جدول جو
جدول جو

معنی بلماج - جستجوی لغت در جدول جو

بلماج
نوعی آش آرد، اماج، آش رقیق
تصویری از بلماج
تصویر بلماج
فرهنگ فارسی عمید
بلماج
(بُ / بُلَ)
نوعی از کاچی، و آن آشی باشد بی گوشت و بسیار آبکی و رقیق. (از برهان). نوعی از آش که رقیق و پرآب و بی گوشت پزند مانند حریره. (غیاث). و برخی این لغت را ترکی دانند. (برهان) (آنندراج) :
عاقل نگردد مایل به بلماج
تا قلیه بیند بر روی تتماج.
بسحاق اطعمه.
اماج. و رجوع به اماج و بلماق شود، ستودن. (ناظم الاطباء). ستایش کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بلماج
ترکی اشکنه از خو راک ها نوعی از کاچی که آش بی گوشت رقیق آبکی باشد اماج
فرهنگ لغت هوشیار
بلماج
((بُ لْ یا لَ))
نوعی از کاچی که آش بی گوشت رقیق آبکی باشد، اماج
تصویری از بلماج
تصویر بلماج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلاج
تصویر بلاج
بوریا، حصیر، گیاهی که از آن بوریا ببافند
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
کمتر چیزی که بخورند، یقال: ماذقت سماجاً و لا لماجا، ای شیئاً. (منتهی الارب). چیزی اندک که خورده شود. (منتخب اللغات). لماظ. لماق. لماک
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گیاهی که از آن بوریا بافند. (برهان). (از آنندراج) (انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
از اعلام است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، فاحشه. روسپی. (فرهنگ فارسی معین). قحبه. جنده. لاده. فاحشه. بدکاره. بلایه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مفسد. مفتن. (برهان). مفسد و نابکار. (اوبهی) ، گمراه. (فرهنگ فارسی معین). بلاد. بلابه. بلایه. و رجوع به بلابه وبلابه کار و بلایه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ طَج ج)
در اصطلاح عامیانۀ عرب، شراب. (از دزی) ، افراختن. (ناظم الاطباء). برافراشتن (بنا و مانند آن). (فرهنگ فارسی معین). مرتفع کردن. استشزار. اًسماء. اًطماح. اًسناء. اًضباء. اًعلاء. ترقیه. تسنیم. تعلیه. رفع. شخوص. سموّ. شرع. معالاه:
خورشید دیده ای که کند آب را بلند
سردی آب بین که شود چشم بند او.
خاقانی.
بنائی که محکم ندارد اساس
بلندش مکن گر کنی زو هراس.
سعدی.
اًشاده، تشیید، تمرید، بلند کردن بنا. اًقماد، بلند کردن گردن. اًنشاء، بلند کردن ابر. زم ّ، بلند کردن سر. (از منتهی الارب).
- بلند کردن آتش، شعله ور ساختن آن: عبیده گفت به من ده تا آتشی بلند کنم و همه را بسوزانم. (قصص الانبیاء ص 220).
- بلند کردن پایۀ کسی، بالا بردن او. ترقی دادن وی:
و گر تنگدستی تنک مایه ای
سعادت بلندش کند پایه ای.
سعدی.
- بلند کردن طرف یا گوشۀ ابرو، در مقام بی دماغی استعمال کنند. (از آنندراج) :
مریض عشق چو آید اجل به بالینش
کند بلند به تعظیم طرف ابرویی.
طالب آملی.
و رجوع به بلند شدن گوشۀ ابرو شود، دراز کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). طولانی ساختن، چون بلند کردن ریش و گیسو و غیره. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بزرگ کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، باعظمت کردن. بلندقدر کردن. نواختن. تربیت کردن:
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلند و بالا کرد.
سنائی.
دشمن دانا بلندت می کند
بر زمینت میزند نادان دوست.
؟
اشاده، بلند کردن قدر و منزلت کسی را. (از منتهی الارب).
- بلند کردن نام، مشهور کردن:
بیاری تو مر خواهران را ز بند
کنی نام ما را به گیتی بلند.
فردوسی.
، برانگیختن. بپا کردن، چون بلند کردن گرد و خاک، برخیزانیدن، راست کردن. (قد و قامت) ، بیدار کردن از خواب. (فرهنگ فارسی معین) ، جهوری کردن، چون بلند کردن آواز. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلند کردن آوا و آواز، جهوری کردن آن. به بانگ بلند آواز کردن. ازدهاف. استهلال. جهر. عج ّ. عجیج:
گفت آن کودک که ای قوم پسند
درس خوانید و کنید آوا بلند.
مولوی.
- بلند کردن سخن، با بانگ بلند سخن گفتن:
سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند
دعای دولت او را فرشتگان آمین.
سعدی.
، برداشتن، یعنی با بنه و کسان از منزلی برای منزل دیگرحرکت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : از آن محل شبگیر بلند کرده رفته. (مزارات کرمان ص 19) ، در تداول عامیانه، آماده کردن پسر یا دختریا زنی برای مباشرت با او. (فرهنگ فارسی معین). کسی را برای انجام عمل مباشرت نامشروع راضی کردن و با خود بردن. قر زدن. (فرهنگ لغات عامیانه). بردن زنی رابا خود به طوع نه بوجه شرع. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در تداول عامیانه، دزدیدن. (فرهنگ فارسی معین). دزدی. (فرهنگ لغات عامیانه). ربودن. تصرف و تملک کردن مالی نامشروع. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
آردهاله. (یادداشت مرحوم دهخدا). آردتوله، و آن آشی است مانندکاچی که مردمان فقیر خورند. و رجوع به بلماج شود، احترام کردن. (ناظم الاطباء) ، شگفت کردن. (ناظم الاطباء). تعجب کردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شب ماه تمام. (منتهی الارب). شب بدر، بجهت بزرگی قمر در آن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج) ، کنایه از ستودن به مبالغه و تعریف بسیار نمودن. (آنندراج). بی نهایت ستایش کردن. (ناظم الاطباء) :
هیچ گه در عشق کوتاهی نکردم از وفا
هرکه پرسید از قد جانان بلند انداختم.
اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جامه ای که بر یکی از دو طرف آن خواب باشد یاجامه ای که بر میانۀ آن خواب باشد و بر هر دو طرف آن علم و نقش باشد. (از منتهی الارب). قسمی از جامۀ پرزدار مانند مخمل و یا جامه ای که میان آن پرزدار و کناره های آن دارای نقش و نگار باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
میوۀ معاث. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
جسیم و گنده و تناور و هنگفت. (آنندراج). ضخیم و کلفت. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از لماج
تصویر لماج
ناشتا شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاج
تصویر بلاج
بوریا حصیر، گیاهی که از آن بوریا بافند. حصیر، بوریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلماء
تصویر بلماء
شب چهارده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاج
تصویر بلاج
((بَ))
بوریا، حصیر
فرهنگ فارسی معین
ورم آماس
فرهنگ گویش مازندرانی
نان مخصوصی که از آرد روغن، شکر و آب تهیه شود، نوعی خورشت
فرهنگ گویش مازندرانی