جدول جو
جدول جو

معنی بندد - جستجوی لغت در جدول جو

بندد
بنیاد اساس، اصل هر چیز، پشتیبان
تصویری از بندد
تصویر بندد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندش
تصویر بندش
انسداد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بندی
تصویر بندی
اسیر و زندانی، حبس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنده
تصویر بنده
برده، زر خرید، غلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندک
تصویر بندک
گلوله پنبه پنبه پاک کرده از پنبه دانه و آماده کرده برای رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندق
تصویر بندق
پارسی تازی گشته فوندیگ، گروهه گلی کلوخ گروهه سربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندش
تصویر بندش
پنبه حلاجی کرده و گلوله ساخته به جهت رشتن
فرهنگ لغت هوشیار
محلی است که قافله و تجار در آن جا بسیار آمد و رفت می کنند، شهری که بر کناره دریای محیط واقع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنداد
تصویر بنداد
بنیاد اساس، اصل هر چیز، پشتیبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندن
تصویر بندن
(پسرانه)
بلندی روی کوه (نگارش کردی: بهندهن)
فرهنگ نامهای ایرانی
هم اکنون دستی آماده فعلا، با پول حاضر و آماده نقدا، حاضر و موجود، فورا فی الفور همین لحظه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندی
تصویر بندی
گرفتار، اسیر، زندانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنداد
تصویر بنداد
بنیاد، بیخ، پایه، اصل، شالوده، پی دیوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنود
تصویر بنود
بندها، مقررات، قیود، تدارکات، جمع واژۀ بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندک
تصویر بندک
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بنجک، پنجک، غندش، کندش، بندش، پندش، کلن، غند، گل غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندش
تصویر بندش
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، پندش، کلن، غند، گل غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بنده
تصویر بنده
غلام زرخرید، غلام، چاکر، برده، انسان نسبت به خداوند، لقبی که گوینده برای تواضع به خود می دهد، من مثلاً بنده چندین بار خدمت رسیدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صندد
تصویر صندد
پر دل، جوانمرد، تیزی کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندی
تصویر بندی
((بَ))
اسیر، گرفتار، زندانی، جمع بندیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنده
تصویر بنده
((بَ دِ))
مخلوق خداوند، برده، نوکر، غلام، مطیع، فرمانبردار، من، اینجانب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندک
تصویر بندک
((بُ دَ))
پنبه زده شده و گلوله شده برای رشتن، بنجک، بندش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندق
تصویر بندق
((بُ دُ))
گلوله گلین یا سنگی یا سربی و یا غیر آن، جمع بنادق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندش
تصویر بندش
((بَ دَ))
پنبه حلاجی کرده و گلوله ساخته به جهت رشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندش
تصویر بندش
((بُ دَ))
پنبه زده شده و گلوله شده برای رشتن، بندک، بنجک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندر
تصویر بندر
((بَ دَ))
محلی است در ساحل دریا یا رودخانه که محل توقف و بارگیری است، بندرگاه، لنگرگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بنداد
تصویر بنداد
((بُ))
بنیاد، اساس، اصل هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بندق
تصویر بندق
گلوله
فندق، درختی از خانوادۀ پیاله داران با برگ های پهن و دندانه دار و گل های خوشه ای با میوه ای گرد کوچک قهوه ای رنگ و حاوی روغن که به عنوان آجیل مصرف می شود، پندک، گلوژ، گلوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندر
تصویر بندر
جایی در کنار دریا که محل توقف، بار انداختن یا بارگیری کشتی ها است، بندرگاه، هر شهری که در کنار دریا باشد
بندر آزاد: بندری در یک کشور که ورود و خروج و باراندازی و بارگیری برای کشتی های سایر کشورها در آن جا آزاد است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بند
تصویر بند
ماده قانونی، پاراگراف، جزء، سد، Article
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بند
تصویر بند
فاصله میان دو عضو که آن را بعربی مفصل گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بند
تصویر بند
محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل، محل اتصال دو چیز، پیوند، گره نی،
در علم حقوق قسمتی از کتاب یا قانون، فصل، ریسمان، ریسمان یا زنجیر که به دست و پای انسان یا حیوانی ببندند،
دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب،
بستۀ کاغذ ۴۸۰ ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته بندی شده باشد،
علم بزرگ، فصل یا فقرۀ کتاب، قید، کنایه از حیله، نیرنگ، بن مضارع بستن، بسته شدن مثلاً راه بند
پسوند متصل به واژه به معنای بسته کننده مثلاً ماست بند،
آنچه به چیز دیگر، به ویژه یکی از اعضای بدن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته می شود مثلاً دستبند، مچ بند
فن، برای مثال یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، چنان که سیصد و شصت بند فاخر بدانستی (سعدی - ۷۹)
بند آمدن: بسته شدن، بسته شدن راه و مجرا، باز ایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد
بند آوردن: بستن و جلوگیری کردن، جلو جریان چیزی را گرفتن
بند انداختن: کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ
بند بودن: گیر بودن، گرفتار بودن، آویزان بودن
بند زدن: به هم چسباندن ظرف های شکسته با بند یا بش، بش زدن
بند شدن: به چیزی چسبیدن، به چیزی آویختن
بند شهریار: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی
بند کردن: در بند کردن، چسباندن، چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن
بند کشیدن: در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به سر بردن
بند ناف: رشته ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می کند
بند و بست: ساخت و پاخت، توطئه، ضبط و ربط، ترتیب، انتظام
بند و رغ: بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بند
تصویر بند
((بَ))
زنجیر و ریسمانی که بر پای و دست اسیران بندند، گره، محل به هم پیوستن دو چیز، مفصل، هر یک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح، سدی که در پیش آب بندند، حبس، نیرنگ، فریب، عهد، پیمان
فرهنگ فارسی معین