جدول جو
جدول جو

معنی بلسی - جستجوی لغت در جدول جو

بلسی
پوسیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلخی
تصویر بلخی
مربوط به بلخ، از مردم بلخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلسک
تصویر بلسک
پرستو، پرنده ای کوچک و مهاجر با بال های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه و پرهای سیاه که زیر سینه اش خاکستری یا حنایی رنگ است، بیشتر در سقف خانه ها لانه می گذارد و حشراتی از قبیل مگس و پشه را می خورد
بلوایه، چلچله، پرستوک، بالوایه، خطّاف، باسیج، پرستک، فرشتو، ابابیل، فرستوک، پالوانه، فراستوک، فراشتوک
فرهنگ فارسی عمید
سیخ آهنی که گوشت یا چیز دیگر را به آن بکشند و در تنور آویزان کنند، سیخ کباب، بلشک
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
ماندگی و کوفت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بسل. عصفر و حنا. رجوع به الجماهر چ 1355 هجری قمری حیدرآباد دکن ص 176 شود، دوایی که مخصوص بچشم باشد، تعفین بعضی دواها. (ناظم الاطباء)
منسوب به بسل که طایفه ای از قریش بیرون مکه بودند. (اللباب فی تهذیب الانساب). رجوع به بسل شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آب ناداده، بخشایش. جوانمردی. عفو. (یادداشت مؤلف). گذشت. گذشتن از جرم و خطا:
سر مایۀ شاه بخشایش است
زمانه ز بخشش بر آسایش است.
فردوسی (از یادداشت مؤلف).
- امثال:
از خردان لخشش از بزرگان بخشش. (یادداشت مؤلف).
بخشش از بزرگتر است و گناه از کوچکتر. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 394).
، تقسیم. (یادداشت مؤلف). قسمت کردن. بخش کردن: سلم بتور پیام فرستاد درباره بخش کردن فریدون جهان را به سه پسر خود:
سزد گربمانیم هر دو دژم
کزینسان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا دست ترکان چین
که از ما سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
بمغز پدرت اندرون رای نیست.
فردوسی.
مفرق، جای بخشش موی از سر. (السامی فی الاسامی)،
{{اسم}} سرنوشت. تقدیر. نصیب. قسمت. قسمت ازلی. مقدر. (یادداشت مؤلف) :
به بیژن درآمد چو پیر دژم
نبود آگه از بخشش چرخ خم.
فردوسی.
مرا گر زمانه شده ست اسپری
زمانم ز بخشش فزون نشمری.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 820).
یکی آنکه از بخشش دادگر
به آز و به کوشش نجویی گذر.
فردوسی.
بجستیم خشنودی دادگر
ز بخشش به کوشش ندیدم گذر.
فردوسی.
باد خنک بر آتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر
آتش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شد و تدبیر من دگر.
فرخی.
اگر بخشش چنین رانده ست دادار
ببینم آنچه او رانده ست ناچار.
(ویس و رامین).
جهان گر کنی زیر و بر چپ و راست
ز بخشش فزونی ندانی نه کاست.
(گرشاسب نامه).
این به بخشش است نه بکوشش، برنج در رنج توان افزود در روزی نتوان افزود. از اسرارالتوحید). یقول (زرادشت) ان ما فی العالم ینقسم قسمین بخشش و کنش، یرید به التقدیر و الفعل. (ملل و نحل شهرستانی). هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش آسمانی گذر نیست. (سندبادنامه ص 330).
در آن بخشش که رحمت عام کردند
دو صاحب را محمد نام کردند.
نظامی.
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
که بخشش ازلش در می مغان انداخت.
حافظ.
، حوت و ماهی. (ناظم الاطباء). نام برج حوت است کذا فی تحفهالاحباب. (از شعوری) :
آفتاب آید ز بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره.
رودکی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پژمرده. (برهان قاطع) (آنندراج). پژمرده و منقبض. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از انجیر عرب. انجیر عربی. انجیر فرعون. انجیر فرعونی. تین الاحمق. جمیز. جمیزی. چنار فرنگی. حماطه. (از دزی). رجوع به جمیز شود، جاه طلب. (ناظم الاطباء) ، دانای اسرار غیبی و صاحب کشف و کرامات. (ناظم الاطباء) :
ای سرمه کش بلندبینان
دربازکن درون نشینان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
پلچی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بلژی فروش، پلچی فروش. صیدلانی. صیدنانی. (از مهذب الاسماء) ، نوعی سوسمار. (یادداشت مرحوم دهخدا). بلشون. و رجوع به بلشون شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
طبیب یا گیاه شناسی که ابن البیطار در مفردات از او نقل کند، از جمله در کلمه جنجل و دلق و سنجاب و جوز عبهر. اورا کتابی است بنام التکمیل. (یادداشت مؤلف). طبیبی فاضل و در شناخت ادویۀ مفرده توانا بود، از کتب اوکتاب التکمیل در ادویۀ مفرده است که آنرا برای کافور الاخشیدی تألیف کرده است. (از عیون الانباء ص 87)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بلکه. (ناظم الاطباء). ممکن است. (از دزی). بلک. بل که. رجوع به بلکه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ / بُ لُ)
سیخ آهنی باشد که یک سر آن را پهن کرده باشند برای نان از تنور جدا کردن. (برهان) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بِ سِ)
خطاف، و آن از لغات دخیل است. (از ذیل اقرب الموارد). پرستو. پرستوک. بلسک. رجوع به بلسک شود، گریختگان لشکر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
پرستوک باشد و آن را به عربی خطاف گویند. (برهان) (آنندراج). بلسک. (از ذیل اقرب الموارد). پرستو. رجوع به پرستو شود
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ / بِ سِ)
گیاهی است که چون در جامه خلد به دشواری جدا گردد. (منتهی الارب). بلسکاء. (اقرب الموارد). بلسکی. (منتهی الارب). و رجوع به بلسکاء و بلسکی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ لِ)
بدست. (آنندراج). وجب و شبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ لُ)
از قرای اسکندریه است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بُ رُلْ لُ)
منسوب به برلس که شهرکی است در سواحل مصر. رجوع به برلس شود
لغت نامه دهخدا
یکمرتبه. یک نوبت. قدری.
لغت نامه دهخدا
(لِ)
منسوب به بالس که شهری است معروف واقع در بیست فرسنگی حلب و رقه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
شیر تیره که شیر تازه در آن کنند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسلی
تصویر بسلی
یونانی خلر گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلسی
تصویر کلسی
از ریشه لاتینی آهکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برسی
تصویر برسی
ماندگی وکوفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به بلخ. هر چیز که مربوط به بلخ باشد یا در بلخ ساخته شود، از مردم بلخ اهل بلخ. یا زبان بلخی. زبانی که مردم بلخ بدان تکلم کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلدی
تصویر بلدی
شهری منسوب به بلد و بلده شهری مربوط به شهر
فرهنگ لغت هوشیار
پرستو سیخ آهنی که یک سر آنرا پهن کرده باشند برای نان از تنور جدا کردن، سیخ کباب
فرهنگ لغت هوشیار
ارمن از گیاهان گیاهی از تیره روناسیان که یکساله است و بعلت پوشیده بودن از خارهای کوچک و قلاب مانند بسهولت باشیا مجاور و حتی پشم گوسفندان که از مجاورت آن عبور کنند میچسبند. برگهای این گیاه فراهم (بصورت 6 تایی یا 8 تایی) و نوک تیز و باریک و پوشیده از تارهای قلاب مانند و گلهایش سفید و مجتمع (که برروی دم گلی بلندتر از برگهای قرار دارند) است. جوشانده آن بعنوان مدر استعمال میشده. این گیاه در اکثر نقاط ایران میروید بلشکه افارین ارمن حشیشه الافعی قوت البریه مصفی الراعی یا پیشقان قازاوتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلسن
تصویر بلسن
بلس: (عدس) مرجمک دانه ایست شبیه بعدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوی
تصویر بلوی
آزمایش، سختی، مصیبت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوی
تصویر بلوی
((بَ وا))
آزمایش، آزمون، سختی، گرفتاری، شورش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلسک
تصویر بلسک
((بِ لِ یا بُ لُ))
سیخ آهنی که یک سر آن پهن باشد برای جدا کردن نان از تنور، سیخ کباب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلسک
تصویر بلسک
((بَ لَ))
بلشک، پرستو
فرهنگ فارسی معین
کهنه
دیکشنری اردو به فارسی