جدول جو
جدول جو

معنی بند

بند((بَ))
زنجیر و ریسمانی که بر پای و دست اسیران بندند، گره، محل به هم پیوستن دو چیز، مفصل، هر یک از فصول و فقرات نامه ها، قوانین و لوایح، سدی که در پیش آب بندند، حبس، نیرنگ، فریب، عهد، پیمان
تصویری از بند
تصویر بند
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با بند

بند

بند
محل اتصال دو استخوان در بدن، مفصل، محل اتصال دو چیز، پیوند، گرهِ نی،
در علم حقوق قسمتی از کتاب یا قانون، فصل، ریسمان، ریسمان یا زنجیر که به دست و پای انسان یا حیوانی ببندند،
دیواری که از سنگ و سیمان یا چوب و آهن در جلو آب می سازند برای بالا آمدن سطح آب و آبیاری زمین های اطراف یا تشکیل آبشار یا جلوگیری از سیل، سد، بنداب،
بستۀ کاغذ ۴۸۰ ورقی یا ۵۰۰ ورقی که در کارخانه شمرده و بسته بندی شده باشد،
علَم بزرگ، فصل یا فقرۀ کتاب، قید، کنایه از حیله، نیرنگ، بن مضارعِ بستن، بسته شدن مثلاً راه بند
پسوند متصل به واژه به معنای بسته کننده مثلاً ماست بند،
آنچه به چیز دیگر، به ویژه یکی از اعضای بدن، پسوند متصل به واژه به معنای بسته می شود مثلاً دستبند، مچ بند
فن، برای مِثال یکی در صنعت کُشتی گرفتن سرآمده بود، چنان که سیصد و شصت بند فاخر بدانستی (سعدی - ۷۹)
بَند آمدن: بسته شدن، بسته شدن راه و مجرا، باز ایستادن هر جسم مایع که از جایی جاری باشد
بَند آوردن: بستن و جلوگیری کردن، جلو جریان چیزی را گرفتن
بَند انداختن: کندن و برچیدن موهای ریز چهرۀ زنان با نخ
بَند بودن: گیر بودن، گرفتار بودن، آویزان بودن
بَند زدن: به هم چسباندن ظرف های شکسته با بند یا بش، بش زدن
بَند شدن: به چیزی چسبیدن، به چیزی آویختن
بَند شهریار: در موسیقی از الحان قدیم ایرانی
بَند کردن: در بند کردن، چسباندن، چیزی را به چیز دیگر آویزان کردن
بَند کشیدن: در بند و زندان گذرانیدن، در زندان به سر بردن
بَند ناف: رشته ای که جنین را در شکم مادر به جفت متصل می کند
بَند و بست: ساخت و پاخت، توطئه، ضبط و ربط، ترتیب، انتظام
بَند و رغ: بندی که با چوب و علف یا سنگ و خاک برای رساندن آب به زراعت جلو آب ببندند
بند
فرهنگ فارسی عمید

بند

بند
فاصله میان دو عضو که آنرا بعربی مفصل خوانند. پیوند عضو که بعربی مفصل گویند. (برهان) (آنندراج). فاصله میان دو عضو را بتازی مفصل خوانند. (جهانگیری). محل اتصال دو عضو بهم یعنی مفصل مانند بندهای انگشتان و بند آرنج و بند زانو و جز آنها. (ناظم الاطباء). مفصل. (فرهنگ فارسی معین) :
ور بدرّی شکم و بند از بندم
نرسد ذره ای آزاربفرزندم.
منوچهری.
و فرمود تا اندامهای او بندبند می بریدند تا هلاک شد. (فارسنامۀ ابن البلخی).
و قتاده گفت (هاروت و ماروت) از کمربست تا بندپای در بند و قیدند. (تفسیر ابوالفتوح).
شراب ممزوج و مروق... باد در شکم انگیزد و درد بندها آرد. (نوروزنامه).
به مهر تو دلم ای مبتلا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
بند دم کژدم فلک را
زآن نیزۀ مارسان گشاید.
خاقانی.
- بند از بند جدا شدن و جدا کردن، مفصل ها را بریدن:
خیال رزم تو گر در دل عدو گذرد
زبیم تیغ تو بندش جدا شود از بند.
رودکی.
- بند از بند گشادن، مفصل را از مفصل جدا کردن:
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند.
مسعودسعد.
- بند انگشت، رجوع به انگشت و فرهنگ فارسی معین شود.
لغت نامه دهخدا

بند

بند
حبل، رسن، رشته، ریسمان، طناب، نخ، ترک، زین، بست، عقد، قید، گره، گیر، پیوند، لولا، مفصلگاه، مفصل، استخوان انگشت، اتصالگاه، پیوندگاه، گره گاه، تله، دام، رهن، گرو، گرفتاری، مخمصه 01 آز، طمع، یک زوج گاو، حیله
فرهنگ واژه مترادف متضاد

بند

بند
طناب نازک، نخی که با آن سرکیسه را بندند، بند، کتل، راه سربالایی، حدفاصل آب و خشکی، کوهستان و صخره های.، تار عنکبوت، عنکبوت، درخت زبان گنجشک ون، محلی که آب را از آن جا می توان قطع نموده و به سمت دیگری هدایت.، مستقیم به طرف چیزی یا کسی رفتن، بی محابا گذشتن، طناب رخت.، ته بن
فرهنگ گویش مازندرانی