جدول جو
جدول جو

معنی بلکعه - جستجوی لغت در جدول جو

بلکعه(اِ)
بریدن چیزی را. (منتهی الارب) ، شی ٔ اندک، عافیت، طعام عروسی. (منتهی الارب) ، تجمل: ماأحسن بلله. (از منتهی الارب) ، خصب و فراوانی و حاصلخیزی، زیرا آن از آب می باشد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، باد شمال سرد. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلکه
تصویر بلکه
علاوه بر این، شاید مثلاً بلکه فردا بیاید، امید است که، باشد که، برای نفی حکم قبلی گفته می شود، برعکس مثلاً او نه تنها مجرم نیست، بلکه یک انسان شریف است
فرهنگ فارسی عمید
(بَلْ لو عَ)
چاه سرتنگ در خانه که آب باران و جز آن در آن جمع شود، و جای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی در وسط خانه. (ازاقرب الموارد). بالوعه. بلاعه. ج، بلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلاعه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ عَ)
سوراخ بکره و چرخ چاه. (منتهی الارب). سوراخ آسیا. (از اقرب الموارد). ج، بلع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ عَ)
مرد بسیارخوار. (منتهی الارب). شخص اکول. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلع. بولع. پرخور. گلوبند. شکم بنده
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ)
دهی از دهستان پشت آربابا، بخش بانه، شهرستان سقز. سکنۀ آن 182 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات، توتون، مازوج، قلقاف، گردو، زغال است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ کِ)
مرکّب از: بل عربی + که فارسی، بل که. بلک. بلکی. ’بل’ لفظ عربی است برای ترقی و اضراب فارسیان با کاف استعمال کنند و این کاف را دراز باید نوشت چرا که کاف غیر دراز که در حقیقت مرکب به های مختفی است بجایی نویسند که کاف را به لفظ دیگرمتصل نسازند، در اینجا چون کاف به لفظ بل مرکب باشدحاجت به اتصال های مختفی نماند. (از غیاث اللغات)، امّا. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
نه یک سوار است او بلکه صدهزار سوار
بر این گواه من است آنکه دید فتح کتر.
عنصری.
نه دام الا مدام سرخ پرکرده صراحیها
نه تله بلکه حجرۀ خوش بساطافکنده تا پله.
عسجدی.
بلکه ز بهر خدای وز پی خلق خدای
وز پی رنج سپاه وز پی شر خدم.
منوچهری.
کار خداوندگار خود نکند
بلکه همی کار پیشکار کند.
ناصرخسرو.
دید پیمبر نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر این چشم سر.
نظامی.
- لابلکه، لابل. نه بلکه:
یک هفته زمان باید لابلکه دو سه هفته
تا دور توان کردن زو سختی و دشواری.
منوچهری.
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود.
- نه بلکه، لابل. لا بلکه:
درجیست ضمیرش نه بلکه گنجیست
پرگوهر گویا و زر بویا.
ناصرخسرو.
و رجوع به بل و لابل در ردیفهای خود شود، پشته و تودۀ کلان و دراز. (آنندراج) ، چیزی نرم مانند ریش. (آنندراج) ، هموار و نرم مانند نان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ کَ / کِ)
حوض آب. تالاب در میان خانه. دریاچه. (در تداول مردم گناباد خراسان). و گویا مصحف برکه باشد
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا عَ)
چاه سرتنگ در خانه که در آن آب باران و جز آن جمع شود، وجای دست و رو شستن. (منتهی الارب). سوراخی است در میان خانه. (از اقرب الموارد). بالوعه. بلّوعه. ج، بلالیع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و رجوع به بالوعه و بلوعه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بی آب و گیاه شدن بلد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ عَ)
زمین بی آب و گیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقع. رجوع به بلقع شود.
لغت نامه دهخدا
(اِصْ صِدْ دا)
بریدن: بلعکه بالسیف، برید آن را به شمشیر. (منتهی الارب). قطع کردن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ عَ)
تأنیث بلتع، زن زبان دراز بسیارگوی. (منتهی الارب). زن حاذق و ماهر در هر چیزی، و گویند زن سلیطۀ ناسزاگوی پرحرف. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس). بلنتعه. و رجوع به بلنتعه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ ثَ)
نوعی از موش بزرگ. (منتهی الارب). ’قارۀ’ عظیم و بزرگ. (از تاج العروس) (از معیار) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ کِ فَ / فِ)
مشتق از بلاکیف است، و در اصطلاح علم کلام، قائل بودن به وجود محسوس است بر روش اشاعره در بحث رؤیت. (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
قد شهوه بخلقه فتحوفوا
شفع الوری فتسندوا بالبلکفه.
جاراﷲ زمخشری
لغت نامه دهخدا
(اِ مِ)
بریدن. (منتهی الارب). زدن و قطع کردن با شمشیر. (از ذیل اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
قایل بودن بوجود محسوس است برروش اشاعره. توضیح زمخشری در بیتی این کلمه را آورده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
شاید، بسا که
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعه
تصویر بلعه
بخور شکمباره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکعه
تصویر لکعه
پارسی تازی گشته لکاته زن فرومایه، مادیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکثه
تصویر بلکثه
کلانموش از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلکه
تصویر بلکه
((بَ کِ))
شاید، به علاوه، باشد که، برخلاف، برعکس
فرهنگ فارسی معین
ایضاً، بساکه، بل، شاید، ولی، لاکن، بیک، لیکن، ولیک، لابل، علاوه بر این، به علاوه، بالعکس، برخلاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد