جدول جو
جدول جو

معنی بندوق - جستجوی لغت در جدول جو

بندوق(بُ / بَ)
تفنگ. و این مأخوذ از بندق است که بضم اول و ثالث باشد و در عربی بمعنی غلوله باشدچون از تفنگ گلولۀ آهن یا سرب می اندازند، لهذا مجازاً تفنگ را گویند که آلت انداختن است. بندق نیز گفته اند. (غیاث) (آنندراج). بندق. تفنگ. ج، بنادیق. (فرهنگ فارسی معین). تفنگ. ج، بنادیق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بندوق
جه زاده بیج (زنازاده گویش گیلکی) تفنگ، جمع بنادیق
تصویری از بندوق
تصویر بندوق
فرهنگ لغت هوشیار
بندوق((بَ یا بُ))
بندق، تفنگ، جمع بنادیق
تصویری از بندوق
تصویر بندوق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندوی
تصویر بندوی
(پسرانه)
نام دو تن از شخصیتهای شاهنامه در زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بندق
تصویر بندق
گلوله
فندق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، گلوژ، گلوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندوز
تصویر بندوز
جوال دوز، نوعی نخ برای دوختن جوال، توبره و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صندوق
تصویر صندوق
جعبۀ بزرگ چوبی یا فلزی، کنایه از محل دریافت و پرداخت پول در جاهایی مانند فروشگاه و بانک،
کنایه از خزانه، ضریحی که از چوب بر روی گور بزرگان ساخته می شود، کنایه از تابوت
صندوق پیل: هودج یا محفظه ای که در جنگ ها بر پشت فیل می گذاشتند و از داخل آن به دشمن حمله می کردند، برای مثال ز صندوق پیلان ببارید تیر / برآمد خروشیدن داروگیر (فردوسی - ۴/۲۱۹)
صندوق نسوز: صندوقی فلزی که در آتش نسوزد
فرهنگ فارسی عمید
(قَ سُلْ بُ)
کمان گروهه. و آن از آلات شکار است. رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 138 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خال خسروپرویز:
بدو گفت بندوی ای شهریار
کز ایدر برو تازیان با تخوار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2710).
بدو گفت بندوی کای شهریار
ترا چاره سازم بدین روزگار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2717).
رجوع به بندویه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
بمعنی فندق است و بعضی گویند معرب آن است. گویند هرکه مغز آنرا با انجیر و سداب بخورد، زهربر وی کار نکند و مسموم را نیز نافع است. گویند عقرب از فندق میگریزد. (برهان) (آنندراج). میوۀ معروف که فندق گویند. (غیاث). بادام کشمیری. (الفاظ الادویه) (تحفۀ حکیم مؤمن). جلوز. (منتهی الارب). درختی است چون بطم. (از اقرب الموارد) :... لختی از آن گوهرها بکند و لختی از آن مشک و عنبر و بندق ها برداشت و بحیله خویشتن را باز بیرون آورد. (ترجمه تاریخ طبری). لیشتر، شهرکی است با هوای درست و بسیار کشت و از وی بندق خیزد. (حدودالعالم). و جبالها (جبال جزیره صقلیه) کلها بساتین ثمره بالتفاح و الشاه بلوط و البندق و الاجاص و غیرها من الفواکه. (ابن جبیر). رجوع به فندق شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ)
غلولۀ گلین. (غیاث). گلولۀ گلین و مانند آن که می اندازند. بندقه یکی، بنادق جمع. (منتهی الارب) (از آنندراج). چیزی که او را می اندازند. (از اقرب الموارد). کمان گروهه. گروهۀ گلین:
قدر فندق افکنم بندق حریق
بندقم در فعل صد چون منجنیق.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(صُ)
تبنگو. خاشکدان. (از برهان) (صحاح الفرس). قسمی جعبه که پول و لباس و نان و غیره در آن نهند. یخدان فلزین یا چوبین به فلز پوشیده:
برفتند و صندوقها را به پشت
کشیدند و ماهار اشتر به مشت.
فردوسی.
همی داشت لختی به صندوق زهر
که زهرش نبایست جستن به شهر.
فردوسی.
خلعتهای خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376).
جاهت به خرد باید و اجلال به دانش
تا هیچ نبایدت نه صندوق و نه حمال.
ناصرخسرو.
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از گو زندان او.
خاقانی.
ز عشوه گرچه بر عیوق رفتند
زتخت امروز بر صندوق رفتند.
نظامی.
، تابوت. (منتهی الارب) :
نهفتند صندوق او را به خاک
ندارد جهان از چنین کار باک
به هامون نهادند صندوق اوی
زمین شد سراسر پر از گفتگوی.
فردوسی.
، مکعبی چوبین و یا خاتم که بر روی قبر امام یا امامزاده و بعضی بزرگان نهند و گرداگرد آن آیات و یا اشعار نویسد: یکی را از بزرگان ائمه پسری وفات یافت، پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم... (گلستان) ، در ادارات و بانکها اطاقی که در آن پول دریافت و یا پرداخت میشود، یک لنگه از بار انگور و مانند آن که از چوب سازند و بر دو سوی ستور استوار کنند. مخفف آن صندق است. رجوع به صندق شود
لغت نامه دهخدا
(زُ)
لغتی است در صندوق. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). صندوق و تپنگو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از کلاهی است که آنرا قلندران و درویشان بر سر نهند. (آنندراج) (شعوری ج 1 ص 171). یک قسم کلاهی دراز و شبیه بتاج که درویشان و قلندران می پوشند. (ناظم الاطباء). کلاهی دراز شبیه به تاجی که درویشان و قلنداران بر سر گذارند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
ترشی.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نفس منطبعه را گویند که آن قوت متخیلۀ افلاک است و جمع آن بندوران باشد. (برهان) (آنندراج). ازلغت دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 236 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ریسمانی که بدریچۀ دول آسیا اتصال دارد و چون آنرا بکشند غله از دول در میان دو سنگ آسیا داخل گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ریسمانی باشد که بدان جوال و توبره و امثال آن را دوزند. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یکی از نجبای ایران معاصر خسروپرویز:
همی رفت بندوی و گستهم پیش
زره دار و با لشکر ساز خویش.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2974)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندق
تصویر بندق
پارسی تازی گشته فوندیگ، گروهه گلی کلوخ گروهه سربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خازق البندوق
تصویر خازق البندوق
مرغ پیک از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندوقی
تصویر بندوقی
تفنگدار
فرهنگ لغت هوشیار
ریسمانی که بدریچه دول آسیا اتصال دارد و چون آن را بکشند غله از دول در میان دو سنگ آسیا داخل گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندوز
تصویر بندوز
جوال دوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنداق
تصویر بنداق
کلاهی دراز شبیه بتاجی که درویشان و قلندران بر سر گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
قسمی جعبه که پول و لباس و نام و غیره در آن نهند، یخدان فلزین یا چوبین و فلز پوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صندوق
تصویر صندوق
((صَ))
جعبه بزرگ فلزی یا چوبی که کالای نفیس را در آن گذارند، محل دریافت یا پرداخت پول در بانک یا هر اداره دیگر، جمع صنادیق، پست صندوق هایی که در کوچه و خیابان نصب می شود تا مردم پاکت های محتوی نامه را در آن اندازند، پستی ج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندق
تصویر بندق
((بُ دُ))
گلوله گلین یا سنگی یا سربی و یا غیر آن، جمع بنادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنداق
تصویر بنداق
((بَ))
کلاهی دراز شبیه به تاجی که درویشان و قلندران بر سر گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صندوق
تصویر صندوق
گنجه
فرهنگ واژه فارسی سره
جعبه، محفظه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که صندوقی نو و پاکیزه داشت، دلیل که زنی خوبروی و پارسا بخواهد. اگر صندوق را کهنه بیند، تاویل به خلاف این باشد. جابر مغربی
دیدن صندوق به خواب بر سه وجه است. اول: عزو جاه. دوم: بلندی. سوم: زن.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
اندود کن
فرهنگ گویش مازندرانی
منتظر بهانه، مترصد فرصت برای عذر از انجام کاری
فرهنگ گویش مازندرانی