جدول جو
جدول جو

معنی بلبول - جستجوی لغت در جدول جو

بلبول
(بُ)
نام موضعی و کوهی است به یمامه. (منتهی الارب). کوهی است در وشم از سرزمین یمامه. و گویند آن کوهی است. و برخی آن را کوهی در یمامه از سرزمین بنی تمیم دانند. (از معجم البلدان) (از مراصد).
- یوم بلبول، از جنگهای عرب بوده است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
بلبول
پیچار غاز (گویش گیلکی) رود مرغ کودک تیز هوش بلبل زبان
تصویری از بلبول
تصویر بلبول
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلبل
تصویر بلبل
پرنده ای خوش آواز و به اندازۀ گنجشک با پشت قهوه ای و شکم خاکستری، عندلیب، هزاردستان، هزار، هزاران، هزارآوا، شباهنگ، مرغ چمن، مرغ خوش خوٰان، مرغ سحر، بوبرد، بوبردک، زندواف، زندباف، زندلاف، زندوان، شب خوٰان، صبح خوٰان، فتّال
بلبله
فرهنگ فارسی عمید
سلول های تشکیل دهندۀ خون که به دو گونۀ سفید و قرمز تقسیم می شوند، گویچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلبوس
تصویر بلبوس
موسیر، گیاه علفی پایا خودرو و خوراکی شبیه سیر از تیرۀ نعناعیان با گل های سرخ یا بنفش که بلندیش تا ۳۰ سانتی متر می رسد و در طب قدیم برای تقویت معده به کار می رفته، سیر کوهی، سیر صحرایی، سقوردیون، اسقوردیون، اشقردیون، ثوم برّی، سیر مو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلبال
تصویر بلبال
شدت اندوه و غم
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
سخت اندوهگین و وسوسه ناک شدن. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اسم مصدر است از بلبال، شدت اندوه و غم و وسوسه. (از منتهی الارب). غم و اندوه دل. (دهار). اندوه و غم شدید. (غیاث). ج، بلابل. (منتهی الارب) :
از گل ساکن شود بلبال بلبل
نه از زیر و بم چنگ چکاوک.
هندوشاه.
لغت نامه دهخدا
گیاهی است که آن را بلبل نیز خوانند. رجوع به بلبل شود، صراحی. (غیاث اللغات). آوند شراب. (دهار). کوزۀ شراب. ابریق می. صراحی. (فرهنگ فارسی معین) :
بقدح بلبله را بسجود آور زود
که همی بلبل بر سرو کند بانگ نماز.
منوچهری.
ز می بلبله گونۀ گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت.
اسدی.
دو دیده به خوبان مشکین کله
به بلبل دو گوش و به کف بلبله.
اسدی.
شراب روان شدن به بسیار قدحها و بلبله ها. (تاریخ بیهقی ص 511).
دفتر پر کن ز فعل نیک که یکچند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل.
ناصرخسرو.
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.
ناصرخسرو.
درخت شد دم طاوس و غنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر.
سلمان.
چون بلبله دهان به دهان قدح برد
گویی که عروه بال به عفرا برافکند.
خاقانی.
بلبله چون کبک خون گرفته به منقار
کز دهنش نالۀ حمام برآمد.
خاقانی.
بلبله در سماع مرغ آسا
از گلو عقد گوهر افشانده ست.
خاقانی.
وقت آنست که برسماع بلبل بلبله نوشیم. (سندبادنامه ص 136).
زآوازۀ آن دو بلبل مست
هر بلبله ای که بود بشکست.
نظامی.
شده بلبله بلبل انجمن
چو کبک دری قهقهه در دهن.
نظامی.
ز گریۀ بلبله وز نالۀ بلبل
گره بر دل زده چون غنچۀ گل.
نظامی.
، ظرفی که در آن قهوه جوشانند. قهوه جوش. (فرهنگ فارسی معین) ، آواز صراحی. (غیاث اللغات). صدا و آواز صراحی. (برهان) (آنندراج). صدا و آواز صراحی هنگام ریختن می. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نوعی از پیازصحرایی باشد و آنرا به عربی بصل الزیز و بصل الذئب خوانند. (از برهان) (از آنندراج). بصل الزیز، و گویند پیاز تلخ. (از الفاظالادویه). بعضی گفته اند زیزی است وبعضی گفته اند تلخ پیاز است، درجمله پیازی است که بخورند، برگ او همچون برگ گندنا است آنکه شکوفۀ او همچون بنفشه است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). لغت یونانی است و به فارسی زیز و تلخه پیاز نامند و به عربی بصل الذئب، و آن مثل پیاز توبرتو نیست، بلکه مثل یک دانۀ سیر، و پوست او سیاه و منتسج و برگش مثل برگ پیاز و عریضتر از آن و در طعم و بوی شبیه به پیاز، و به ترکی داغ سوغانی، و در لرستان نرم طرم نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). موسیر. (فرهنگ فارسی معین). بصل برّی. بلیسا.
لغت نامه دهخدا
(گْلُ / گُ لُ)
دانه های بسیار کوچک و کروی شکل که در خون پیدا میشود و بر دو قسم است: گلبول سفید و گلبول قرمز. گلبول سفید یا گویچه های سفید به دو دسته تقسیم میشوند: 1- یک هسته ای. 2- چندهسته ای: یک هسته ای به یک هسته های کوچک و بزرگ که دارای قطر بین 7 و 10 میکرن و دومی بین 10 تا 15 میکرن است، چندهسته ای هاکه دسته ای از آنها مادۀ اسید دارند و 2 تا 3 درصد گلبولهای سفید خون را تشکیل میدهند روی هم رفته در گلبولهای سفید، چندهسته ای 67 درصد مجموع گلبولهای سفیدند. گلبول قرمز یا گویچه های قرمز بشکل قرصهای مقعرالطرفین و قابل انعطاف اند این گلبولها هسته ندارند ازاین جهت غیرقابل تقسیم و تکثیرند. عمر این گلبولها 50 تا 60 روز است و پس از آن به سپرز جای میگیرند
لغت نامه دهخدا
(بَ)
یک قسم گیاهی که صمغ میدهد. (ناظم الاطباء). درخت مغیلان. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(بُ بُ)
هزاردستان. (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). مرغی است معروف، بقدر عصفوری و خوش الحان. (از تحفۀ حکیم مؤمن). جانور معروف که هزار باشد. (هفت قلزم). پرنده ایست خردجثه و سریعحرکت و در طلاقت لسان و زبان آوری بدو مثل زنند. (از اقرب الموارد). پرنده ایست جزو راستۀ گنجشکان متعلق به دستۀ دندانی نوکان که قدش تقریباً به اندازۀ گنجشک است و رنگش در پشت خاکستری متمایل به قرمز و در زیر شکم متمایل به زرد است. نوکش ظریف و تیز است. این پرنده حشره خوار است و آوازی دلکش دارد. (فرهنگ فارسی معین). نام هریک از مرغان برّ قدیم ازنوع ’لوسکینیا’ از تیره گنجشکها. برعکس چهچهۀ دل انگیزش، رنگ بال و پر آن زیبایی خاصی ندارد. در هر دوجنس نر و ماده رنگ پرها در پشت قهوه ای مایل به سرخی، و در زیر شکم سفید مایل به خاکستری و در سینه تیره تر است، و تنها دم آن رنگ جالبی دارد. پرنده ایست مهاجر و زمستانها را در عربستان و نوبی و حبشه و الجزایر می گذراند. بلبل از قدیم الایام بسبب چهچهۀ دل انگیز و نغمات موزونش در ادبیات، خاصه ادبیات شرقی و بخصوص ادبیات فارسی، مقام بلند داشته است. از زمان آریستوفانس تاکنون کوشش در تحلیل نغمه های آن به سیلابها بعمل آمده، ولی هنوز توفیق حاصل نشده است. (از دایره المعارف فارسی). مرغی است معروف که در ولایت می باشد، و اینکه در هندوستان می باشد مرغی دیگر است. و خوشخوان، خوشگوی، خوش نغمه، خوش آهنگ، خوش آواز، خوش ترانه، شیرین نفس، آتش نفس، آتش زبان، آتش نوا، رنگین نوا، فردنوا، نواساز، نواپرداز، بلندصفیر، شوخ زبان، هنگامه طراز، شوریده، بی درد، بی طالع، محبوب، زار از صفات اوست. (آنندراج). بوبر. بوبرد. بوبردک. تندر. تندور. جملانه. جمیل. جمیّل. جمیلانه. زندباف. زندخوان. زندلاف. زندواف. زندوان. عندلیب. فتّال. کزم. کعیت. مرغ باغ. مرغ چمن. مرغ خوشخوان. مرغ زندخوان. مرغ سحر. مرغ سحرخوان. مرغ شب خوان. مرغ شب خیز. مرغ صبح خوان. نغر. هزار. هزارآوا. هزارداستان. هزاردستان. ج، بلابل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) :
ای بلبل خوش آوا آوا ده
ای ساقی آن قدح را با ما ده.
رودکی.
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفچ
بلبل و صلصل رامشگر و در دست عصیر.
بوالمثل.
ز گرگان به ساری و آمل شدند
بهنگام آواز بلبل شدند.
فردوسی.
بود جغد خرم به ویران زشت
چو بلبل به خوش باغ اردیبهشت.
اسدی.
ز می بلبله گونۀ گل گرفت
بم و زیر آوای بلبل گرفت.
اسدی.
دفتر پر کن زفعل نیک که یکچند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل.
ناصرخسرو.
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.
ناصرخسرو.
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلی.
خاقانی.
بی عشق ز خاقانی چیزی نگشاید
بی وصل گل از بلبل آواز نخواهند.
خاقانی.
وی بلبل جغدگشته وقت است
کز نوحه گری نوات جویم.
خاقانی.
مرغ قنینه بلبل عید است پیش شاه
گل در دهن گداخته و ناله در برش.
خاقانی.
وقت آنست که بر سماع بلبل بلبله نوشیم. (سندبادنامه ص 136).
بلبل عرشند سخن پروران
باز چه مانندبه آن دیگران.
نظامی.
ز آوازۀ آن دو بلبل مست
هر بلبله ای که بود بشکست.
نظامی.
ز گریۀ بلبل وز نالۀ بلبل
گره بر دل زده چون غنچۀ گل.
نظامی.
تو که در خواب بوده ای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحر است.
سعدی.
بلبلا مژدۀ بهار بیار
خبر بد به بوم بازگذار.
سعدی.
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
توخود چه آدمیی کز عشق بی خبری.
سعدی.
بلبل بیدل توعمر خواه که آخر
باغ شود سبز و سرخ گل بدر آید.
حافظ.
بلبل به باغ و جغد به ویرانه ساخته
هرکس بقدر همت خود خانه ساخته.
هلالی.
چرا ننالد بلبل که بی وفایی دهر
امان نداد که گل خنده را تمام کند.
کلیم.
عندله، بانگ کردن بلبل. (منتهی الارب).
- امثال:
بلبلان خاموش و خر عرعر کند و یا خر در عرعر است، در مورد کسی گفته میشود که به آهنگ کریه و ناهنجاری آواز بخواند. یا در موردی گفته میشود که هنرمندان از کار کناره جوئی وخاموشی کنند و بی هنران جای ایشان گیرند و به خودنمایی پردازند. (از فرهنگ عوام).
بلبل هفت بچه میگذارد یکی بلبل میشود، از فرزندان پدر ومادری غالباًیکی نامور و هنری میشود. (از امثال و حکم). از بین فرزندان یک خانواده یک یا دو نفر ترقی می کنند و از خود لیاقت و هوش و نبوغ نشان می دهند ونه تمامی آنها. (از فرهنگ عوام).
بلبلیش بلبل است یا لندوک است، پرنیاورده یا پیر است پرریزانده، گویند قزوینیان غوکی دیدند و از شناختن نوع آن عاجز ماندند، دخو را خبر کردند او بیامد و گفت بلبلیش بلبل... یعنی در بلبل بودن آن شکی نیست. مثل را در موردی گویند که حدس زننده در هردو شق تردید، به خطا رود. (امثال و حکم دهخدا).
بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشد بهتر ازین نمیخواند، به کتاب داستانهای امثال مراجعه شود. (فرهنگ عوام).
مثل بلبل، خوش آواز. خوش بیان. (امثال و حکم دهخدا).
- بلبل آمل،لقب طالب آملی، که شاعر معتبر است. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به طالب آملی شود.
- بلبل بوستان مازاغ، کنایه از حضرت رسول اﷲ صلی اﷲعلیه وسلم. (از غیاث اللغات) (آنندراج) (هفت قلزم).
- بلبل شاه طهماسب، کسی که پشت سر هم حرف میزند. (فرهنگ فارسی معین). آدم پرحرف و روده دراز که در غیر موقع مناسب پرحرفی می کند. (فرهنگ لغات عامیانه).
- بلبل طنبور، در اصطلاح موسیقی، پل طنبور و خرک آن. (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). چوبکی که بر کاسۀ طنبور گذارند و آن را خرک و خر طنبور نیز گویند و اصل همین لفظ خر است، اهل خرابات تغییر داده بلبل نامیده اند و هندی گهورج خوانند. (از آنندراج).
- بلبل گنج، جغد را گویند که پرنده ایست منحوس و پیوسته در ویرانه ها باشد. (برهان).
- بلبل هزاردستان، در اصطلاح بعضی از اهل کمال کنایه از سعدی شیرازی است. (از ریحانه الادب).
- پردۀ بلبل، نوایی است از موسیقی. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
موقفی است از مواقف حاج، و گویند کوهی است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بُ / بِ)
بقیۀ مودت. (منتهی الارب). بلّه. رجوع به بله شود.
لغت نامه دهخدا
(اِطِ)
نجات یافتن و رستگار شدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی شده بلبل هزار دستان هزار آوا هزار آوا زشاخ گل سرایان - همیشه مهر ایشان را ستایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبول
تصویر لبول
فرانسوی لپک کوچکترین بخش اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلبول
تصویر گلبول
اجسام ذره بینی که در خون وجود دارد، گلبول سفید و قرمز خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلول
تصویر بلول
نجات یافتن و رستگار شدن، سرد و نمناک شدن باد، در آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلبوس
تصویر بلبوس
یونانی تازی شده مو سیر از گیاهان موسیر
فرهنگ لغت هوشیار
سختی اندوه، دلنگرانی دلهره، بر انگیختگی شدت اندوه و غم، وسوسه، برانگیختگی تحریک کردگی. سخت اندوهگین شدن، وسوسه - ناک شدن، برانگیختن تحریک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
((گُ لُ))
یاخته های بسیار کوچک و کروی شکل که در خون پیدا می شود و بر دو قسم است گلبول سفید و گلبول قرمز
فرهنگ فارسی معین
((بُ بُ))
پرنده ای کوچک از تیره توکا با سطح پشتی قهوه ای خوش رنگ و یک دست و سطح شکمی مایل به خاکستری کم رنگ که در ناحیه گلو و شکم به سفیدی می گراید. به خاطر آواز زیبایش معروف است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلبال
تصویر بلبال
((بِ))
سخت اندوهگین شدن، وسوسه ناک شدن، برانگیختن، تحریک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلبال
تصویر بلبال
((بَ))
شدت اندوه و غم. وسوسه، برانگیختگی، تحریک کردگی
فرهنگ فارسی معین
عندلیب، هزار، هزارآوا، هزاردستان، شب خوان، شباهنگ
متضاد: زاغ، زغن، روان، پرحرف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند بلبلان بسیار داشت، دلیل که به قدر آن غلامان بخرد. اگر بیند بلبلان را بکشت و از گوشت آنها بخورد، دلیل که از غلامان میراث یابد. جابر مغربی
لبل در خواب دیدن، فرزند کوچک و غلام است و آواز او به خواب، کلام خوش و سخن لطیف است. اگر بیند بلبلی بپرید، دلیل که فرزند یا غلام او ضایع گردد. اگر بیند بلبل در دست او بمرد، دلیل ک فزرند یا غلامش بمیرد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
حیله و مکر، چاق و چله، دبه کردن و اختلال در معامله
فرهنگ گویش مازندرانی
بلبل
فرهنگ گویش مازندرانی