گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، برغول، فروشک، افشه، فروشه آشی که با این گندم نیم کوفته تهیه می شود
گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، بَرغول، فَروشَک، اَفشِه، فُروشِه آشی که با این گندم نیم کوفته تهیه می شود
بتفوز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). ظاهراً خود کلمه بتفوز به اشتباه چنین خوانده شده است، عمرۀ بتلاء، عمرۀبدون حج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرعلی بتلاء من رایه، ای عزیمه لاترد (منتهی الارب)
بتفوز. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). ظاهراً خود کلمه بتفوز به اشتباه چنین خوانده شده است، عُمرۀ بتلاء، عمرۀبدون حج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرعلی بتلاء من رایه، ای عزیمه لاترد (منتهی الارب)
آرثر جیمز. سیاستمدار انگلیسی (1848- 1930م.). در دورۀ تصدی وزارت خارجه ’اعلامیۀ بلفور’ را صادر کرد (بسال 1917م.) که در آن پشتیبانی انگلستان نسبت به ایجاد میهن ملی یهود در سرزمین فلسطین تعهد شده بود. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به بالفور شود
آرثر جیمز. سیاستمدار انگلیسی (1848- 1930م.). در دورۀ تصدی وزارت خارجه ’اعلامیۀ بلفور’ را صادر کرد (بسال 1917م.) که در آن پشتیبانی انگلستان نسبت به ایجاد میهن ملی یهود در سرزمین فلسطین تعهد شده بود. (از دایره المعارف فارسی). و رجوع به بالفور شود
شهریست (به ناحیت ونندر) که مر او را ناحیتکی است خرد بر لب رود آتل نهاده و اندر وی همه مسلمانانند و از وی مقدار بیست هزار مرد سوار بیرون آید. (حدود العالم). شهری است نزدیک به ظلمات و آن در زمان سکندر بنا شده و هوایش بغایت سرد می باشد و طوطی در آن شهر زنده نمی ماند، و بعضی گویند نام ولایتی است که بلغار یکی از شهرهای آن ولایت است. (برهان). معنی ترکیبی آن بسیارغار است چه در آن سرزمین بسیار غار است و بعضی گویند که در اصل بن غار است، نون به لام بدل شده و بعضی آن را نام شهر بلغر دانسته اند. (از غیاث). شهر صقالبه است در شمال، بسیار سردسیر است و در تمام فصول سال پوشیده از برف و ساکنان آن ندرهً زمین را خشک می بینند. ساختمانهای آنان فقط از چوب است. سرزمینی است پرخیر و برکت، فاصله آن از راه بیابان تا اتل که شهر خزر است در حدود یک ماه می باشد، از بلغار تا ابتدای مرز روم در حدود ده منزل است و از آنجاتا ’کویابه’ که شهر روس است بیست روز فاصله می باشد، و تا بشجرد بیست وپنج منزل است. پادشاه و اهالی بلغار در زمان المقتدر باﷲ عباسی اسلام آوردند و رسولی به بغداد فرستادند تا این موضوع را به خلیفه خبر دهدو از او بخواهد کسانی را به مملکت آنان گسیل دارد تا نماز و شرایع را بدانها بیاموزد، ولی یاقوت حموی گوید سبب و علتی برای اسلام آوردن آنها نیافتم. (از معجم البلدان). و رجوع به همین مأخذ شود: چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود ز سومنات همی گیر تا در بلغار. (تاریخ بیهقی). برون آرند ترکان را ز بلغار برای پردۀ مردم دریدن. ناصرخسرو. دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز وآسان شود آواز وی از بلخ به بلغار. ناصرخسرو. عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر به هندستان شده طوطی به بلغار آمده. خاقانی. هواپشت سنجاب بلغار گردد شمر سینۀ باز خزران نماید. خاقانی. سگ آبی کدام خاک بود که برد آب قندز بلغار. خاقانی. چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده اند. خاقانی. دبیری از حبش رفته به بلغار بشنگرفی مدادی کرده برکار. نظامی. ز بلغار فرخ درآمد به روس برآراست آن مرز را چون عروس. نظامی. هر بنده ای که هست به بلغار و هند و روم آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر. سعدی.
شهریست (به ناحیت ونندر) که مر او را ناحیتکی است خرد بر لب رود آتل نهاده و اندر وی همه مسلمانانند و از وی مقدار بیست هزار مرد سوار بیرون آید. (حدود العالم). شهری است نزدیک به ظلمات و آن در زمان سکندر بنا شده و هوایش بغایت سرد می باشد و طوطی در آن شهر زنده نمی ماند، و بعضی گویند نام ولایتی است که بلغار یکی از شهرهای آن ولایت است. (برهان). معنی ترکیبی آن بسیارغار است چه در آن سرزمین بسیار غار است و بعضی گویند که در اصل بن غار است، نون به لام بدل شده و بعضی آن را نام شهر بلغر دانسته اند. (از غیاث). شهر صقالبه است در شمال، بسیار سردسیر است و در تمام فصول سال پوشیده از برف و ساکنان آن ندرهً زمین را خشک می بینند. ساختمانهای آنان فقط از چوب است. سرزمینی است پرخیر و برکت، فاصله آن از راه بیابان تا اِتِل که شهر خزر است در حدود یک ماه می باشد، از بلغار تا ابتدای مرز روم در حدود ده منزل است و از آنجاتا ’کویابه’ که شهر روس است بیست روز فاصله می باشد، و تا بَشجِرد بیست وپنج منزل است. پادشاه و اهالی بلغار در زمان المقتدر باﷲ عباسی اسلام آوردند و رسولی به بغداد فرستادند تا این موضوع را به خلیفه خبر دهدو از او بخواهد کسانی را به مملکت آنان گسیل دارد تا نماز و شرایع را بدانها بیاموزد، ولی یاقوت حموی گوید سبب و علتی برای اسلام آوردن آنها نیافتم. (از معجم البلدان). و رجوع به همین مأخذ شود: چو راست گشت جهان بر امیر دین محمود ز سومنات همی گیر تا در بلغار. (تاریخ بیهقی). برون آرند ترکان را ز بلغار برای پردۀ مردم دریدن. ناصرخسرو. دشوار شود بانگ تو از خانه به دهلیز وآسان شود آواز وی از بلخ به بلغار. ناصرخسرو. عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده سنقر به هندستان شده طوطی به بلغار آمده. خاقانی. هواپشت سنجاب بلغار گردد شمر سینۀ باز خزران نماید. خاقانی. سگ آبی کدام خاک بود که برد آب قندز بلغار. خاقانی. چون ز تاریکی به بلغار آمد و قندز فشاند اهل بابل بر رهش نزل گران افشانده اند. خاقانی. دبیری از حبش رفته به بلغار بشنگرفی مدادی کرده برکار. نظامی. ز بلغار فرخ درآمد به روس برآراست آن مرز را چون عروس. نظامی. هر بنده ای که هست به بلغار و هند و روم آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر. سعدی.
دهی از دهستان مرکزی، بخش صومعه سرا، شهرستان فومن. سکنۀ آن 1269 تن. آب آن از رود خانه ماسوله و محصول آن برنج و توتون سیگار و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی از دهستان مرکزی، بخش صومعه سرا، شهرستان فومن. سکنۀ آن 1269 تن. آب آن از رود خانه ماسوله و محصول آن برنج و توتون سیگار و ابریشم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
ناحیتی است عظیم (از حدود ماوراءالنهر) و این ناحیت راملکی است و آنرا بلورین شاه خوانند و اندر این ناحیت نمک نبود مگر آنکه از کشمیر آرند. (حدود العالم) جزیرۀ بلور، جزایر کی به این کورۀ قباد خوره رود، جزیره هنگام، جزیره خارک، جزیره رم، جزیره بلور. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 150)
ناحیتی است عظیم (از حدود ماوراءالنهر) و این ناحیت راملکی است و آنرا بلورین شاه خوانند و اندر این ناحیت نمک نبود مگر آنکه از کشمیر آرند. (حدود العالم) جزیرۀ بلور، جزایر کی به این کورۀ قباد خوره رود، جزیره هنگام، جزیره خارک، جزیره رم، جزیره بلور. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 150)
معرب از کلمه بریلس یونانی، لکن بریلس در یونانی بمعنی زبرجد و یا حومه یعنی زمرد ذبابی بوده است و در عربی از آن معنی به بلور امروزین و کریستال د رش نقل شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مشهور، بلوره یکی. (منتهی الارب). جوهری است سپید و شفاف. (از اقرب الموارد). سنگی است سپید و شفاف. (غیاث). نوعی است از جواهر معدنی. (ازتذکرۀ داود ضریر انطاکی). سنگی است سفید و شفاف و سست. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). مانند آبگینه است الا آنکه آبگینه را شفافی از صنعت است و او را از معدن. بهترینش صغدی و هندی بود و بیشتر از بلاد شمال و فرنگ خیزد، خاصیتش چون به آفتاب گرم شود پنبه را بسوزاند. (نزهه القلوب). بلور یا حجرالبلور، سنگی است معدنی بسیار وزین که از آن ظرفها تراشند و به بهای گزاف فروشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جسم جامدی دارای ساختمان داخلی مشخص (بصورت کثیرالوجوه) که نمود ساختمان داخلی آن می باشد. از بررسی سطحی بلورهای طبیعی بسبب تنوع اندازه و شکل و عده وجوه آنها چنین بنظر میرسد که انواع بلورها بیشمار است ولی با بررسی دقیقتر و رعایت تقارن بلورها، می توان همه بلورها را به 32 طبقه تقسیم کرد و این طبقات را به هفت یا شش دسته تقسیم نمود، که هر دسته را یک دستگاه میخوانند. بلورهای طبیعی و نیز آنهایی که مصنوعاً تهیه میشوند، بندرت با اجسام سادۀ هندسی مطابقت دارند. معمولاً در طی انجماد یک مادۀ مذاب (که آن را تبلور نامند) بلورها با هم تشکیل میشوند، لهذا ناتمام بوجود می آیند. ترتیب تألیف اتمهای یک بلور با چشم دیده نمیشود، ولی بوسیلۀ اشعۀ ایکس قابل تشخیص است و این امر درشیمی، معدن شناسی، زمین شناسی و علوم دیگر و نیز در جواهرسازی حائز کمال اهمیت است. (از دائره المعارف فارسی). قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین). سادج هندی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). مها. مهاء. مهاه. مهی. ج، بلالیر. (منتهی الارب) : انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است. ابوطاهر خسروانی. یکی زان بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار. فردوسی. همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمۀ آب شور. فردوسی. همه گرد بر گرد او شیر و گور یکی دیده یاقوت و دیگر بلور. فردوسی. می خسروانی به جام بلور گسارنده را داد رخشان چو هور. فردوسی. یکی جام بر دست هر یک بلور به ایشان نگه کرد بهرام گور. فردوسی. چنین تا پدید آمد آن تیغ شید در و دشت شد چون بلور سپید. فردوسی. ز عود گوئی پوشیده بر بلور زره ز مشک گوئی پیچیده برصنوبر دام. فرخی. گرد پرگار چرخ مرکز بست شبه مرجان شد و بلور جمست. عنصری. اندر اقبال، آبگینه خنور بستاند عدو ز تو به بلور. عنصری. وان نسترن، چو مشک فروشی معاینه است در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. نه هم قیمت در باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. پای تو مرکبست و کف دست مشربه است گر نیست اسب تازی و نه مشربۀ بلور. ناصرخسرو. بنگر که از بلور برون آید آتش همی به نور چراغ و خور. ناصرخسرو. برمفرش پیروزه به شب شاه حلب را از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش. ناصرخسرو. جام بلور درخم روئین به دستم است دست از دهان خم بمدارا برآورم. خاقانی. حقه های بلور سیم افشان هر دو هفته عقیق دان بینی. خاقانی. از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور عده داران رزان را حجله ها برساختند. خاقانی. یخ از بلور صافی تر به گوهر خلاف آن شد که این خشک است و آن تر. نظامی. شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش. نظامی. آذر رسد چو ز دور با پرلهیب تنور بندی نهد ز بلور بر پای آب روان. رعدی. - بلورآلات،ظروف و وسایلی که از بلور ساخته باشند. وسایل بلورین. -
معرب از کلمه بریلس یونانی، لکن بریلس در یونانی بمعنی زبرجد و یا حومه یعنی زمرد ذبابی بوده است و در عربی از آن معنی به بلور امروزین و کریستال دُ رش نقل شده است. (یادداشت مرحوم دهخدا). جوهری است مشهور، بلوره یکی. (منتهی الارب). جوهری است سپید و شفاف. (از اقرب الموارد). سنگی است سپید و شفاف. (غیاث). نوعی است از جواهر معدنی. (ازتذکرۀ داود ضریر انطاکی). سنگی است سفید و شفاف و سست. (تحفۀ حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). مانند آبگینه است الا آنکه آبگینه را شفافی از صنعت است و او را از معدن. بهترینش صغدی و هندی بود و بیشتر از بلاد شمال و فرنگ خیزد، خاصیتش چون به آفتاب گرم شود پنبه را بسوزاند. (نزهه القلوب). بلور یا حجرالبلور، سنگی است معدنی بسیار وزین که از آن ظرفها تراشند و به بهای گزاف فروشند. (یادداشت مرحوم دهخدا). جسم جامدی دارای ساختمان داخلی مشخص (بصورت کثیرالوجوه) که نمود ساختمان داخلی آن می باشد. از بررسی سطحی بلورهای طبیعی بسبب تنوع اندازه و شکل و عده وجوه آنها چنین بنظر میرسد که انواع بلورها بیشمار است ولی با بررسی دقیقتر و رعایت تقارن بلورها، می توان همه بلورها را به 32 طبقه تقسیم کرد و این طبقات را به هفت یا شش دسته تقسیم نمود، که هر دسته را یک دستگاه میخوانند. بلورهای طبیعی و نیز آنهایی که مصنوعاً تهیه میشوند، بندرت با اجسام سادۀ هندسی مطابقت دارند. معمولاً در طی انجماد یک مادۀ مذاب (که آن را تبلور نامند) بلورها با هم تشکیل میشوند، لهذا ناتمام بوجود می آیند. ترتیب تألیف اتمهای یک بلور با چشم دیده نمیشود، ولی بوسیلۀ اشعۀ ایکس قابل تشخیص است و این امر درشیمی، معدن شناسی، زمین شناسی و علوم دیگر و نیز در جواهرسازی حائز کمال اهمیت است. (از دائره المعارف فارسی). قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود. (فرهنگ فارسی معین). سادج هندی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). مَها. مَهاء. مَهاه. مَهی. ج، بلالیر. (منتهی الارب) : انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است. ابوطاهر خسروانی. یکی زان بکردار دریای قار یکی چون بلور سپید آبدار. فردوسی. همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمۀ آب شور. فردوسی. همه گرد بر گرد او شیر و گور یکی دیده یاقوت و دیگر بلور. فردوسی. می خسروانی به جام بلور گسارنده را داد رخشان چو هور. فردوسی. یکی جام بر دست هر یک بلور به ایشان نگه کرد بهرام گور. فردوسی. چنین تا پدید آمد آن تیغ شید در و دشت شد چون بلور سپید. فردوسی. ز عود گوئی پوشیده بر بلور زره ز مشک گوئی پیچیده برصنوبر دام. فرخی. گرد پرگار چرخ مرکز بست شبه مرجان شد و بلور جمست. عنصری. اندر اقبال، آبگینه خنور بستاند عدو ز تو به بلور. عنصری. وان نسترن، چو مشک فروشی معاینه است در کاسۀ بلور کند عنبرین خمیر. منوچهری. نه هم قیمت در باشد بلور نه همرنگ گلنار باشد پژند. عسجدی. پای تو مرکبست و کف دست مشربه است گر نیست اسب تازی و نه مشربۀ بلور. ناصرخسرو. بنگر که از بلور برون آید آتش همی به نور چراغ و خور. ناصرخسرو. برمفرش پیروزه به شب شاه حلب را از سوده و پاکیزه بلور است اوانیش. ناصرخسرو. جام بلور درخم روئین به دستم است دست از دهان خم بمدارا برآورم. خاقانی. حقه های بلور سیم افشان هر دو هفته عقیق دان بینی. خاقانی. از پس یک ماه سنگ انداز در چاه بلور عده داران رزان را حجله ها برساختند. خاقانی. یخ از بلور صافی تر به گوهر خلاف آن شد که این خشک است و آن تر. نظامی. شه از دیدار آن بلور دلکش شده خورشید یعنی دل پرآتش. نظامی. آذر رسد چو ز دور با پرلهیب تنور بندی نهد ز بلور بر پای آب روان. رعدی. - بلورآلات،ظروف و وسایلی که از بلور ساخته باشند. وسایل بلورین. -
شهری است صقالبه را بسمت شمال، بسیار سردسیر که عامه آن را بلغار گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بلغار و بلغارستان شود، شکلک، و بازخمانیدنی است از ابوالفرج. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعون بلفرخج. لبیبی
شهری است صقالبه را بسمت شمال، بسیار سردسیر که عامه آن را بُلغار گویند. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به بلغار و بلغارستان شود، شکلک، و بازخمانیدنی است از ابوالفرج. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعون بلفرخج. لبیبی
افتادن پروین و دلیل باران گردیدن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). فرورفتن پروین و برانگیختن باران و دلیل بودن آن بر باریدن آن. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
افتادن پروین و دلیل باران گردیدن. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). فرورفتن پروین و برانگیختن باران و دلیل بودن آن بر باریدن آن. (آنندراج) (از اقرب الموارد)
هر چیز در هم شکسته و در هم کوفته عموما، گندم و جو نیم پخته که آنرا در آسیا انداخته شکسته باشند خصوصا، آشی که از گندم مذکور پزند، سخنان بزرگ حرفهای قلمبه
هر چیز در هم شکسته و در هم کوفته عموما، گندم و جو نیم پخته که آنرا در آسیا انداخته شکسته باشند خصوصا، آشی که از گندم مذکور پزند، سخنان بزرگ حرفهای قلمبه
هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان، قومی از نژاد اسلاو، قومی از نژاد ترک که در سده های اول میلادی به دشت های روسیه رانده شدند، هر یک از افراد آن قوم
هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان، قومی از نژاد اسلاو، قومی از نژاد ترک که در سده های اول میلادی به دشت های روسیه رانده شدند، هر یک از افراد آن قوم
بدان که بلور در خواب، زنی بی اصل است. اگر بیند بلور داشت یاکسی بدو داد، دلیل که زنی بی اصل به زنی بخواهد. اگر بیند بلور داشت وضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد یا از اوغایب شود. اگر بیند بلور سیاه داشت، دلیل که او را به سبب زنان مال حاصل شود. جابرمغربی گوید: اگر بیند بلور می فروخت، دلیل که دلالگی زنان بی اصل نماید. اگر بیند بعضی از بلور که می فروخت سوراخ نداشت و بعضی سوراخ داشت، دلیل ک دلالگی دختران دوشیزه و زان بیوه بی اصل کند.
بدان که بلور در خواب، زنی بی اصل است. اگر بیند بلور داشت یاکسی بدو داد، دلیل که زنی بی اصل به زنی بخواهد. اگر بیند بلور داشت وضایع شد، دلیل که زن را طلاق دهد یا از اوغایب شود. اگر بیند بلور سیاه داشت، دلیل که او را به سبب زنان مال حاصل شود. جابرمغربی گوید: اگر بیند بلور می فروخت، دلیل که دلالگی زنان بی اصل نماید. اگر بیند بعضی از بلور که می فروخت سوراخ نداشت و بعضی سوراخ داشت، دلیل ک دلالگی دختران دوشیزه و زان بیوه بی اصل کند.