جدول جو
جدول جو

معنی بلبوس - جستجوی لغت در جدول جو

بلبوس
موسیر، گیاه علفی پایا خودرو و خوراکی شبیه سیر از تیرۀ نعناعیان با گل های سرخ یا بنفش که بلندیش تا ۳۰ سانتی متر می رسد و در طب قدیم برای تقویت معده به کار می رفته، سیر کوهی، سیر صحرایی، سقوردیون، اسقوردیون، اشقردیون، ثوم برّی، سیر مو
تصویری از بلبوس
تصویر بلبوس
فرهنگ فارسی عمید
بلبوس
(بَ)
نوعی از پیازصحرایی باشد و آنرا به عربی بصل الزیز و بصل الذئب خوانند. (از برهان) (از آنندراج). بصل الزیز، و گویند پیاز تلخ. (از الفاظالادویه). بعضی گفته اند زیزی است وبعضی گفته اند تلخ پیاز است، درجمله پیازی است که بخورند، برگ او همچون برگ گندنا است آنکه شکوفۀ او همچون بنفشه است. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی در قراباذین). لغت یونانی است و به فارسی زیز و تلخه پیاز نامند و به عربی بصل الذئب، و آن مثل پیاز توبرتو نیست، بلکه مثل یک دانۀ سیر، و پوست او سیاه و منتسج و برگش مثل برگ پیاز و عریضتر از آن و در طعم و بوی شبیه به پیاز، و به ترکی داغ سوغانی، و در لرستان نرم طرم نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). موسیر. (فرهنگ فارسی معین). بصل برّی. بلیسا.
لغت نامه دهخدا
بلبوس
یونانی تازی شده مو سیر از گیاهان موسیر
تصویری از بلبوس
تصویر بلبوس
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بابوس
تصویر بابوس
(دخترانه)
نام پدر اورونت پادشاه سکایی، نام کوهی در بانه (نگارش کردی: بابوس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلباس
تصویر بلباس
(پسرانه)
به برخی عشایر کرد بلباس می گویند (نگارش کردی: بباس)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از لبوس
تصویر لبوس
لبس ها، جامه ها، پوشیدنی ها، پوشاک ها، جمع واژۀ لبس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلهوس
تصویر بلهوس
بوالهوس، آنکه هوس بسیار دارد، پرهوس. در فارسی بلهوس هم نوشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملبوس
تصویر ملبوس
پوشیده شده، پوشیدنی، جامه، پوشاک
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
لباس. ثوب. لبس. ملبس. پوشیدنی. پوشاک. جامه. هر چه درپوشند. پوشش، زره. درع. منه قوله تعالی: و علمناه صنعه لبوس، ای الدّرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
فریب و خدعه. (برهان). به چرب زبانی کسی را فریفتن. (شرفنامۀ منیری).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طعام اندک. (منتهی الارب) : ما ذقت علوسا و لا بلوسا، چیزی نچشیدم. (از اقرب الموارد) ، تمام گشادن در را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). چهارطاق کردن، بردن سیل سنگها را، ربودن دوشیزگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ یِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 6هزارگزی باختر میانه و 4هزارگزی راه شوسۀ میانه به تبریز. هوای آن معتدل و دارای 500 تن سکنه است. آب آن از چشمه و کوه و محصول آن غلات، نخودسیاه و بزرک است. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(حُ)
ضأن حلبوس، میش بسیار. و همچنین ابل حلبوس، شتر بسیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بصل الزیز است. (از اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
بلغت رومی، کودک و کودک شیرخواره و بچۀ ناقه، (آنندراج)، و لغویین عرب گویند لغت رومی است
لغت نامه دهخدا
(بُ هََ وَ)
صاحب هوسهای گوناگون. دارای هوس های نو در زمانهای مختلف. متلون. دمدمی. (یادداشت مرحوم دهخدا). بوالهوس. و رجوع به بل و بوالهوس شود:
بلهوسی بر سر راهی رسید
جلوه کنان چارده ماهی بدید.
جامی.
بر چو سیم از آن چاک پیرهن منما
مبادا بلهوسی آرزوی خام کند.
صائب، ظروف و وسائلی که از آبگینۀ ستبر سازند. رجوع به بلور در این معنی شود.
- بلورتراش، آنکه بلور را تراش دهد.
- بلور حقه، حقۀ بلورین:
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب درده.
خاقانی.
- بلور زجاجی، قسمی از بلور که به زردی زند. (تیفاشی).
- بلور محلول، شراب مقطر، که آن را پخته نیز گویند. بلور مذاب. (انجمن آرا).
- بلور مذاب، شراب مقطر که آن را پخته نیز گویند. بلور محلول. (انجمن آرا).
، شیشۀ ضخیم و سطبر که از آن اوانی و چراغها و جز آن سازند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نوعی زجاج. (ازاقرب الموارد). آبگینۀ صاف و شفاف. (فرهنگ فارسی معین).
- مثل بلور، سخت سفید. سخت پاک.
، معنی اصلی آن در عبرانی، یخ است. (از قاموس کتاب مقدس) ، ژاله. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(بِ عَ / بَ لَ)
زن احمق. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ناحیه ای در حوالی ساوجبلاغ (مهاباد) مرکز کردهایی که به لهجۀ بلباس سخن میگویند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام موضعی و کوهی است به یمامه. (منتهی الارب). کوهی است در وشم از سرزمین یمامه. و گویند آن کوهی است. و برخی آن را کوهی در یمامه از سرزمین بنی تمیم دانند. (از معجم البلدان) (از مراصد).
- یوم بلبول، از جنگهای عرب بوده است. (از معجم البلدان) (از مراصد)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بِ بَ)
از شهرهای مصر سفلی واقع در حدود 48کیلومتری شمال شرقی قاهره، سکنۀ آن در حدود شانزده هزار تن است. بلبیس بمناسبت موقعیتش، در قرون وسطی اهمیت فراوان داشت و مطمح نظر مهاجمین به مصر، مثلاً درجنگهای صلیبی، بوده است. این شهر بسال 18 یا 19 هجری قمری بدست عمرو بن العاص فتح شد. (از دایره المعارف فارسی و معجم البلدان). و رجوع به نخبهالدهر ص 109 و 231 شود
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی است به یونانی، که عرب آن را شبوط نامد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
ولایت قندهار را گویند، (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ملبوس
تصویر ملبوس
پوشیده و جامه پوشیده، نهان، پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلبول
تصویر بلبول
پیچار غاز (گویش گیلکی) رود مرغ کودک تیز هوش بلبل زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تره بیابانی بلبشو بل بشو هرج و مرج شلوغیی که در آن کسی بفکر کسی نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلعوس
تصویر بلعوس
زن احمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوس
تصویر لبوس
بسیار جامه، زره، پوشاک جامه
فرهنگ لغت هوشیار
بل نیز در پارسی برابر با بسیار و مانند آن را در واژه بلکامه نیز می توان دید: در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم - پروین ز سرشک دیده برجامه نهم (رودکی) هم چنان در واژه های بلغند و بلغاک: ریژ کار ریژ گر آنکه هوس بسیار دارد پرهوس هوسکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملبوس
تصویر ملبوس
((مَ))
پوشیده شده، پوشاک، هرچیز پوشیدنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلهوس
تصویر بلهوس
((بُ هَ وَ))
پرهوس، هوسکار
فرهنگ فارسی معین
هوس باز، بوالهوس، شهوت پرست، هوس ران، هوی پرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پوشاک، پوشیدنی، جامه، رخت، کسوت، لباس
فرهنگ واژه مترادف متضاد