جدول جو
جدول جو

معنی بلژی - جستجوی لغت در جدول جو

بلژی
(بُ)
پلچی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلژی فروش، پلچی فروش. صیدلانی. صیدنانی. (از مهذب الاسماء) ، نوعی سوسمار. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلشون. و رجوع به بلشون شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پلژی
تصویر پلژی
خرمهره، نوعی مهرۀ درشت و بی ارزش، به رنگ سفید یا آبی که بر گردن اسب و خر می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلخی
تصویر بلخی
مربوط به بلخ، از مردم بلخ
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
کشوری است در شمال غربی اروپا که وسعت آن 30500 کیلومترمربع و جمعیتش 8989000 تن است. پایتختش بروکسل (بروسل). از شمال به دریای شمال و هلند، از مشرق به آلمان و دوک نشین لوکزامبورگ، از مغرب به فرانسه محدود است. مشتمل بر 9 ایالت است: انو، آنورس، برابان، فلاندر شرقی، فلاندر غربی، لوکزامبورگ، لیژ، لیمبورگ، نامور. حکومت آن سلطنت مشروطه است و دو مجلس دارد و ایالات آن تا حدی خودمختارند. زراعت ماشینی و گاوداری در آنجا اهمیت دارد، ولی بلژیک یکی از صنعتی ترین کشورهای جهان می باشد، و نیز از جهت ترانزیت و حمل و نقل کالا با کشتی از کشورهای درجۀ اول جهان است. زبان اهالی در قسمت شمالی فلاندری و در جنوب فرانسوی است و قسمت اعظم سکنۀ آن کاتولیک مذهب هستند. تاریخ بلژیک بعنوان یک کشور مستقل از سال 1831 میلادی آغاز میگردد. بلجیک. بلجکا. (از دایره المعارف فارسی) (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کامیلو. (1844- 1926 میلادی). دکتر ایتالیایی، متولد در کرتنو نزدیک برسیا. او درباره توسعۀ مالاریا مطالعاتی کرده است و بافت شناس معروفی است که در 1898 میلادی دستگاه گلژی را کشف کرد. رجوع به جانورشناسی تألیف فاطمی ص 10 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
دهی از دهستان جوانرود، بخش پاوه، شهرستان سنندج. سکنۀ آن 110 تن. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
لقب زهیر بن قیس، از امیران و فرماندهان شجاع صدر اسلام است. و گویند او از صحابیان بود. در فتح مصلا حضور داشت و بسال 69 هجری قمری حاکم برقه شد. بلوی بسال 76 هجری قمری در جنگ با رومیان بقتل رسید. (از الاعلام زرکلی ج 3 ص 87) بنقل از ابن الاثیر و النجوم الزاهره و البیان المغرب. صحابی در فقه اسلامی، فردی است که حضور جسمی و معنوی در کنار پیامبر اسلام (ص) داشته و مؤمن به او بوده است. این همراهی تنها در ظاهر خلاصه نمی شود، بلکه باید با ایمان قلبی و پایبندی عملی همراه باشد. صحابه از مهم ترین منابع شناخت سیره و احکام پیامبر هستند.
لقب عبدالرحمان بن عدیس بن عمرو، صحابی است. رجوع به عبدالرحمان (ابن عدیس...) شود، افسرده دل که به نشاط نیاید. جثّامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منسوب به بلّی که قبیله ایست از قضاعه. (از الانساب سمعانی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ وا)
آزمایش. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). امتحان و اختبار. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
شهری از سند است از آن سوی رود مهران. جائی با نعمت بسیار و منبر در آنجا هست و جهازهای هندوستان بدین جا افتد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غی / ی)
شهری است در اندلس از اعمال لارده، و دارای قلاع متعدد است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ غی ی)
شهری به اندلس، از اعمال لارده صاحب حصون عدیده. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلق که از نواحی غزنه است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به بلق شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِصْ صا)
طائری است مانند صرد. بلص یا بلصو یا بلصوه، یکی. (منتهی الارب). و رجوع به بلص و بلصوص شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
عثمان بن عیسی بلطی نحوی، از نحویان قرن ششم هجری است و او را تصنیفاتی در علم ادب می باشد. بلطی در صفر سال 599 هجری قمری در مصر درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلج، که نام جد ابوعمرو عثمان بن عبداﷲ بن محمد بن بلج برجمی بلجی است. (از اللباب فی تهذیب الانساب) ، از مردم بلخ. اهل بلخ. ساکن بلخ: بعضی ترکمانان قزلیان و یغمریان و بلخیان کوهیان نیز که از پیش سلجوقیان بگریخته آمدند بدو پیوستند. (تاریخ بیهقی ص 530).
- بلخی نژاد، از نژاد بلخیان. از اهالی بلخ: بحکم آنکه بنده را تربیت پارس بوده ست اگر چه بلخی نژاد است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 3).
،
{{اسم}} بیدمشک: امرود بلخی (شاه میوه) که در اصفهان می باشد در مبداء درخت آن را به بیدمشک پیوند کرده اند، بجهت آن اصفهانیان، بیدمشک را بلخی گویند. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منسوب به بلح، به معنی غورۀ خرما. (از اللباب فی تهذیب الانساب) ، راهنما. (آنندراج). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین). راه شناس. دلیل. خریت. هادی. راهبر. رهنمون. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
برده از خود غم دزدیده نگاهش ما را
بلدی نیست بغیر از رم آهو با ما.
فطرت (از آنندراج).
، واقف از چیزی. (آنندراج). دانای در کار. واقف. مطلع. (فرهنگ فارسی معین). آگاه.
- بلد بودن، دانا و عالم بودن. (ناظم الاطباء). کاری را دانستن. راه به جایی بردن. (فرهنگ لغات عامیانه). دانستن. علم داشتن. واقف بودن. وقوف داشتن. عارف بودن. معرفت داشتن.
- بلدم، میدانم. (فرهنگ فارسی معین).
- نابلد، ناآگاه:
این نابلدان کوی دانش
پرسند ز من نشان معنی.
حکیم شفائی.
- امثال:
بلد نبود سر خودش را ببندد سر عروس را می بست، در مورد کسی گفته میشود که نتواند کار خودش را بکند یا وظیفه اش را انجام دهد ولی در کار دیگران مداخله و اظهار اطلاع کند. (فرهنگ عوام).
’بلد نیستم’ راحت جانست، مانند یک نه و صدهزار راحت. (فرهنگ عوام). اینکه گوئی ندانم برای فرار از رنج کار کردن باشد. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عبدالله بن احمد بن محمود کعبی بلخی خراسانی، مکنی به ابوالقاسم. از امامان معتزله در قرن سوم و چهارم هجری. رجوع به عبدالله (ابن احمد...) و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 4 ص 189، تاریخ بغداد ج 9 ص 384، المقریزی، وفیات الاعیان، لسان المیزان، سیرالنبلاء
احمد بن سهل بلخی، مکنی به ابوزید. از دانشمندان بزرگ اسلام در قرن سوم و چهارم هجری. رجوع به ابوزید بلخی و مآخذ ذیل شود:الاعلام زرکلی ج 1 ص 131، الفهرست ابن الندیم، معجم الادباء، حکماءالاسلام، لسان المیزان، الامتاع و المؤانسه
علی بن حسین (یا حسین) بن محمد بلخی، مشهور به برهان بلخی. از فقیهان بزرگ بخارا بوده است که بسال 548 هجری قمری درگذشته است. (از ریحانهالادب ج 1 ص 157). و رجوع به فوایدالبهیه ص 120 شود
عبدالله بن محمد بلخی، مکنی به ابوعلی، از محدثان بلخ در قرن سوم هجری. رجوع به عبدالله (ابن احمد...) و الاعلام زرکلی ج 4 ص 261 و تذکره الحفاظ ج 2 ص 233 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
لقب ابوعثمان سعید بن محمد بن سید ابیه بن یعقوب اموی بلدی است. وی از صوفیان زاهد بود، بسال 328 هجری قمری متولد شد و در سال 350 هجری قمری به مشرق سفر کرد و بسال 351 هجری قمری وارد مکه شد. بلدی درسال 397 هجری قمری درگذشته است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلد که نام شهر مروالرود است و ابومحمد بن ابی علی حسن بن محمد از مشایخ قرن ششم بدان نسبت دارد. (از معجم البلدان).
منسوب به بلده، که شهری است در اندلس. (ناظم الاطباء). و رجوع به بلده شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
منسوب به بلد. شهری. (دهار) (ناظم الاطباء). شهری و مربوط به شهر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلکه. (ناظم الاطباء). ممکن است. (از دزی). بلک. بل که. رجوع به بلکه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از انجیر عرب. انجیر عربی. انجیر فرعون. انجیر فرعونی. تین الاحمق. جمیز. جمیزی. چنار فرنگی. حماطه. (از دزی). رجوع به جمیز شود، جاه طلب. (ناظم الاطباء) ، دانای اسرار غیبی و صاحب کشف و کرامات. (ناظم الاطباء) :
ای سرمه کش بلندبینان
دربازکن درون نشینان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پُ)
پلچی. (محمود بن عمر ربنجنی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلخ. هر چیز که مربوط به بلخ باشد یادر بلخ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین) :
سخنت بلخی و معنیش گیر خوارزمی
ز بلخی آخر تفسیر این سخن دانی.
خاقانی.
به سیرکوبۀ رازی به دست حیدر رند
به گوپیازۀ بلخی به خوان جعفر باب.
خاقانی.
زاهدی در میان رندان بود
زان میان گفت شاهدی بلخی.
سعدی (گلستان).
- زبان بلخی، زبانی که مردم بلخ بدان تکلم کنند. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلوی
تصویر بلوی
آزمایش، سختی، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلی
تصویر بلی
آری، بله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پلژی
تصویر پلژی
خرمهره پلژی خرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدی
تصویر بلدی
شهری منسوب به بلد و بلده شهری مربوط به شهر
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بلخ. هر چیز که مربوط به بلخ باشد یا در بلخ ساخته شود، از مردم بلخ اهل بلخ. یا زبان بلخی. زبانی که مردم بلخ بدان تکلم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوی
تصویر بلوی
((بَ وا))
آزمایش، آزمون، سختی، گرفتاری، شورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلی
تصویر بلی
((بَ))
بله، آری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلی
تصویر بلی
((بِ لا))
کهنگی، آوارگی
فرهنگ فارسی معین
پوسیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی
بلندی، جای مرتفع
فرهنگ گویش مازندرانی