جدول جو
جدول جو

معنی بلتع - جستجوی لغت در جدول جو

بلتع
(بَ تَ)
ماهر و دانای هر چیز. (منتهی الارب). حاذق در هر شی ٔ. (از اقرب الموارد). بلنتع. و رجوع به بلنتع شود
لغت نامه دهخدا
بلتع
ماهر و دانای هر چیزی
تصویری از بلتع
تصویر بلتع
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلع
تصویر بلع
بلعیدن، فرو بردن غذا در گلو
فرهنگ فارسی عمید
(بَ تِ)
اسب سخت و درازگردن. (منتهی الارب). درازی گردن و سختی آن. (از تاج العروس). سخت و درازگردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ)
زمین بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین بی نبات. (دهار). ج، بلاقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در حدیث است: الیمین الکاذب تدع الدیار بلاقع، و یا الیمین الفاجره تذر الدیار بلاقع. و در توصیف گوید منزل بلقع و دار بلقع (بدون تاء تأنیث) ، و چون اسم بود با تاء آید و گویند انتهینا الی بلقعه ملساء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقعه. و رجوع به بلقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(بُ تَ)
جمع واژۀ ابتع. و ابتعون نیز جمع بتع است و در تأکید گویند: جاؤا کلهم اجمعون اکتعون ابصعون ابتعون. و این هم از اتباع اجمعون است که بدون ذکر آن مذکور نشود و بعد از ذکر اجمعون در تقدیم و تأخیر همه برابر است: و جأت النساء کلهن جمع کتع بصع، بتع. (از منتهی الارب). جمع واژۀ ابتع: گویند جأت النساء کلهن جمع کتع بصع بتع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
می. (منتهی الارب). و رجوع به بتع شود
لغت نامه دهخدا
(بِ تَ / بِ)
نبید انگبین. (مهذب الاسماء). نبیذ عسلی. و از آن است گفتۀ ابوموسی اشعری: شراب مدینه از خرمای تازه است و شراب اهل فارس از انگور و شراب اهل یمن بتع است که از عسل باشد. (از اقرب الموارد). نبیذ تند از شهد یا عصارۀ انگور. (آنندراج) (منتهی الارب). نوعی نبید که مردم یمن کنند از خرمای تازه. (ابن البیطار). بلغت اهل بربر شرابی است مست کننده، بعضی گوینداز عسل و بعضی گویند از خرمای تر سازند. (برهان قاطع).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سخت و درازگردن شدن اسب. (منتهی الارب). درازگردن شدن با سختی آن. (تاج المصادر بیهقی). دراز شدن گردن کسی با سختی بیخ آن. (از اقرب الموارد).
نبیذ ساختن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ لُ)
نوعی بازی با ورق. این کلمه مقتبس از نام بلو است که این بازی را کمال و رواج بخشیده است، به معانی بلجه است. رجوع به بلجه شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
طائریست سوزان پر، اگر یک پر آن بر پرهای دیگر پرندگان افتد بسوزاند آنها را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). آتش بال. و رجوع به بلح شود، گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روشن و از آن جمله است که گویند ’لیلهالقدر بلجه’. (از منتهی الارب). بلجه. و رجوع به بلجه شود، آنچه پشت عارض است تا گوش، که مویی بر آن نروید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بسیاربلعنده.
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
مرد عاجز گران زبان. (منتهی الارب). شخص درمانده و افسرده دل و مضطرب در آفرینش و سنگین در زبان و منظر، و آن لغتی است در بلدم. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام تیره ای از قبیلۀ همدان. و کلمه تبع که لقب ملوک یمن است تحریفی ازین کلمه است. (از اعلام المنجد).
- ذوبتع، لقب بعضی از ملوک حمیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بتع شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
شخص بسیاربلع. آنکه بسیار می بلعد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ تَ)
ماهر و دانای هرچیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلتع. و رجوع به بلتع شود، مقاصدی عالی داشتن. خواستار اموری بیش از حد خود بودن. خواهش مقام و منزلتی بیش از حد خود. بیش از حد خود خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). آرزوی ترقی بسیار داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بیش از استطاعت خویش دعوی عمل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خودنمایی کردن. خودستایی کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، هوس کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بلندپرواز و بلندپروازی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بریده گردیدن. بریده گردیدن از کلام. (از منتهی الارب). بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). قطع شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلت شود
بریدن. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
مردبسیارخوار. پرخور. اکول.
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
سعد بلع، (بصورت معرفه و غیرمنصرف) منزل بیست وسوم از منازل قمر، و رقیب آن طرفه است و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز، و عرب آن را سعد بلع ازبهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتراز خود ذابح، گویی که آن را به گلو فرومی برد. (جهان دانش). و آن یک شب مانده از کانون ثانی طلوع می کند و یک شب از ماه آب گذشته غروب می کند. (از اقرب الموارد). و گویند آن در وقتی که خداوند تعالی فرمود ’یا أرض ابلعی مأک (قرآن 44/11) ’ طلوع کرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به سعد بلع در ردیف خود شود:
بلع ار نه دعای بلعمی بود
در صبح چرا دو دست بنمود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رجل بلع، مردی که گویی سخن را می بلعد و فرومیدهد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گشاده شدن در سخن است که گویا دشنام و بد میگوید در سخن یا آن کسی که پیچیده است زبان او. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، دعوی زیرکی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خود پسندیدن. اعجاب بنفس. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب) ، تصلف. (ذیل اقرب الموارد ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ عَ)
تأنیث بلتع، زن زبان دراز بسیارگوی. (منتهی الارب). زن حاذق و ماهر در هر چیزی، و گویند زن سلیطۀ ناسزاگوی پرحرف. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس). بلنتعه. و رجوع به بلنتعه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ عی ی)
زبان آور فصیح. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروبردن از حلق. (از منتهی الارب). فروخوردن. (دهار). فروواریدن. (المصادر زوزنی). فروبردن چیزی را به گلو. (غیاث) (آنندراج). فروبردن چیزی را از راه گلو به داخل شکم بدون جویدن. (از اقرب الموارد). ابتلاع. فرودادن. بلعیدن. بلع کردن. اوباردن. اوباریدن. اوباشتن. تو دادن. بنگش. نواریدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از بتع
تصویر بتع
می انگبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلت
تصویر بلت
بریدن، بریده شدن سوگند خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلع
تصویر بلع
داخل بردن غذا به حلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلتم
تصویر بلتم
گران زبان کند زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعت
تصویر بلعت
بلعت کردن، حق کسی را خوردن بالا کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقع
تصویر بلقع
زمین لم یزرع، زمین بی آب و علف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلوع
تصویر بلوع
بسیار بلعنده، دیگ بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلتعی
تصویر بلتعی
زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلع
تصویر بلع
((بَ))
فرو بردن، به گلو فرو بردن
فرهنگ فارسی معین
بلعیدن، فروبردن، قورت دادن، قورت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلد، دانا، دروازه ی باغ
فرهنگ گویش مازندرانی