جدول جو
جدول جو

معنی بنداروز - جستجوی لغت در جدول جو

بنداروز
(بُ)
دهی از دهستان سرگره بخش برازجان که در شهرستان بوشهر واقع است و دارای 849 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بندار
تصویر بندار
دارای باغ و ملک بسیار، بنه دار، مال دار، مایه دار، سرمایه دار، کسی که مالیات یک ناحیه را جمع آوری می کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بندوز
تصویر بندوز
جوال دوز، نوعی نخ برای دوختن جوال، توبره و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بندی باشد که با چوب و علف و خاک و گل در پیش آب بندند تا آب بلند شود و به زراعت رود. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء). مصحف بندورغ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به بندورغ شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بدبخت. (ناظم الاطباء) (از ولف). بدحال. (یادداشت مؤلف). بدروزگار. تیره بخت. سیه روزگار. مقابل بهروز، نیک روز:
همی گفت بدروز و بداخترم
بد از دانش آید همی بر سرم.
فردوسی.
بدو گفت کاندر جهان مستمند
کدام است و بدروز ناسودمند.
فردوسی.
به بدروز همداستانی نکرد
که بازوش با زور بود و توان.
فرخی.
بالجمله خداوندا در وهم نیاید
کاحوال من بدروز اینجا بچه سان است.
مسعودسعد.
- بدروز کردن، بدبخت کردن. بدحال و پریشان کردن:
به گرد عالم آوارم تو کردی
چنین بدروز و بی چارم تو کردی.
نظامی.
- بدروز گشتن، بدبخت شدن. بدحال شدن:
سپهداران او پیروز گشتند
بداندیشان او بدروز گشتند.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / بُ دَ)
جوالدوز. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری) ، مفصل. (یادداشت بخط مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : از این مهره و از آن مغاک، بندگشادی خوش حاصل شود و حرکت ران و رفتن، بدین بندگشاد است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت مؤلف). و هنگام نشستن و برخاستن از بندگشادهای او (خداوند علت بواسیر) آواز همی آید آنرا فرقعه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ایضاً). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ)
دهی از دهستان اندرود که در بخش مرکزی شهرستان ساری واقع است. دارای 120 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام جایی و محلی است از سمرقند که شراب آنجا نیکو میشود. (برهان). مؤلف انجمن آرا این نام را تصحیف ’فیاروز’ میداند:
باز تویی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبیذ فناروز.
رودکی.
رجوع به فیاروز شود
لغت نامه دهخدا
بادروزه، روزگذار از طعام:
کسی را نبد بادروز نبرد
همی اسب جنگی بکشت و بخورد،
فردوسی،
رجوع به بادروزه، و شعوری ج 1 ورق 164 شود، شراب لعلی، (برهان) (ناظم الاطباء)، سرخ باد، (شرفنامۀ منیری)، شراب سرخ، (فرهنگ سروری)، صفرا، (برهان) (ناظم الاطباء)، سرخ باده و صفرا که بهندش پت گویند، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ سروری)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
فتح بن علی بن فتح قوام الدین بنداری اصفهانی که در قرن هفتم نشو و نما یافته است. او راست: تاریخ دولت آل سلجوق، از عمادالدین محمد بن محمد حامد اصفهانی که بوسیلۀ وی بصورت اختصار درآمده است. دیگر کتاب موسوم به نصرهالفتوه و عصرهالفطره در اخبار دولت سلجوق. (از معجم المطبوعات) ، چهرۀ بولهبان وقت یعنی مخالفان دین و برباطل. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ممتحن و آزمایش کننده.
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بنه دار. (فرهنگ فارسی معین). کیسه دار. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آنکه خرید و فروخت جواهری نموده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مأخوذ از فارسی است. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
لهجۀ ترکی بطلیوس یا باداجز است، رجوع به بطلیوس شود، اسب: مر اسب را پارسیان بادجان خوانده اند و رومیان آنرابادپای، (نوروزنامه)، اسب خوب، اسب تندرو، تکاور
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است از دهستان سیریک بخش فیات است که در شهرستان بندرعباس واقع است. دارای 300 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
کار خانه ماهوت بافی، پرده بافی و پارچه های بزرگ و پرده های بزرگ. (از دزی ج 1 ص 117)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ابن حسین بن محمد بن مهلب شیرازی از مشاهیر متصوفۀ قرن چهارم، وی خادم شیخ ابوالحسین اشعری مشهور، مؤسس مذهب اشاعره بوده است و با شیخ کبیر نیز معاصر بوده است و مابین ایشان در بعضی مسائل مفاوضات و معارضاتی روی داده است. ابن عساکر در متن کذب المفتری روایت کند که پدر بندار او را از بهر تجارت به بغداد فرستاد و وی قریب چهل هزار دینار مال التجاره همراه داشت. گذار او در آن شهر به مجلس شبلی افتاد و کلام او در وی تأثیر کرد. شبلی او را امر نمود تا از اموال خود بیرون آید، بندار شش بدره زر به نزد شبلی برد. شبلی در آینه ای که پیوسته در آن نظر کردی، نگریست و گفت آینه گوید که هنوز چیزی باقی است و... تا آنکه بالاخره بندار را از آن همه اموال هیچ نماند و همه را در راه خدا ایثار نمود. آن بار چون به نزد شبلی رفت شبلی در آینه نظر کرده گفت آینه گوید که بیش هیچ باقی نمانده. بندار گفت آینه راست میگوید و ملازمت شبلی اختیار نمود. بندار در ارجان سکنی داشت و هم در آن شهر در سال 353 هجری قمری وفات یافت و همان جا مدفون شد. (از حاشیۀ شدالازار ص 225)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
عمل و جمعآوری و تحصیل خراج مالیات. کارداری و جمعآوری مالیات و خراج: عبداﷲ به عثمان نامه کرد و از عمرو گله کرد. عثمان نامه کرد به عبدالله سعد و امیری مصر او را داد و بنداری و سپاه بدو سپرد و عمرو را بازخواند. (ترجمه تاریخ طبری). پس چون عبدالله بن سعد به مصر آمد و با عمروعاص همی بود، عثمان نامه کرد و بنداری مصر به عبدالله داد. (ترجمه تاریخ طبری). تا که ابوالفضل سوری بن معتز او را عمل و بنداری طوس فرمود. (تاریخ بیهق).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بندروغ
تصویر بندروغ
مصحف بندورغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندوز
تصویر بندوز
جوال دوز
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بندار ریشه دار، کیسه دار خانه دار صاحب تجمل و مکنت مایه دار، مالک صاحب ملک (بیشتر در خراسان)، کسی که خراج جنسی را بطور عمده میخرد، کسی که پیشه اش مالداری و باغداری و فروش محصول باغ و باغتره است، دارو فروش دوافروش، اسب فروش، آنکه چیزی را نگاه دارد تا بقیمت گرانتر بفروشدگرانفروش، تاجر معدن، متصدی چاپارخانه صاحب برید، سردار قشون سالار، گمرکچی، موکل اخذ مالیات از بارها و بنه ها، ذخیره، انبار، ثابت مقرر، جامد سخت، اصلی اصیل، باهوش دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدروز
تصویر بدروز
تیره روز بد روزگار مقابل نیک روز بهروز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندار
تصویر بندار
((بُ))
مالدار، مایه دار، کیسه دار، خانه دار، دوا فروش، ری شه دار، نام طبقه ای از طبقات عالی اجتماعی در قدیم که لباس مخصوص به خود را داشتن
فرهنگ فارسی معین
از ازل
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم زیر و زرنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
از بنادر دریای خزر، که پیشتر بندر جز بود، و اکنون از شهرستان
فرهنگ گویش مازندرانی
از ازل از آغاز از ابتدای کار
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان شهر خواست ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان اندرود ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
ارباب، معامل، کسی که کشاورز با او به طور دائم به معامله.، کنده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی