جدول جو
جدول جو

معنی بلیات - جستجوی لغت در جدول جو

بلیات
بلیّه ها، مصیبت ها، پیشامدهای بد، رنجها، جمع واژۀ بلیّه
تصویری از بلیات
تصویر بلیات
فرهنگ فارسی عمید
بلیات
(بَ لی یا)
جمع واژۀ بلیّه، رنج و سختی. (آنندراج). رجوع به بلیه شود
لغت نامه دهخدا
بلیات
جمع بلیه، رنج ها سختی ها جمع بلیه
تصویری از بلیات
تصویر بلیات
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلیمت
تصویر بلیمت
(پسرانه)
نابغه (نگارش کردی: بلیمهت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بیات
تصویر بیات
ویژگی نان شب مانده
در موسیقی گوشه هایی در چند دستگاه مثلاً بیات اصفهان، بیات ترک
بیات ترک: در موسیقی از متعلقات دستگاه شور
بیات زند: در موسیقی از متعلقات دستگاه شور، بیات ترک
بیات کرد: در موسیقی از متعلقات دستگاه شور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلیت
تصویر بلیت
برگۀ کاغذی چاپ شده برای ورود به تماشاخانه، اتوبوس، راه آهن، هواپیما و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلیات
تصویر کلیات
امور کلی، چیزهای کلی، مجموعۀ آثار نظم و گاه نثر یک شاعر یا نویسنده مثلاً کلیات سعدی
کلیات خمس: در علم منطق کلی هایی که در تعریف اشیا ذکر می شوند و عبارتند از مثلاً جنس مانند حیوانیت، نوع مانند انسانیت، فصل مانند ناطق بودن، خاصه مانند قوۀ خنده و عرض مانند نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
(بَلْ)
قریه ای است از قرای کازرون و آنجا محل و مرقد اولیأاﷲ بسیار است. گویند خضر علیه السلام آن قریه را بنا کرده است و منسوب به نام نامی خود ساخته است. (برهان). از مضافات کازرون شیراز است و از آنجاست اوحدالدین عبدالله بن ضیاءالدین مسعود بلیانی. (ریاض العارفین ص 104). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 379 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ حی یا)
جمع واژۀ بلحیّه. قلاده ها و گردن بندها که از بلح سازند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(خَ لی یا)
جمع واژۀ خلیه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خلیه شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ)
جامۀ ساده را گویند یعنی پارچه ای که نقشی و طرحی در آن نباشد. و جای دیگر جامۀ سیاه نوشته اند، و هیچ کدام شاهد ندارد. (برهان) ، رسا. (غیاث) (آنندراج). نیک. سخت. کامل. تمام: گفت این خواجه (احمد) در کار آمد بلیغ انتقام خواهد کشید. (تاریخ بیهقی). و شرایط را بپایان تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی). عیب این قلعه آنست کی حصار بلیغ توان داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 156). موشان در بریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه). در استکمال آلت و استدعای اعوان دولت جد بلیغ نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 329). از سر بصیرت بر نوازغ نحل و بدائع ملل انکار بلیغ کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 398). در اعتبارموازین و مکائل احتساب بلیغ می کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 439). تفحص اجرام و آثام ایشان به حضور خویشان و امرا تقدیم افتد و فراخور آن مالش بلیغ یابند. (جهانگشای جوینی). گفتم به علت آنکه شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرموده است و موعظه های بلیغ گفته. (گلستان). یکی را از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ بود و ادراری معین کرده. (گلستان). به عین عنایت نظرکرده و تحسین بلیغ فرموده. (گلستان).
که فکرش بلیغ است و رایش بلند
ولی در ره زهد و طامات و پند.
سعدی.
، رسنده در علم به مرتبۀ کمال. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ)
لباس ظریف و مزین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ)
نام پادشاه خوارزم است. (هفت قلزم). نام یکی از پادشاهان خوارزم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَلْ)
نام خضر پیغمبر علیه السلام است که برادرزادۀ الیاس پیغمبر باشد. (برهان) ، قلیل بلیل، اتباع است. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس) ، باد سرد و نمناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). باد سرد و باران. (دهار). واحد و جمع در آن یکسان است. (منتهی الارب). بلیله. و رجوع به بلیله شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
جمع واژۀ بلحه. (ناظم الاطباء). رجوع به بلحه شود
لغت نامه دهخدا
از قلعه های یمن است در صنعاء، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَیْ یا)
از ’ب ن و’، کاسه های خرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- بنیات الطریق، راههای خرد که از راه بزرگ جدا شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ ری یا)
جمع واژۀ بریّه. (منتهی الارب). رجوع به بریه شود، تابه ای که از گل سازند و بر زبر آن نان پزند. (از آنندراج). بریزن. برزن
لغت نامه دهخدا
(کُلْ لی یا)
جمع واژۀ کلّیّه. چیزهای کلی و همادیان. (ناظم الاطباء). امور کلی. (فرهنگ فارسی معین). مقابل جزئیات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نواب و ملازمان او کار شهر می سازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). لیکن تو به یک اشارت بر کلیات و جزویات فکرت من واقف گشتی. (کلیله و دمنه).
چونکه کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی زرد.
مولوی.
، در اصطلاح منطق، کلی ها. (فرهنگ فارسی معین) : و آن کلیات نه اجسام بوند. (مصنفات باباافضل، از فرهنگ فارسی معین). بدانک ایزد عز و جل مبدعات پدید آورد، ابداع نخستین مبدع، به گفت حکماء اوایل عقل بود و به گفت اسلامیان (وی) قلم کتاب بود، از آن دیگر نفس، و سدیگر طبیعت، این سه را کلیات گفتند. (شرح قصیدۀ ابوالهیثم فرهنگ فارسی معین).
- کلیات خمس، (در اصطلاح منطق) در منطق پنج کلی است: اول جنس چون حیوان، دوم نوع چون انسان، سوم فصل چون ناطق، چهارم خاصه چون ضاحک، پنجم عرض عام چون ماشی. (آنندراج) (غیاث). کلیات از نظر ذاتی و عرضی بودن نسبت به افراد خود بر پنج نوعند، بدین بیان که کلی یا ذاتی مصادیق و افراد خود است و یا عرضی. قسم اول که ذاتی است یا مابه الاشتراک میان چند نوع است و بعبارت دیگر جزء مشترک میان انواع مختلف است آن را جنس می نامند، و یا ذاتی مخصوص است و مخصوص به یک نوع است، در این صورت آن را فصل می نامند. و یا مرکب از مجموع جنس و فصل است که عین حقیقت و تمام حقیقت افراد است، یا عرض خاص است یعنی مخصوص یک نوع است و یا مشترک میان چند نوع که عرض عام نامند. مثال جنس، حیوانیت نسبت به انسان و دیگر حیوانات و مثال نوع، حیوان ناطق نسبت به انسان و حیوان ناهق نسبت به حمار و حیوان صاهل نسبت به انسان و ناهق تنها نسبت به حمار، و مثال عرض خاص، تعجب و ضحک نسبت به انسان و مثال عرض عام، حرکت و حس نسبت به حیوان است. (فرهنگ علوم عقلی، تألیف سید جعفر سجادی). ایساغوجی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ایساغوجی شود، همگی کلام یک مصنفی مانند کلیات سعدی و کلیات نظامی. (ناظم الاطباء). مجموعۀ آثار نظم و نثر یک شاعر و نویسنده، کلیات صائب. (از فرهنگ فارسی معین). تمام انواع اشعار شاعری در یک یا چند مجلد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بخشی از یک کتاب که از اصول کلی بحث کند، کلیات قانون (آن قسمت از کتاب قانون ابن سینا که از اصول کلی طب بحث کند). (فرهنگ فارسی معین) :
در عبارات تو توضیحات منهاج نجات
در اشارات تو کلیات قانون و شفا.
سلمان ساوجی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُلْ)
جمع واژۀ کلیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جمع واژۀ کلیه. قلوه ها. گرده ها. کلی ̍. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کلیه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بَلْ لی)
زنانی که بر دور شتر بلیه گرد می آیند و نوحه می کنند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(حُ لَ)
جمع واژۀ حبلی ̍
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
جمع واژۀ الیه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به الیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلیت
تصویر بلیت
بسیار خاموش، مرد خردمند دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیات
تصویر بیات
شب زنده داری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیات
تصویر کلیات
چیزهای کلی و همادیان، امور کلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الیات
تصویر الیات
جمع الیه، دنبه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیار
تصویر بلیار
لباس ظریف و مزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیات
تصویر کلیات
((کُ لّ یّ))
جمع کلیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلیت
تصویر بلیت
((بِ))
بلیط، تکه کاغذ چاپ شده برای ورود به سینما، اتوبوس، هواپیما، راه آهن و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیات
تصویر بیات
گوشه ای از موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیات
تصویر بیات
شب ماندن در جایی، شبیخون زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیات
تصویر کلیات
مهینگان
فرهنگ واژه فارسی سره
حسنات، عام المنفعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصول، مبادی، مجموعه
متضاد: جزئیات
فرهنگ واژه مترادف متضاد