوهر بیاراست گاه چنان چون بباید سزاوار شاه. فردوسی. بتو تازه باد این جهان کاین جهان را چو مر چشم را روشنایی ببایی. فرخی. اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی و ستام. فرخی. گرفتمت که رسیدی به آنچه می طلبی گرفتمت که شدی آنچنان که می بایی. منوچهری. و سبکری مستولی گشته بود بر طاهر و بر سپاه... و نمی بایست او را که احمد بن شهفور وزارت کردی. (تاریخ سیستان). و هرچه بزرگان را بباید از هنرها. (از تاریخ بیهقی). چنان باید که چنین سپری شوم. (تاریخ بیهقی). کمر بسته همی تازی و می نازی کمر بسته چنین درخورد و بایستی. ناصرخسرو. گفت: پسر فلان زن خواسته است، بدامادی میرود...گفت چهار هزار درم او را ده تا سرای خرد، تا ب خانه زن نباید رفتن. (تاریخ برامکه). و [شمس المعالی گفتی قلم ملوک چنان باید که بوقت نبشتن بدیشان رنج نرسد و انگشتشان نباید افشرد. (نوروزنامه). ای شده جان با جمالت همنفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دادار جهان مشفق بر کار تو بادا کو را ابدالدهر جهاندار تو بایی. خاقانی. ، در مقام صوت تنبیه و تحذیر بمعنی مبادا، زینهار. نکند: مرا بازگردان که دورست راه نباید که یابد مرا خشم شاه. فردوسی. نباید که یزدان چو خواندت پیش روان تو شرم آرد ازکار خویش. فردوسی. نباید که فردا گمانی بری که من بودم آگه ازین داوری. فردوسی. عبداﷲ را بدیشان سپرد و خود بازگشت که نباید که دیلمان با حسن زید یکی شوند. (تاریخ سیستان). می اندیشم که نباید که حاسدان دولت را... سخنی پیش رفته باشد. (از تاریخ بیهقی). که سلطان نه آنست که بود، بهر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد. (تاریخ بیهقی). چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. (تاریخ بیهقی). تو مر دانشمند سفر ناکرده، نباید که تا بلایی بینی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207). مرو با من ایدر بزی شادکام نباید که جایی بماند بدام. اسدی. نباید مگر نیز خون ریختن رهند این دو لشکر ز آویختن. اسدی. فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). پدر خایف و مستشعر کی نباید کی در گردابی افتد و یانهنگی آهنگ او کند. (سندبادنامه ص 115). مازیار را بگرفت... پیش شهریار فرستاد که معتمدان خود را بفرستند تا بدیشان سپارم که نباید کسان من او را از دست دهند. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار). و زیادت ازین نمیگویم و اجتناب می نمایم که خوانندگان این حکایت نبایدکه محرر این کلمات را... (جهانگشای جوینی). و در وقت سلطان از جانب خان ختای مستشعر بود که نباید که پیشدستی کند. (جهانگشای جوینی). بچشم خود دیدید که لشکرگاه این امیر در طرفهالعین برافتاد. اکنون نیز نباید که فسادی واقع شود. (انیس الطالبین ص 211). - دربایست، ضرور. محتاج ٌالیه: هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق بود دربایست. خاقانی. - دربایستن، ضرور بودن: شاه را چون خزانه آراید چیز بد هم چو نیک درباید. سنائی. - درنبایستن، کم نیامدن. ضروری ننمودن: که هیچ چیز باقی نماند و هیچ چیز درنبایست و برابر آمد. (اسرارالتوحید ص 78). - رو دربایستی، ملاحظه. شرم. (فرهنگ نظام). در روی کسی ماندن از اسامی ترکان است و شاید صورتی از بهرام باشد
محمدیوسف بن محمد اشرف حسینی واسطی بلگرامی (1116- 1172 هجری قمری) . از فاضلان هندی و از اهالی بلگرام بوده است. او را اشعاری به فارسی و عربی می باشد. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 31 از سبحهالمرجان و ابجد العلوم) (1101- 1188 هجری قمری) محمد بن عبدالجلیل بلگرامی از ادیبان هندی و از اهالی بلگرام. وی اشعاری به فارسی دارد. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 56 از ابجد العلوم)
محمدیوسف بن محمد اشرف حسینی واسطی بلگرامی (1116- 1172 هجری قمری) . از فاضلان هندی و از اهالی بلگرام بوده است. او را اشعاری به فارسی و عربی می باشد. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 31 از سبحهالمرجان و ابجد العلوم) (1101- 1188 هجری قمری) محمد بن عبدالجلیل بلگرامی از ادیبان هندی و از اهالی بلگرام. وی اشعاری به فارسی دارد. (از الاعلام زرکلی ج 7 ص 56 از ابجد العلوم)
بلغراد. پایتخت کشور یوگوسلاوی و در ملتقای رود دانوب و ساو قرار دارد. جمعیت آن 520 هزار تن است. این شهر به ’کلید بالکان’ معروف است و از زمان رومیان عنوان دژ سوق الجیشی داشت. در قرن دوازدهم میلادی پایتخت صربستان شد. (فرهنگ فارسی معین) (دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به بلغراد شود، پایه و زینه و نردبان. (ناظم الاطباء)
بلغراد. پایتخت کشور یوگوسلاوی و در ملتقای رود دانوب و ساو قرار دارد. جمعیت آن 520 هزار تن است. این شهر به ’کلید بالکان’ معروف است و از زمان رومیان عنوان دژ سوق الجیشی داشت. در قرن دوازدهم میلادی پایتخت صربستان شد. (فرهنگ فارسی معین) (دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به بلغراد شود، پایه و زینه و نردبان. (ناظم الاطباء)
از شهرهای هندوستان و دارای 9565 تن جمعیت. شهری است بسیار قدیمی و در دورۀ اسلامی از زمان اکبرشاه تا قرن نوزدهم میلادی از مراکز فضل و دانش بوده و جمعکثیری از فضلا از بین سادات آنجا برخاسته اند، که از جمله میرغلامعلی آزاد بلگرامی و نوۀ وی امیرحیدر مؤلف ’سوانح اکبری’ و سید مرتضی زبیدی مؤلف ’تاج العروس’ را میتوان نام برد. (از دایره المعارف فارسی)
از شهرهای هندوستان و دارای 9565 تن جمعیت. شهری است بسیار قدیمی و در دورۀ اسلامی از زمان اکبرشاه تا قرن نوزدهم میلادی از مراکز فضل و دانش بوده و جمعکثیری از فضلا از بین سادات آنجا برخاسته اند، که از جمله میرغلامعلی آزاد بلگرامی و نوۀ وی امیرحیدر مؤلف ’سوانح اکبری’ و سید مرتضی زبیدی مؤلف ’تاج العروس’ را میتوان نام برد. (از دایره المعارف فارسی)
نام فرشته ای است که پروردگار گوهر لعل باشد و بعربی پروردگار را رب النوع خوانند و لعل معرب است. و اصل آن بفارسی لال است. (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است. رجوع به فرهنگ لغات دساتیر ص 237 شود
نام فرشته ای است که پروردگار گوهر لعل باشد و بعربی پروردگار را رب النوع خوانند و لعل معرب است. و اصل آن بفارسی لال است. (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان است. رجوع به فرهنگ لغات دساتیر ص 237 شود
ناکامانه. ناکام. (فرهنگ فارسی معین). ناچار برخلاف میل: بناکام باید بدشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد. فردوسی. بلا دید روزی به محنت گذاشت بناکام بردش بجانی که داشت. سعدی (بوستان)
ناکامانه. ناکام. (فرهنگ فارسی معین). ناچار برخلاف میل: بناکام باید بدشمن سپرد همه رنج ما باد باید شمرد. فردوسی. بلا دید روزی به محنت گذاشت بناکام بردش بجانی که داشت. سعدی (بوستان)