کند. کندخاطر. (منتهی الارب). کاهل و کند. (دهار). کندذهن. (غیاث). ضد ذکی و فطن. (از اقرب الموارد). کودن. بی وقوف. (ناظم الاطباء). سست خاطر. کندخاطر. کندفهم. دیریاب. دیرفهم. دیربرخورد. خنگ. کورذهن. کاهل و کسلان. (زمخشری). ج، بلداء. (دهار) : در ثنا و مدح تو ارباب نظم و نثر را نی زبان گردد کلیل و نی شود خاطر بلید. سوزنی. چون خبر واقعۀ او بشنید آنچ همت بلید و طویت پلید او اقتضای آن می نمود. (جهانگشای جوینی).
کند. کندخاطر. (منتهی الارب). کاهل و کند. (دهار). کندذهن. (غیاث). ضد ذکی و فطن. (از اقرب الموارد). کودن. بی وقوف. (ناظم الاطباء). سست خاطر. کندخاطر. کندفهم. دیریاب. دیرفهم. دیربرخورد. خنگ. کورذهن. کاهل و کسلان. (زمخشری). ج، بُلداء. (دهار) : در ثنا و مدح تو ارباب نظم و نثر را نی زبان گردد کلیل و نی شود خاطر بلید. سوزنی. چون خبر واقعۀ او بشنید آنچ همت بلید و طویت پلید او اقتضای آن می نمود. (جهانگشای جوینی).
بلید بودن. بلادت. کودنی. کورفهمی. دیریابی. و رجوع به بلید و بلادت شود: فصیح تر کس جائی که او سخن گوید چنان بود ز بلیدی که خورده باشد بنگ. فرخی، عمل با دست زدن به سر کسی به قوت. (ناظم الاطباء). سرچنگ، یعنی به زور دست زدن بر سر کسی. (غیاث). ضرب دستی که به زور تمام بر سر کسی زنند، وبا لفظ زدن و خوردن مستعمل. (از آنندراج). بام. بامب. بامچه. بامبه (در تداول مردم قزوین) : سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر بم. ناصرخسرو. عمامه ز بم کرده ورم بر سر قاضی آموخته تار است عرم بر سر قاضی. ملاحیدر ذهنی (در هجو قاضی افضل). کیست آن مورد صدبم که شودصدپاره کله از آهن اگر وضع کنی بر سر آن. شفائی (از آنندراج). - بم خوردن، ضرب دست خوردن از کسی. با کف دست ناگسترده بر سر خوردن از کسی: چو قوال موجش زده کف بهم غم از نغمۀ زیر او خورده بم. ملاطغرا (از آنندراج). - بم زدن، ضرب دست زدن. با کف دست که نیک نگسترده باشد زدن بر سر کسی: از آن هریکی بانگ بر جم زدی اگر دم زدی بر سرش بم زدی. هاتفی. عارضت بمها زندبر سر رخ خورشید را سنبلت سرپا زند بر کون مشک اذفری. ملافوقی یزدی (از آنندراج)
بلید بودن. بلادت. کودنی. کورفهمی. دیریابی. و رجوع به بلید و بلادت شود: فصیح تر کس جائی که او سخن گوید چنان بود ز بلیدی که خورده باشد بنگ. فرخی، عمل با دست زدن به سر کسی به قوت. (ناظم الاطباء). سرچنگ، یعنی به زور دست زدن بر سر کسی. (غیاث). ضرب دستی که به زور تمام بر سر کسی زنند، وبا لفظ زدن و خوردن مستعمل. (از آنندراج). بام. بامب. بامچه. بامبه (در تداول مردم قزوین) : سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر بم. ناصرخسرو. عمامه ز بم کرده ورم بر سر قاضی آموخته تار است عرم بر سر قاضی. ملاحیدر ذهنی (در هجو قاضی افضل). کیست آن مورد صدبم که شودصدپاره کله از آهن اگر وضع کنی بر سر آن. شفائی (از آنندراج). - بم خوردن، ضرب دست خوردن از کسی. با کف دست ناگسترده بر سر خوردن از کسی: چو قوال موجش زده کف بهم غم از نغمۀ زیر او خورده بم. ملاطغرا (از آنندراج). - بم زدن، ضرب دست زدن. با کف دست که نیک نگسترده باشد زدن بر سر کسی: از آن هریکی بانگ بر جم زدی اگر دم زدی بر سرش بم زدی. هاتفی. عارضت بمها زندبر سر رخ خورشید را سنبلت سرپا زند بر کون مشک اذفری. ملافوقی یزدی (از آنندراج)
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد
تکیه کاغذی که بر روی آن مشخصاتی چاپ شده باشد حاکی از بها و تاریخ و محل استفاده آن و غالباً برای ورود به اتوبوس و تاتر و سینما و قطار و غیره بکار می رود
تکیه کاغذی که بر روی آن مشخصاتی چاپ شده باشد حاکی از بها و تاریخ و محل استفاده آن و غالباً برای ورود به اتوبوس و تاتر و سینما و قطار و غیره بکار می رود