زمین بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین بی نبات. (دهار). ج، بلاقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در حدیث است: الیمین الکاذب تدع الدیار بلاقع، و یا الیمین الفاجره تذر الدیار بلاقع. و در توصیف گوید منزل بلقع و دار بلقع (بدون تاء تأنیث) ، و چون اسم بود با تاء آید و گویند انتهینا الی بلقعه ملساء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقعه. و رجوع به بلقعه شود.
زمین بی آب و گیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). زمین بی نبات. (دهار). ج، بَلاقع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در حدیث است: الیمین الکاذب تدع الدیار بلاقع، و یا الیمین الفاجره تذر الدیار بلاقع. و در توصیف گوید منزل بلقع و دار بلقع (بدون تاء تأنیث) ، و چون اسم بود با تاء آید و گویند انتهینا الی بلقعه ملساء. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلقعه. و رجوع به بلقعه شود.
جمع واژۀ ابتع. و ابتعون نیز جمع بتع است و در تأکید گویند: جاؤا کلهم اجمعون اکتعون ابصعون ابتعون. و این هم از اتباع اجمعون است که بدون ذکر آن مذکور نشود و بعد از ذکر اجمعون در تقدیم و تأخیر همه برابر است: و جأت النساء کلهن جمع کتع بصع، بتع. (از منتهی الارب). جمع واژۀ ابتع: گویند جأت النساء کلهن جمع کتع بصع بتع. (از اقرب الموارد)
جَمعِ واژۀ ابتع. و ابتعون نیز جمع بُتَع است و در تأکید گویند: جاؤا کلهم اجمعون اکتعون ابصعون ابتعون. و این هم از اتباع اجمعون است که بدون ذکر آن مذکور نشود و بعد از ذکر اجمعون در تقدیم و تأخیر همه برابر است: و جأت النساء کلهن جُمَعَ کتعَ بصعِ، بُتع. (از منتهی الارب). جَمعِ واژۀ ابتع: گویند جأت النَساء کلهن جُمعَ کُتعَ بُصع بتعَ. (از اقرب الموارد)
نبید انگبین. (مهذب الاسماء). نبیذ عسلی. و از آن است گفتۀ ابوموسی اشعری: شراب مدینه از خرمای تازه است و شراب اهل فارس از انگور و شراب اهل یمن بتع است که از عسل باشد. (از اقرب الموارد). نبیذ تند از شهد یا عصارۀ انگور. (آنندراج) (منتهی الارب). نوعی نبید که مردم یمن کنند از خرمای تازه. (ابن البیطار). بلغت اهل بربر شرابی است مست کننده، بعضی گوینداز عسل و بعضی گویند از خرمای تر سازند. (برهان قاطع).
نبید انگبین. (مهذب الاسماء). نبیذ عسلی. و از آن است گفتۀ ابوموسی اشعری: شراب مدینه از خرمای تازه است و شراب اهل فارس از انگور و شراب اهل یمن بتع است که از عسل باشد. (از اقرب الموارد). نبیذ تند از شهد یا عصارۀ انگور. (آنندراج) (منتهی الارب). نوعی نبید که مردم یمن کنند از خرمای تازه. (ابن البیطار). بلغت اهل بربر شرابی است مست کننده، بعضی گوینداز عسل و بعضی گویند از خرمای تر سازند. (برهان قاطع).
سخت و درازگردن شدن اسب. (منتهی الارب). درازگردن شدن با سختی آن. (تاج المصادر بیهقی). دراز شدن گردن کسی با سختی بیخ آن. (از اقرب الموارد). نبیذ ساختن. (از ناظم الاطباء)
سخت و درازگردن شدن اسب. (منتهی الارب). درازگردن شدن با سختی آن. (تاج المصادر بیهقی). دراز شدن گردن کسی با سختی بیخ آن. (از اقرب الموارد). نبیذ ساختن. (از ناظم الاطباء)
طائریست سوزان پر، اگر یک پر آن بر پرهای دیگر پرندگان افتد بسوزاند آنها را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). آتش بال. و رجوع به بلح شود، گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روشن و از آن جمله است که گویند ’لیلهالقدر بلجه’. (از منتهی الارب). بلجه. و رجوع به بلجه شود، آنچه پشت عارض است تا گوش، که مویی بر آن نروید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
طائریست سوزان پر، اگر یک پر آن بر پرهای دیگر پرندگان افتد بسوزاند آنها را. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). آتش بال. و رجوع به بُلح شود، گشادگی میان دو ابرو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، روشن و از آن جمله است که گویند ’لیلهالقدر بلجه’. (از منتهی الارب). بَلجه. و رجوع به بَلجه شود، آنچه پشت عارض است تا گوش، که مویی بر آن نروید. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
مرد عاجز گران زبان. (منتهی الارب). شخص درمانده و افسرده دل و مضطرب در آفرینش و سنگین در زبان و منظر، و آن لغتی است در بلدم. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس).
مرد عاجز گران زبان. (منتهی الارب). شخص درمانده و افسرده دل و مضطرب در آفرینش و سنگین در زبان و منظر، و آن لغتی است در بلدم. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس).
نام تیره ای از قبیلۀ همدان. و کلمه تبع که لقب ملوک یمن است تحریفی ازین کلمه است. (از اعلام المنجد). - ذوبتع، لقب بعضی از ملوک حمیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بتع شود
نام تیره ای از قبیلۀ همدان. و کلمه تبع که لقب ملوک یمن است تحریفی ازین کلمه است. (از اعلام المنجد). - ذوبَتع، لقب بعضی از ملوک حمیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بتع شود
ماهر و دانای هرچیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلتع. و رجوع به بلتع شود، مقاصدی عالی داشتن. خواستار اموری بیش از حد خود بودن. خواهش مقام و منزلتی بیش از حد خود. بیش از حد خود خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). آرزوی ترقی بسیار داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بیش از استطاعت خویش دعوی عمل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خودنمایی کردن. خودستایی کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، هوس کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بلندپرواز و بلندپروازی شود
ماهر و دانای هرچیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بَلتَع. و رجوع به بلتع شود، مقاصدی عالی داشتن. خواستار اموری بیش از حد خود بودن. خواهش مقام و منزلتی بیش از حد خود. بیش از حد خود خواستن. (یادداشت مرحوم دهخدا). آرزوی ترقی بسیار داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، بیش از استطاعت خویش دعوی عمل کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). خودنمایی کردن. خودستایی کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، هوس کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به بلندپرواز و بلندپروازی شود
بریده گردیدن. بریده گردیدن از کلام. (از منتهی الارب). بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). قطع شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به بلت شود بریدن. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن. (از اقرب الموارد).
بریده گردیدن. بریده گردیدن از کلام. (از منتهی الارب). بریده شدن. (تاج المصادر بیهقی). قطع شدن. (از اقرب الموارد). و رجوع به بَلْت شود بریدن. (از منتهی الارب) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). قطع کردن. (از اقرب الموارد).
سعد بلع، (بصورت معرفه و غیرمنصرف) منزل بیست وسوم از منازل قمر، و رقیب آن طرفه است و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز، و عرب آن را سعد بلع ازبهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتراز خود ذابح، گویی که آن را به گلو فرومی برد. (جهان دانش). و آن یک شب مانده از کانون ثانی طلوع می کند و یک شب از ماه آب گذشته غروب می کند. (از اقرب الموارد). و گویند آن در وقتی که خداوند تعالی فرمود ’یا أرض ابلعی مأک (قرآن 44/11) ’ طلوع کرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به سعد بلع در ردیف خود شود: بلع ار نه دعای بلعمی بود در صبح چرا دو دست بنمود. نظامی
سعد بلع، (بصورت معرفه و غیرمنصرف) منزل بیست وسوم از منازل قمر، و رقیب آن طرفه است و آن دو ستاره است بیرون جدی میان ایشان یک گز، و عرب آن را سعد بلع ازبهر آن خوانند که به نزدیک مقدم آن ستاره ایست خردتراز خود ذابح، گویی که آن را به گلو فرومی برد. (جهان دانش). و آن یک شب مانده از کانون ثانی طلوع می کند و یک شب از ماه آب گذشته غروب می کند. (از اقرب الموارد). و گویند آن در وقتی که خداوند تعالی فرمود ’یا أرض ابلعی مأک (قرآن 44/11) ’ طلوع کرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به سعد بلع در ردیف خود شود: بلع ار نه دعای بلعمی بود در صبح چرا دو دست بنمود. نظامی
گشاده شدن در سخن است که گویا دشنام و بد میگوید در سخن یا آن کسی که پیچیده است زبان او. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، دعوی زیرکی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خود پسندیدن. اعجاب بنفس. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب) ، تصلف. (ذیل اقرب الموارد ایضاً)
گشاده شدن در سخن است که گویا دشنام و بد میگوید در سخن یا آن کسی که پیچیده است زبان او. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، دعوی زیرکی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خود پسندیدن. اعجاب بنفس. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب) ، تصلف. (ذیل اقرب الموارد ایضاً)
تأنیث بلتع، زن زبان دراز بسیارگوی. (منتهی الارب). زن حاذق و ماهر در هر چیزی، و گویند زن سلیطۀ ناسزاگوی پرحرف. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس). بلنتعه. و رجوع به بلنتعه شود
تأنیث بلتع، زن زبان دراز بسیارگوی. (منتهی الارب). زن حاذق و ماهر در هر چیزی، و گویند زن سلیطۀ ناسزاگوی پرحرف. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس). بَلَنتعه. و رجوع به بلنتعه شود
فروبردن از حلق. (از منتهی الارب). فروخوردن. (دهار). فروواریدن. (المصادر زوزنی). فروبردن چیزی را به گلو. (غیاث) (آنندراج). فروبردن چیزی را از راه گلو به داخل شکم بدون جویدن. (از اقرب الموارد). ابتلاع. فرودادن. بلعیدن. بلع کردن. اوباردن. اوباریدن. اوباشتن. تو دادن. بنگش. نواریدن
فروبردن از حلق. (از منتهی الارب). فروخوردن. (دهار). فروواریدن. (المصادر زوزنی). فروبردن چیزی را به گلو. (غیاث) (آنندراج). فروبردن چیزی را از راه گلو به داخل شکم بدون جویدن. (از اقرب الموارد). ابتلاع. فرودادن. بلعیدن. بلع کردن. اوباردن. اوباریدن. اوباشتن. تو دادن. بنگش. نواریدن