غوطه وری در آب، سر فرو بردن در آب، غوطه ناغوش خوردن: سر در آب فرو بردن، غوطه خوردن، برای مثال گرد گرداب مگرد ای که ندانی تو شنا / که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۱)
غوطه وری در آب، سر فرو بردن در آب، غوطه ناغوش خوردن: سر در آب فرو بردن، غوطه خوردن، برای مِثال گرد گرداب مگرد ای که ندانی تو شنا / که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۱)
مهندس سپاه رومی در زمان شاپور اول ساسانی که بهنگام اسارت امپراتور روم به امر شاپور پل شوشتر را ساخت. توضیح آنکه این نام را بزانوش هم ضبط کرده اند. بقول لکهارت برانوش نام رومی نیست و کرزن این نام را اورانوش (اورانوس) دانسته است. (فرهنگ فارسی معین)
مهندس سپاه رومی در زمان شاپور اول ساسانی که بهنگام اسارت امپراتور روم به امر شاپور پل شوشتر را ساخت. توضیح آنکه این نام را بزانوش هم ضبط کرده اند. بقول لکهارت برانوش نام رومی نیست و کرزن این نام را اورانوش (اورانوس) دانسته است. (فرهنگ فارسی معین)
عذار. (مجمع الفرس) (یادداشت مرحوم دهخدا). صدغ. (تفلیسی). شقیقه. صبح، خورشید، مهتاب، ماه، زهره، کافور، سیم، عاج، آئینه، پنبه زار، گلبرگ، سمن، یاسمن، برگ یاسمین، نسرین، از تشبیهات اوست. (آنندراج) : آن بناگوش کز صفا گوئی برکشیده است آبگونه به سیم. شهید. برآمد ابر پیریت از بناگوش مکن پرواز گرد رود و بگماز. کسائی. آن قطرۀ باران بر ارغوان بر چون خوی به بناگوش نیکوان بر. کسائی. زحمت زلف تو خود بس که بدان دوش رسید نکبت خط به بناگوش تو باری مرساد. نجیب جرفاذقانی. دهان بر بناگوش خواهر نهاد دو چشمش پر از خون شد و جان بداد. فردوسی. تهمتن یکی مشت پیچیده سخت بزد بر بناگوش آن تیره بخت. فردوسی. گرد بناگوش سمن فام او خرد پدید آمد خار سمن. فرخی. نه تو آورده ای آئین بناگوش سپید مردمان را همه بوده است بناگوش چنان. فرخی. چون بناگوش نیکوان شد باغ از گل سیب و از گل بادام. فرخی. تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده بر جوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست. عسجدی. گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک برجهاندش همه آن در بناگوش چو سیم. ابوحنیفۀ اسکافی. بمروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من که دیبای بناگوشم بمروارید شد معلم. ناصرخسرو. وین ستمگر جهان بشیر بشست بر بناگوشهات پرّ غراب. ناصرخسرو. بربسته گل از شوشتری سبزنقابی وآلوده به کافور و به شنگرف بناگوش. ناصرخسرو. چو آینه است بناگوش او بنامیزد که تیره می نکند صدهزار آه منش. عثمان مختاری (از آنندراج). رخسار تو گل است و بناگوش تو سمن گل در میان دام و سمن زیر چنبر است. امیر معزی (از آنندراج). بر بناگوش چو سیم او خط نورسته نیست خط نورسته دگر باشد بنفشستان دگر. امیر معزی (از آنندراج). مهتاب از بناگوش او (کنیزک) رنگ بردی. (کلیله و دمنه). بر گرد بناگوش چو عاجش خط مشکین چون دایره کز شب بکشی گرد نهاری. سنائی. نوش کن بادۀ تلخ از کف زیبا صنمی از بناگوش چو گل از کله مرزنگوش. سوزنی. تشبیه صدر و نامه و توقیع کلک صدر زلف مسلسل است و بناگوش حور عین. سوزنی. سمن کز خواجگی برگل زدی دوش غلام آن بناگوش از بن گوش. نظامی. خورشیدبماننده بتی زهره جبینی کافور بناگوش مهی مشک عذاری. چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا ز گوش پنبه برون کن بکار حق پرداز. کمال اسماعیل (از آنندراج). که زنهار اگر مردی آهسته تر که چشم و بناگوش و روی است و سر. سعدی. انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب بر گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است. سعدی (گلستان). سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش این دولت ایام جوانی بسر آید. (گلستان). کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب نیایدش بنظربرگ یاسمین نازک. طالب آملی (از آنندراج). مگر ز صبح بناگوش یار نور گرفت که بوی یاسمن از ماهتاب می آید. صائب (از آنندراج).
عذار. (مجمع الفرس) (یادداشت مرحوم دهخدا). صدغ. (تفلیسی). شقیقه. صبح، خورشید، مهتاب، ماه، زهره، کافور، سیم، عاج، آئینه، پنبه زار، گلبرگ، سمن، یاسمن، برگ یاسمین، نسرین، از تشبیهات اوست. (آنندراج) : آن بناگوش کز صفا گوئی برکشیده است آبگونه به سیم. شهید. برآمد ابر پیریت از بناگوش مکن پرواز گرد رود و بگماز. کسائی. آن قطرۀ باران بر ارغوان بر چون خوی به بناگوش نیکوان بر. کسائی. زحمت زلف تو خود بس که بدان دوش رسید نکبت خط به بناگوش تو باری مرساد. نجیب جرفاذقانی. دهان بر بناگوش خواهر نهاد دو چشمش پر از خون شد و جان بداد. فردوسی. تهمتن یکی مشت پیچیده سخت بزد بر بناگوش آن تیره بخت. فردوسی. گرد بناگوش سمن فام او خرد پدید آمد خار سمن. فرخی. نه تو آورده ای آئین بناگوش سپید مردمان را همه بوده است بناگوش چنان. فرخی. چون بناگوش نیکوان شد باغ از گل سیب و از گل بادام. فرخی. تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست خون جگرم بدیده بر جوشیده ست شیری که بکودکی لبم نوشیده ست اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست. عسجدی. گر نیارامد زلف تو عجب نبود زانک برجهاندش همه آن در بناگوش چو سیم. ابوحنیفۀ اسکافی. بمروارید و دیبا شاد باشد هر کسی جز من که دیبای بناگوشم بمروارید شد معلم. ناصرخسرو. وین ستمگر جهان بشیر بشست بر بناگوشهات پرّ غراب. ناصرخسرو. بربسته گل از شوشتری سبزنقابی وآلوده به کافور و به شنگرف بناگوش. ناصرخسرو. چو آینه است بناگوش او بنامیزد که تیره می نکند صدهزار آه منش. عثمان مختاری (از آنندراج). رخسار تو گل است و بناگوش تو سمن گل در میان دام و سمن زیر چنبر است. امیر معزی (از آنندراج). بر بناگوش چو سیم او خط نورسته نیست خط نورسته دگر باشد بنفشستان دگر. امیر معزی (از آنندراج). مهتاب از بناگوش او (کنیزک) رنگ بردی. (کلیله و دمنه). بر گرد بناگوش چو عاجش خط مشکین چون دایره کز شب بکشی گرد نهاری. سنائی. نوش کن بادۀ تلخ از کف زیبا صنمی از بناگوش چو گل از کله مرزنگوش. سوزنی. تشبیه صدر و نامه و توقیع کلک صدر زلف مسلسل است و بناگوش حور عین. سوزنی. سمن کز خواجگی برگل زدی دوش غلام آن بناگوش از بن گوش. نظامی. خورشیدبماننده بتی زهره جبینی کافور بناگوش مهی مشک عذاری. چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا ز گوش پنبه برون کن بکار حق پرداز. کمال اسماعیل (از آنندراج). که زنهار اگر مردی آهسته تر که چشم و بناگوش و روی است و سر. سعدی. انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب بر گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است. سعدی (گلستان). سحر است کمان ابروانت پیوسته کشیده تا بناگوش. سعدی. گر صبر کنی ور نکنی موی بناگوش این دولت ایام جوانی بسر آید. (گلستان). کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب نیایدش بنظربرگ یاسمین نازک. طالب آملی (از آنندراج). مگر ز صبح بناگوش یار نور گرفت که بوی یاسمن از ماهتاب می آید. صائب (از آنندراج).
سرباب فروبردن آدمی ومرغان غوطه خوری. توضیح هدایت نویسد: (دربرهان بمعنی غوطه خوردن درآب آمده و لیکن خطا کرده پاغوش است ببای پارسی. {اماباید دانست که این کلمه بصورت} ناغوش {درلغت فرس اسدی و صحاح الفراس با شاهدی از لبیبی آمده بنابراین قول هدایت براساسی نمی نماید
سرباب فروبردن آدمی ومرغان غوطه خوری. توضیح هدایت نویسد: (دربرهان بمعنی غوطه خوردن درآب آمده و لیکن خطا کرده پاغوش است ببای پارسی. {اماباید دانست که این کلمه بصورت} ناغوش {درلغت فرس اسدی و صحاح الفراس با شاهدی از لبیبی آمده بنابراین قول هدایت براساسی نمی نماید
دیدن بناگوش به خواب، بر چهاروجه است. اول: پسری نیکو روی. دوم: قدر و جاه، سوم: دین درست. چهارم: منفعت از سبب فرزند. دیدن بناگوش در خواب، دلیل بر قدر و جاه او بود و زیادت و نقصان دیدن در بناگوش، دلیل بر قدر و جاه صاحب خواب است.
دیدن بناگوش به خواب، بر چهاروجه است. اول: پسری نیکو روی. دوم: قدر و جاه، سوم: دین درست. چهارم: منفعت از سبب فرزند. دیدن بناگوش در خواب، دلیل بر قدر و جاه او بود و زیادت و نقصان دیدن در بناگوش، دلیل بر قدر و جاه صاحب خواب است.