جدول جو
جدول جو

معنی بلالم - جستجوی لغت در جدول جو

بلالم
(بَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش رودسر، شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 723 تن. آب آن از نهر پل رود و محصول آن برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلال
تصویر بلال
(پسرانه)
نام اولین مؤذن اسلام
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
بلارک، فولاد گوهردار، شمشیر گوهردار، پلارک، پرالک، پلالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلال
تصویر بلال
ثمر گیاه ذرت که آن را روی آتش بریان کنند و بخورند، ذرت
فرهنگ فارسی عمید
(لَ)
نام دهی جزء دهستان گسکرات بخش صومعه سرا شهرستان فومن واقع در 17 هزارگزی شمال باختری صومعه سرا. دارای 619 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آذربویه، و آن بیخ خاری است که اشنان و چوبک اشنان هم گویند. (برهان). تبدیل بلار است که آن را اشنان و چوبک گویند. (آنندراج). و رجوع به آذربویه و بلار شود، بی صاحب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
صلۀ رحم و خیر و نیکوئی. (منتهی الارب). اسم مصدر است از مصدر بل ّ به معنی صلۀ رحم کردن: هو یراعی بلال، او صلۀ رحم را به جای می آورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بل ّ در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آب. (منتهی الارب). ماء. (اقرب الموارد) : فی سقائک بلال، در مشک تو آب است. (از منتهی الارب). بلال یا بلال. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به دو صورت مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
طاووس بسیار آواز. (منتهی الارب). طاووس بسیار آواز.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
ابن حارث مزنی، مکنی به ابوعبدالرحمان. از صحابیان شجاع، و از اهالی بادیۀ مدینه بود. وی بسال پنجم هجری اسلام آورد، و در روز فتح از حاملان لواهای ’مزینه’ بود. بلال در محلی واقع در ورای مدینه بنام ’اشعر’ سکونت اختیار کرد. و در غزوۀ افریقیه با چهارصد تن مرد جنگی از قبیلۀ مزینه بهمراهی عبدالله بن سعد بن ابی سرح شرکت جست و در آنجا نیز لوای مزینه را حمل میکرد. و سرانجام بسال 60 هجری قمری در اواخر خلافت معاویه بسن هشتادسالگی درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 49 از معالم الایمان و تهذیب ابن عساکر)
ابن ازهر، مکنی به ابومعاذ. از همراهان بزرگ عمرو لیث صفاری، و مدتی از جانب عمرو بر نیشابور امیر بود. رجوع به تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آب. (منتهی الارب). ماء. (اقرب الموارد). بلال یا بلال. رجوع به بلال شود، دفعهً. ناگهانی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
شورۀ گیاه سبز. (منتهی الارب). سبز از ’حمض’. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
آهنی است که بر دهان اسب گذارند، و آن غیر از لجام است. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(سُ لِ)
نام قلعه ای از قلاع خیبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ غِ)
ج بلغم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلغم شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + لام، حرف تعریف، بدون لام. بی لام. درکتب لغت وقتی بلالام گویند، یعنی بی حرف تعریف الف ولام. (یادداشت مرحوم دهخدا). بدون ال. بی الف ولام. و رجوع به بلا شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
به معنی بلارک است که نوعی از فولاد جوهردار باشد، و شمشیر هندی را نیز گویند. (برهان). بلارک. رجوع به بلارک شود:
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ برّان
یکی اندر دهان حق زبانست
یکی اندردهان مرگ دندان.
عنصری.
از آن آهن لعل گون تیغ چار
هم از روهنی و بلالک هزار.
اسدی.
در زمین ز آهن بلالک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر.
نظامی.
به دریا گر فتد عکس بلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
مبتلی شدن به چیزی و درآویختن بدان. (از منتهی الارب). آزموده شدن به چیزی و درآویخته شدن به آن. (ازذیل اقرب الموارد از لسان). بلل. بلول. و رجوع به بلل و بلول شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بقیۀ مودت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلاله. بلّه. رجوع به بلاله و بله شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
تری. نمناکی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تری. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال، از اصحاب امام یازدهم و از منکران وکالت ابوجعفر عمری که خودرا بجای ابوجعفر وکیل امام غایب میخوانده است، و پیروان او را بلالیه میخواندند. (از حاشیۀ عباس اقبال بر خاندان نوبختی ص 235). و رجوع به کتاب الغیبۀ طوسی ص 260 و احتجاج ص 245 و ریحانه الادب ج 1 ص 174 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ عِ)
جمع واژۀ بلعم. (اقرب الموارد). رجوع به بلعم شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
متحمل سختی شدن و نگون بخت گردیدن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلل. و رجوع به بلل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلاله
تصویر بلاله
تری نمناکی باز ماندی مهر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلالت
تصویر بلالت
تری نمناکی باز ماندی مهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
بلارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلال
تصویر بلال
((بَ))
آذربویه، ذرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
((بَ لَ))
فولاد جوهردار، شمشیر جوهردار، پرالک، بلارک
فرهنگ فارسی معین
ذرت، برشته، بریان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی