نامیست که در گرگان به داردوست دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رامیان، پاپیتال را گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیچک. گیاه پیچنده. رجوع به پاپیتال و پیچک و داردوست شود.
نامیست که در گرگان به داردوست دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رامیان، پاپیتال را گویند. (یادداشت مرحوم دهخدا). پیچک. گیاه پیچنده. رجوع به پاپیتال و پیچک و داردوست شود.
آزمودن. (منتهی الارب). اختبار خیر یا شر. (تاج المصادر بیهقی). آزمودن به خیر و شر. (دهار). آزمودن و اختبار کردن. (از اقرب الموارد). بلاء. و رجوع به بلاء شود.
آزمودن. (منتهی الارب). اختبار خیر یا شر. (تاج المصادر بیهقی). آزمودن به خیر و شر. (دهار). آزمودن و اختبار کردن. (از اقرب الموارد). بَلاء. و رجوع به بلاء شود.
دهی از دهستان گورک سردشت، بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 221 تن. آب آن از رود خانه سردشت و محصول آن غلات و توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان گورک سردشت، بخش سردشت شهرستان مهاباد. سکنۀ آن 221 تن. آب آن از رود خانه سردشت و محصول آن غلات و توتون و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
به ترکی اسفنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسفنج شود، سخت سپید و شفاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). همانند بلور سفید و شفاف: شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. (ویس و رامین). بلورین گردنش در طوق سازی بدان مشکین رسن می کرد بازی. نظامی. بلورین تن و قاقمی پشت او بشکل دم قاقم انگشت او. نظامی. مرا همچنین چهره گلفام بود بلورینم از خوبی اندام بود. سعدی. با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان). هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند. حافظ. - بلورین اندام، آنکه اندام او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین پنجه، آنکه پنجۀ او صاف و روشن باشد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین تن، آنکه تن او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساعد، که ساعدی شفاف چون بلور دارد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساق، که ساق وی سپید و صاف و شفاف مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). - بلورین سرین، که سرین وی سپید و صاف و مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج) : همه گلعذاران غنچه دهن بلورین سرینان سیمین ذقن. ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج). - بلورین طبق،از اسمای اسپ است. (آنندراج) : همه گوهرین زین و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده فام. نظامی (از آنندراج). ، جلیدیه. (فرهنگ فارسی معین)
به ترکی اسفنج است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به اسفنج شود، سخت سپید و شفاف. (یادداشت مرحوم دهخدا). همانند بلور سفید و شفاف: شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. (ویس و رامین). بلورین گردنش در طوق سازی بدان مشکین رسن می کرد بازی. نظامی. بلورین تن و قاقمی پشت او بشکل دم قاقم انگشت او. نظامی. مرا همچنین چهره گلفام بود بلورینم از خوبی اندام بود. سعدی. با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعاکرده و دشنام شنیده. سعدی. و گاه ساق بلورین دیگری را شکنجه کردی. (گلستان). هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند. حافظ. - بلورین اندام، آنکه اندام او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین پنجه، آنکه پنجۀ او صاف و روشن باشد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین تن، آنکه تن او مانند بلور صاف و شفاف باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساعد، که ساعدی شفاف چون بلور دارد. از اسمای محبوب است. (آنندراج). - بلورین ساق، که ساق وی سپید و صاف و شفاف مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). - بلورین سرین، که سرین وی سپید و صاف و مانند بلور باشد. (ناظم الاطباء). از اسمای محبوب است. (آنندراج) : همه گلعذاران غنچه دهن بلورین سرینان سیمین ذقن. ملاعبدالله هاتفی (از آنندراج). - بلورین طبق،از اسمای اسپ است. (آنندراج) : همه گوهرین زین و زرین ستام بلورین طبق بلکه بیجاده فام. نظامی (از آنندراج). ، جلیدیه. (فرهنگ فارسی معین)
شهریست (به هندوستان) بر جانب راه نهاده بر سر کوهی و آبی اندرمیان آن و شهر جلوت همی گذرد و اندر وی بتخانه هاست واز او نیشکر و گاو و گوسفند خیزد. (حدود العالم)
شهریست (به هندوستان) بر جانب راه نهاده بر سر کوهی و آبی اندرمیان آن و شهر جلوت همی گذرد و اندر وی بتخانه هاست واز او نیشکر و گاو و گوسفند خیزد. (حدود العالم)
آزمایش، آزمون، بلیه، اندوه، رنج، گرفتاری، استانک آسیب گزند، آزمون آزمایش، ستم جسک، زرنگ، کار سخت پتیاره ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست زن بیشرم بد کاره، زفت (بخیل) ژکور -1 آزمایش آزمون امتحان، سختی گرفتاری رنج، مصیبت آفت، بدبختی که بدون انتظار و بی سبب بر کسی وارد آید، ظلم و ستم، بسیار زرنگ محیل حیله گر. یا بلا آسمانی. آفت بزرگ ناگهانی. یا بلا جان. -1 آنکه یا آنچه موجب مزاحمت است، معشوق محبوب. یا بلا سیاه. فتنه آشوب، رنج گزند محنت، تعدی جور آزار، تشویش پریشانی. یا بلا بسر کسی آوردن، کسی را گرفتار زحمت کردن، یا خوردن بلا به... اصابت بلا به. . .: (بلات بخورد بجانم)
آزمایش، آزمون، بلیه، اندوه، رنج، گرفتاری، استانک آسیب گزند، آزمون آزمایش، ستم جسک، زرنگ، کار سخت پتیاره ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست زن بیشرم بد کاره، زفت (بخیل) ژکور -1 آزمایش آزمون امتحان، سختی گرفتاری رنج، مصیبت آفت، بدبختی که بدون انتظار و بی سبب بر کسی وارد آید، ظلم و ستم، بسیار زرنگ محیل حیله گر. یا بلا آسمانی. آفت بزرگ ناگهانی. یا بلا جان. -1 آنکه یا آنچه موجب مزاحمت است، معشوق محبوب. یا بلا سیاه. فتنه آشوب، رنج گزند محنت، تعدی جور آزار، تشویش پریشانی. یا بلا بسر کسی آوردن، کسی را گرفتار زحمت کردن، یا خوردن بلا به... اصابت بلا به. . .: (بلات بخورد بجانم)