جدول جو
جدول جو

معنی بنگالی - جستجوی لغت در جدول جو

بنگالی
از مردم بنگال، زبانی از شاخۀ زبان های هند و ایرانی که مخلوطی از هندی، فارسی و عربی است و در بنگال رایج است، مربوط به بنگال مثلاً برنج بنگالی
تصویری از بنگالی
تصویر بنگالی
فرهنگ فارسی عمید
بنگالی
(بِ/ بَ)
منسوب به بنگال. آنچه مربوط به بنگال باشد. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
بنگالی
منسوب به بنگال. آنچه مربوط به بنگال باشد، از مردم بنگال اهل بنگال، زبانی که مردم بنگال بدان تکلم کنند و آن آمیخته ایست از هندی فارس و عربی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدسالی
تصویر بدسالی
خشکسالی، سال کمیابی و گرانی خواربار، قحط سالی، تنگ سال، تنگ سالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جنجالی
تصویر جنجالی
کسی که داد و فریاد، آشوب و جنجال برپا کند، آشوبگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگالی
تصویر چنگالی
خوراکی که از روغن داغ کرده و آب و شکر یا شیره با نان تریت کرده درست کنند، چنگال خوست، چنگال خست، چنگال خوش، انگشتو، بشتره، بشتزه، بشنزه، بشنژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنگاله
تصویر دنگاله
آبی که در زمستان در سر ناودان یا در جای دیگر یخ بسته و آویزان شده باشد، درگاله، دنگداله، گلفهشنگ، گلفخشنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدسگالی
تصویر بدسگالی
بداندیشی، بدسگال بودن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بِ لَ / لِ)
بنگال:
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله میرود.
حافظ.
دم آبی که جهان قسمت من کرد سلیم
گه به بنگاله برد گاه به بغداد مرا.
سلیم (از آنندراج).
رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
طعامی که چنگال نیز گویند. (ناظم الاطباء). حلوایی است از کعک و شیره و جز آن. چنگال. (یادداشت مؤلف) ، مالیده گر. (آنندراج). چنگال مال. (شرفنامۀ منیری). رجوع به چنگال شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام یکی از دهستانهای یازده گانه بخش برازجان شهرستان بوشهر است که 13 آبادی و در حدود 1200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت دنگال: اتاقهای به آن دنگالی همه خالی افتاده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنگال شود
لغت نامه دهخدا
(بِ / بَ)
ناحیه ای است در شبه قارۀ هند که امروز بین هند (بنگال غربی، کرسی کلکته) و پاکستان (بنگال شرقی، شهرعمده دکا) تقسیم شده. مرکز کشت برنج و کنف است. خلیج بنگال، خلیجی است متشکل از اوقیانوس هند بین هند وبیرمانی. بنگال شرقی، چون در سال 1947 میلادی هندوستان بدو قسمت شد بنگال نیز تقسیم گردید، بنگال شرقی جزو پاکستان گردید که اکنون به پاکستان شرقی معروف است وبنگال غربی متعلق بدولت هند است. مساحت بنگال شرقی 54000 میل مربع و قریب 42 میلیون تن جمعیت دارد. که از این جمعیت 29540000 تن مسلمان میباشند. بنگال غربی از استانهای شمال شرقی هند هم مرز پاکستان شرقی (بنگال شرقی). وسعت آن 23945 میل مربع است و جمعیت آن 859000 تن است. حاکم نشین آن بندر بزرگ کلکته است که دارای دو شهرستان است. محصول عمده کشاورزی آنجا: برنج، گندم، نیشکر، کنف است. و وسعت جنگل 30230 جریب مربع. صنعت عمده نساجی با 3598 کارخانه و 680000 کارگر و یک دانشگاه دارد. (فرهنگ فارسی معین). بنگاله
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنگدلی
تصویر تنگدلی
اندوهگینی افسردگی غمگینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنجالی
تصویر جنجالی
کسی که جنجال بر پا کند آنکه داد و فریاد کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگسالی
تصویر تنگسالی
خشک سالیقحط کمیابی و گرانی ارزاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنگانی
تصویر پنگانی
منسوب به پنگان یا چرخ پنگانی. آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگدلی
تصویر سنگدلی
سخت دلی بیرحمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شنگولی
تصویر شنگولی
عمل شنگول
فرهنگ لغت هوشیار
آبی که در زمستان در بالای ناودان یا محلی دیگر یخ بسته آویزان گردد دنگداله گلفهشنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنگاری
تصویر زنگاری
منسوب به زنگار، برنگ زنگار سبز رنگ زنگار فام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسالی
تصویر بدسالی
خشکسالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدسگالی
تصویر بدسگالی
بدسگال بودن مقابل نیکو سگالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنساله
تصویر بنساله
کهن سالخورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنواله
تصویر بنواله
شش شاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باقالی
تصویر باقالی
یونانی کالوسک با سمر غول کوشک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیگاری
تصویر بیگاری
عمل کار کردن بیمزد رایگان کار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیحالی
تصویر بیحالی
حالت و کیفیت بیحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگالی
تصویر چنگالی
در هم مالیده، چنگال چنگالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنساله
تصویر بنساله
((بُ لِ))
کهن، سالخورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنیادی
تصویر بنیادی
اصولی، اساسی
فرهنگ واژه فارسی سره
بسیار کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
بخشی کمی از زمین، قطعه ای کوچک از زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
خرده چوب هایی که برای روشن کردن اجاق، زیر چوب های بزرگتر
فرهنگ گویش مازندرانی