جدول جو
جدول جو

معنی بندنا - جستجوی لغت در جدول جو

بندنا
ساقه های منعطف گیاهی که برای بستن دسته ی گیاهان دیگر به کار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندن
تصویر بندن
(پسرانه)
بلندی روی کوه (نگارش کردی: بهندهن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بندنه
تصویر بندنه
تکمه، گوی گریبان، بندیمه، بندمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندان
تصویر بندان
بسته کننده، در حال بستن یا بسته کردن مثلاً یخ بندان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندنا
تصویر گندنا
تره، گیاهی دوساله با برگ های دراز و تاخورده فاقد ساقه است و جزء سبزی های خوردنی به صورت خام مصرف می شود، در پختن خوراک های سبزی دار نیز به کار می رود، ویتامین B و C و آهن دارد، ملین است و دستگاه هاضمه را تقویت می کند
گندنای کوهی: در علم زیست شناسی فراسیون
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
این کلمه بصورت مزید مؤخر به کلمات می پیوندند و بیشتر معنی مصدری یا وصفی بدانها می دهد: دربندان. حنابندان. میوه بندان. یخ بندان. شیشه بندان. آینه بندان. شهربندان
لغت نامه دهخدا
(بَ دِ نَ / نِ)
بقچۀ بزرگ محتوی جامه و پارچه یا چیزهای دیگر بسیار. رزمه و بقچه که محتویات آن بسیار باشد. بستۀ بزرگ. (یادداشت بخط مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
معروف است وآن سبزیی باشد خوردنی. گویند چون خواهند روغن بلسان را بیازمایند گندنا را به آب چرب سازند و بر چراغ دارند، اگر افروخته شود خالص است و الا نه. اگر تخم گندنا را در سرکه ریزند ترشی آن را برطرف کند. (برهان). سبزی معروف و مشهور است، تیغ و شمشیر را به آن نسبت کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). گیاهی مأکول و از طایفۀ سیر، و به لغت مردم تهران تره و به تازی کراث نامند. (ناظم الاطباء). زبوده. (برهان). رکل. کوار. (برهان). کالوخ. (برهان). کرّاث. نوعی از تره و گندنا. مردوس. گندنای شامی. (برهان). قرط. نوعی از گندنا که کراث المائده نامندش. (منتهی الارب). گندنا، شامی است و نبطی و دشتی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نام علمی آن آلیوم پوروم است. (شلیمر ص 27) :
گر در حکایت آید بانگ شتر کند
آروغها زند چو خورد ترب و گندنا.
لبیبی.
چون تیغ که شاخ گندنا برّد
تو سنگ بزرگ آسیا برّی.
منوچهری (دیوان چ 2 دبیرسیاقی ص 110).
کیکیر و گندنا و سپندان و کاسنی
این هر چهار گونه که دادی همه دژن.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنارنگ است و سرها بدرود چون گندنا.
قطران.
کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم
کاین جهان را کرد ماننده به کرد گندنا.
ناصرخسرو.
یا موسی بخواه از خدا که ما را از این بیابان با نباتات که می روید چون گندنا و پیاز و سیر و خیار و عدس بدهد. (قصص الانبیاء ص 123).
دست فلک درود سر دشمنان دین
از تیغ گندناشبه او چو گندنا.
سوزنی.
ز بس تیغ در دشمنانت شکسته
غذای جهان قلیۀ گندناشد.
رضی الدین نیشابوری.
خوشه ها در موج از باد صبا
بر بیابان سبزتر از گندنا.
مولوی.
زآن زعفران غالیه خو میچکد شکر
زآن گندنای لاله فشان میوزد سموم.
بدر جاجرمی.
روغن مصری و مشک تبتی را در دو وقت
هم معرف سیر باشد هم مزکی گندنا.
؟
- سر کیسه به گندنا بستن، آسان خرج کردن و دادن پول:
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به بند گندنا بند.
نظامی.
سر کیسه به گندنا بستی
وز پی هرکه خواست بگشادی.
سوزنی.
- گندنای کوهی (صحرایی) ، فراسیون. فراشیون. فارسیون. حشیشهالکلب. صوف الارض. سندیان الارض. طیطان. کرویا. کراث الکرم. گیاهی است خودروو بیابانی با برگهای بیضی شکل دندانه دار که دو تا دوتا برابر یکدیگر قرار گرفته و گلهای دستۀ سفید که در طب قدیم به کار میرفته است. (از فرهنگ روستایی ص 1044).
- امثال:
دنیا کرد گندنا است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 829).
سر نه چون گندنا بود که به تیغ
چون درودی دگر توانش درود.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 970).
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1031).
لطف لفظت کی شناسد مرد ژاژ و ترهات
من ّ و سلوی را چه داند مرد سیرو گندنا.
سنایی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1751).
گندنا ومشعبد، وجه مناسبت دهان مشعبد و گندنا آنکه بازیگران برگ گندنا در دهان گیرند و آواز جانوران ظاهر سازند. (از شرح مشکلات خاقانی تألیف عبدالوهاب معموری) :
بلبل اینک صفیر مدح شنو
گندنا سوی حقه بازفرست.
خاقانی.
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا.
خاقانی.
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا.
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1713).
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا.
سراج الدین قمری (دیوان ص 61).
ناقد مشک سیر است یا گندناست:
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
به جز سیر یا گندنایی نیایی.
خاقانی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 1784)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان نهبندان است که در بخش شوسف شهرستان بیرجند واقع است و 208 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان سرجهان است که در شهرستان آباده واقع است. 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
ترشی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
هر چیزی که جهت بستن و بند کردن چیزی بکار برند.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دوای هندی است و آن عبارتست از درختی که بر درخت دیگر روید. (الفاظ الادویه). اسم هندی مرز است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندنه
تصویر بندنه
بقچه بزرگ، بسته بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تره کراث: کردمت پیدا که بس خوب است قول آن حکیم کاین جهان را کرد ماننده بکرد گندنا. (ناصر خسرو) یا گندمینه کوهی. فراسیون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندنا
تصویر گندنا
((گَ دَ))
تره، از سبزی های خوردنی
فرهنگ فارسی معین
تره، گیاه بدبویی که از ساقه های آن جارو درست کنند
فرهنگ گویش مازندرانی
کمربندی که با نخ بافند، کمربندنخی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی طناب گیاهی که از تابیدن پوست درخت توت یا لرک به دست
فرهنگ گویش مازندرانی
ترکه هایی که جهت بستن مجموعه ی دسته های برنج مورد استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی
بستن افسار اسب به میخ یا چوب یا جایی مخصوص، آب بندان، محل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان خانقاه پی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
لک لک
فرهنگ گویش مازندرانی
بینداز، پرچین، حصار دور حیاط خانه، ستون اصلی که چوب های فرعی در
فرهنگ گویش مازندرانی
شدن، تبدیل شدن، پارچه کردن، تشکیل شدن، بافتن، بافیدن
دیکشنری اردو به فارسی
رنده کردن، فحش دادن
دیکشنری اردو به فارسی
کشیدن، ساختن
دیکشنری اردو به فارسی