جدول جو
جدول جو

معنی بلال - جستجوی لغت در جدول جو

بلال
(پسرانه)
نام اولین مؤذن اسلام
تصویری از بلال
تصویر بلال
فرهنگ نامهای ایرانی
بلال
ثمر گیاه ذرت که آن را روی آتش بریان کنند و بخورند، ذرت
تصویری از بلال
تصویر بلال
فرهنگ فارسی عمید
بلال
(بَ)
آذربویه، و آن بیخ خاری است که اشنان و چوبک اشنان هم گویند. (برهان). تبدیل بلار است که آن را اشنان و چوبک گویند. (آنندراج). و رجوع به آذربویه و بلار شود، بی صاحب. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بلال
(اِ)
متحمل سختی شدن و نگون بخت گردیدن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). بلل. و رجوع به بلل شود
لغت نامه دهخدا
بلال
(بَ)
صلۀ رحم و خیر و نیکوئی. (منتهی الارب). اسم مصدر است از مصدر بل ّ به معنی صلۀ رحم کردن: هو یراعی بلال، او صلۀ رحم را به جای می آورد. (از اقرب الموارد). و رجوع به بل ّ در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
بلال
(بَ)
آب. (منتهی الارب). ماء. (اقرب الموارد) : فی سقائک بلال، در مشک تو آب است. (از منتهی الارب). بلال یا بلال. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به دو صورت مذکور شود
لغت نامه دهخدا
بلال
(بَلْ لا)
طاووس بسیار آواز. (منتهی الارب). طاووس بسیار آواز.
لغت نامه دهخدا
بلال
(بِ)
ابن حارث مزنی، مکنی به ابوعبدالرحمان. از صحابیان شجاع، و از اهالی بادیۀ مدینه بود. وی بسال پنجم هجری اسلام آورد، و در روز فتح از حاملان لواهای ’مزینه’ بود. بلال در محلی واقع در ورای مدینه بنام ’اشعر’ سکونت اختیار کرد. و در غزوۀ افریقیه با چهارصد تن مرد جنگی از قبیلۀ مزینه بهمراهی عبدالله بن سعد بن ابی سرح شرکت جست و در آنجا نیز لوای مزینه را حمل میکرد. و سرانجام بسال 60 هجری قمری در اواخر خلافت معاویه بسن هشتادسالگی درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 49 از معالم الایمان و تهذیب ابن عساکر)
ابن ازهر، مکنی به ابومعاذ. از همراهان بزرگ عمرو لیث صفاری، و مدتی از جانب عمرو بر نیشابور امیر بود. رجوع به تاریخ سیستان شود
لغت نامه دهخدا
بلال
(بِ)
آب. (منتهی الارب). ماء. (اقرب الموارد). بلال یا بلال. رجوع به بلال شود، دفعهً. ناگهانی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بلال
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فرهنگ لغت هوشیار
بلال
((بَ))
آذربویه، ذرت
تصویری از بلال
تصویر بلال
فرهنگ فارسی معین
بلال
ذرت، برشته، بریان
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلالک
تصویر بلالک
بلارک، فولاد گوهردار، شمشیر گوهردار، پلارک، پرالک، پلالک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلال
تصویر ابلال
از بیماری نجات یافتن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال، از اصحاب امام یازدهم و از منکران وکالت ابوجعفر عمری که خودرا بجای ابوجعفر وکیل امام غایب میخوانده است، و پیروان او را بلالیه میخواندند. (از حاشیۀ عباس اقبال بر خاندان نوبختی ص 235). و رجوع به کتاب الغیبۀ طوسی ص 260 و احتجاج ص 245 و ریحانه الادب ج 1 ص 174 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
به معنی بلارک است که نوعی از فولاد جوهردار باشد، و شمشیر هندی را نیز گویند. (برهان). بلارک. رجوع به بلارک شود:
چه چیز است آن رونده تیر خسرو
چه چیز است آن بلالک تیغ برّان
یکی اندر دهان حق زبانست
یکی اندردهان مرگ دندان.
عنصری.
از آن آهن لعل گون تیغ چار
هم از روهنی و بلالک هزار.
اسدی.
در زمین ز آهن بلالک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر.
نظامی.
به دریا گر فتد عکس بلالک
به ماهی گاو گوید کیف حالک.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش رودسر، شهرستان لاهیجان. سکنۀ آن 723 تن. آب آن از نهر پل رود و محصول آن برنج است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
مبتلی شدن به چیزی و درآویختن بدان. (از منتهی الارب). آزموده شدن به چیزی و درآویخته شدن به آن. (ازذیل اقرب الموارد از لسان). بلل. بلول. و رجوع به بلل و بلول شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ)
بقیۀ مودت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بلاله. بلّه. رجوع به بلاله و بله شود
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ)
تری. نمناکی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). تری. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(سَ)
به کردن از بیماری.
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلان
تصویر بلان
گرمابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطال
تصویر بطال
مرد نا چیز و معطل و بی کاره
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده بلبل هزار دستان هزار آوا هزار آوا زشاخ گل سرایان - همیشه مهر ایشان را ستایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلول
تصویر بلول
نجات یافتن و رستگار شدن، سرد و نمناک شدن باد، در آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلیل
تصویر بلیل
باد سردی که با باران توام باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاق
تصویر بلاق
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار
سختی اندوه، دلنگرانی دلهره، بر انگیختگی شدت اندوه و غم، وسوسه، برانگیختگی تحریک کردگی. سخت اندوهگین شدن، وسوسه - ناک شدن، برانگیختن تحریک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بعال
تصویر بعال
جماع کردن، زناشوئی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغال
تصویر بغال
اشتر بان استر بان جمع بغل استران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلالت
تصویر بلالت
تری نمناکی باز ماندی مهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
بلارک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاله
تصویر بلاله
تری نمناکی باز ماندی مهر
فرهنگ لغت هوشیار
پیامرسانی، پیام آگهی رسانیدن تبلیغ، بسنده کردن، پیام رسانی. یا شرط بلاغ. شرط تبلیغ شرط پیام رسانیدن: (من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال) (سعدی) کفایت و بسندگی، کمال و کفایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلالک
تصویر بلالک
((بَ لَ))
فولاد جوهردار، شمشیر جوهردار، پرالک، بلارک
فرهنگ فارسی معین