جدول جو
جدول جو

معنی بلقم - جستجوی لغت در جدول جو

بلقم
یکی از ابزار کمانی شکل تله ی پرندگان، چوب منحنی شکل جهت.، آدم شکم برآمده و بیمار، اسهال آبکی و کف آلود
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلخم
تصویر بلخم
فلاخن، آلتی ساخته شده از دو ریسمان که با آن سنگ پرتاب می کردند، پلخم، پلخمان، دستاسنگ، غوت، فلخمان، فلماخن، فلا سنگ، قلاب سنگ، قلاسنگ، قلما سنگ، کلما سنگ، کلا سنگ، دست سنگ، قلبا سنگ، مشت سنگ، مشتاسنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علقم
تصویر علقم
هر چیز تلخ
حنظل، میوه ای گرد و به اندازۀ پرتقال با طعم بسیار تلخ که مصرف دارویی دارد، شرنگ، کبست، پهنور، خربزۀ ابوجهل، ابوجهل، پژند، کرنج، هندوانۀ ابوجهل، فنگ، پهی، گبست، کبستو، حنظله
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای سفید و لزج که غالباً هنگام بیماری از داخل بدن و دستگاه گوارش مترشح و به خارج دفع می شود، خلط سینه و بینی، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلجم
تصویر بلجم
بلغم، ماده ای سفید و لزج که غالباً هنگام بیماری از داخل بدن و دستگاه گوارش مترشح و به خارج دفع می شود، خلط سینه و بینی، در طب قدیم از اخلاط چهارگانۀ بدن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ دَ)
بالای سینه، یا حلقوم و سر معده که مجرای طعام است به حلقوم پیوسته، یا آنچه جنبان باشد از حلقوم اسب. (منتهی الارب) (ازذیل اقرب الموارد از لسان).
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
فلاخن، و آن کفه ای باشد که از ابریشم یا از پشم بافند و دو ریسمان بر دو طرف آن بگذرانند و شاطران و شبانان ومزارعان بدان سنگ اندازند. (از برهان) (از هفت قلزم). چیزی که بدان سنگ اندازند و آن را فلاخان و فلاخن و کلاسنگ نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). بلخمان. پلخم. پلخمان. پلخمو، در تداول عامۀ خراسان:
گله بانان او نهند از قدر
مهر و مه را چو سنگ در بلخم.
مؤیدالدین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
مرد عاجز گران زبان. (منتهی الارب). شخص درمانده و افسرده دل و مضطرب در آفرینش و سنگین در زبان و منظر، و آن لغتی است در بلدم. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس).
لغت نامه دهخدا
(بُ عُ)
راهگذر طعام در حلق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلعوم. مری. مبلع. ج، بلاعم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
مرد بسیارخوار سخت فروبرنده. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از تاج). کسی که غذا را بتندی بلعد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
شهری است نواحی روم. (از معجم البلدان) (مراصد) (منتهی الارب). شهری است به آسیهالصغری و ابوالفضل محمد بلعمی از آنجاست. (از یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ابوالفضل بلعمی و بلعمان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
نام قبیله ایست و اصل آن بنوالعم باشد که مخفف شده است. (منتهی الارب) ، واقعه طلب. حادثه جو. (فرهنگ فارسی معین). صاحب آنندراج جمع آن را ذیل ’بل’ ضبط کرده چنین مینویسد: بلغاکیان، مفتنان و واقعه طلبان، و این لفظ در تاریخ فیروزشاهی بسیار استعمال یافته. و رجوع به بلغاک شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عَ)
بلعام. بلعم باعور. از زاهدان و درویشان مستجاب الدعوات بود که بر موسی (ع) بد دعا کرد. (از غیاث). و رجوع به بلعام و بلعم باعور شود:
شرف درعلم و فضلست ای پسرعالم شو و فاضل
به علم آور نسب مآور چو بی علمان سوی بلعم.
ناصرخسرو.
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم.
خاقانی.
گویند که خاقانی ندهد به خسان دل
دل کو سگ کهف است به بلعم نفروشم.
خاقانی.
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.
نظامی.
صد هزار ابلیس و بلعم در جهان
همچنین بوده ست پیدا و نهان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
دارویی است که زخمها را بدان ضماد کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلق که از نواحی غزنه است. (از اللباب فی تهذیب الانساب). و رجوع به بلق شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
پیسگی. (منتهی الارب). سیاهی و سپیدی. (از اقرب الموارد). بلق. و رجوع به بلق شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
گیاهی است از تیره مرکبان که دارای نهنج زردرنگ یا صورتی رنگ است و میوه هایش طویل و بصورت مخروطی هستند که رأس آنها بطرف بالا و قاعده شان بر روی نهنج است. اندامهای این گیاه دارای کرکهای درشتی است که تقریباً بصورت خار درآمده اند. ریشه گیاه محتوی مقدار زیادی اینولین است و برگهای جوانش را بصورت سبزی غذاها (در آشها) مورد استفاده قرار میدهند. بطور کلی در تداوی، اندامهای این گیاه بخصوص در رماتیسم و سرخک و نزله مورد استفاده قرار میگیرد. نوعی از آن در مرکز ایران نزدیک اصفهان میروید و در بین اهالی به همین نام بلقک مشهور است، و نوعی دیگر از آن در روسیه میروید که از وی صمغی میگیرند که نظیر کائوچو است. سفور. جنۀ اسود. اسفور. چینای سیاه. اسغور. چینۀ سیاه. قعبول اسود. قعبارون اسود. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
زمین بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین بی نبات. (دهار). ج، بلاقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در حدیث است: الیمین الکاذب تدع الدیار بلاقع، و یا الیمین الفاجره تذر الدیار بلاقع. و در توصیف گوید منزل بلقع و دار بلقع (بدون تاء تأنیث) ، و چون اسم بود با تاء آید و گویند انتهینا الی بلقعه ملساء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقعه. و رجوع به بلقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ ذَ)
آنچه جنبان باشد از حلقوم اسب، لغتی است در بلدم. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلدم شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ قُ)
کوتاه. (منتهی الارب). بلقوط. و رجوع به بلقوط شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
به زبان رومی به معنی مدینه و شهر، و آن بزرگترین شهر در جزیره صقلیه (سیسیل) در سواحل بحر مغرب است. آن را حصاری بلند و محکم است. تعداد مساجدی که در بلرم و حومه آن قرار دارد بالغ بر سیصد می باشد. (از معجم البلدان) (از مراصد). و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 56 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلقه
تصویر بلقه
پیسگی، سیاهی و سفیدی
فرهنگ لغت هوشیار
کبست (حنظل)، کنار تلخ، آب تلخ، تلخ، بشبش برگ کبست زیتون تلخ، سیماهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلقم
تصویر سلقم
شیر بیشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلتم
تصویر بلتم
گران زبان کند زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلجم
تصویر بلجم
بلغم که یکی از اخلاط اربعه قدماست
فرهنگ لغت هوشیار
کفه ای باشد که از ابریشم یا از پشم ببافند و دو ریسمان بردو طرف آن بگذرانند و شاطران و شبانان بدان سنگ اندازند فلاخ سنگ اندازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعم
تصویر بلعم
کسی که غذا را به تندی بخورد
فرهنگ لغت هوشیار
ماده سفید که اغلب هنگام بیماری از دستگاه گوارش ترشح و به خارج دفع می شود، اخلاط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقع
تصویر بلقع
زمین لم یزرع، زمین بی آب و علف
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است و درست آن: بلغک از گیاهان دارویی گیاهی از تیره مرکبان که دارای نهنج زرد رنگ یا صورتی رنگ است و میوه هایش طویل و بصورت مخروطی هستند که راس آنها بطرف بالا و قاعده شان برروی نهنج است. اندامهای این گیاه دارای کرکهای درشتی است که تقریبا بصورت خار در آمده اند. ریشه گیاه محتوی مقدار زیادی اینولین است و برگهای جوانش را بصورت سبزی غذاها (در آشها) مورد استفاده قرار میدهند. بطور کلی در تداوی اندامهای این گیاه بخصوص در رماتیسم و سرخک و نزله مورد استفاده قرار میگیرد. گونه ای از آن در مرکز ایران نزدیک اصفهان میروید و در بین اهالی بهمان نام بلقک مشهور است و گونه دیگر آن در روسیه میروید که از وی صمغی میگیرند که نظیر کائوچو میباشد سفور جنه اسود اسفور چینای سیاه اسفور چینه سیاه قعبول اسود قعبارون اسود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از علقم
تصویر علقم
((عَ قَ))
حنظل، هر چیز تلخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلخم
تصویر بلخم
((بَ خَ))
فلاخن، سنگ انداز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلعم
تصویر بلعم
((بَ عَ))
مرد بسیار خوار، کسی که غذا را به تندی بلعد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلغم
تصویر بلغم
((بَ غَ))
ترشحات لزج سلول های بدن، از اخلاط چهارگانه بدن در طب قدیم که غلبه آن سستی و بی حالی می آورد
فرهنگ فارسی معین