جدول جو
جدول جو

معنی بلاغن - جستجوی لغت در جدول جو

بلاغن
(بَ غِ)
جمع واژۀ بلغن. (ناظم الاطباء). رجوع به بلغن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلاغی
تصویر بلاغی
مربوط به بلاغت مثلاً علوم بلاغی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلاغت
تصویر بلاغت
فصیح بودن، رسایی سخن، در علوم ادبی در معانی، آوردن کلام مطابق اقتضای مقام و مناسب حال مخاطب، خالص بودن کلام از ضعف تالیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلادن
تصویر بلادن
درختچه ای آلکالوئیددار و خواب آوار که مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلاغ
تصویر بلاغ
رساندن خبر یا پیام به کسی، پیام رسانی، بلوغ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ غا / بُ غا)
مرد بلیغ. (منتهی الارب). بلیغ و فصیح که با سخن خود کنه ضمیر خود را برساند. (از ذیل اقرب الموارد از قاموس)
لغت نامه دهخدا
(بُلْ لا)
شخص حداث و بسیارسخن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان بیلوار، بخش کامیاران، شهرستان سنندج. سکنۀآن 266 تن. آب آن از رود خانه کامیاران و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) ، برانگیختن و تحریک کردن. (از منتهی الارب). برانگیختن قوم را وآنان را در هم ّ و غم و وسوسه قرار دادن. (از اقرب الموارد) ، مخلوط کردن زبانها را: بلبل الالسنه. (از اقرب الموارد) ، متفرق و پراکنده کردن افکار و یا کالاها، بلبل الاّراء و الأمتعه. (از اقرب الموارد). بلبله. و رجوع به بلبله شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
گرمابه. (منتهی الارب). حمام، و آن معرب است. (از اقرب الموارد). ج، بلانات. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، گرگ. (منتهی الارب). ذئب. (ذیل اقرب الموارد از صغانی)
لغت نامه دهخدا
(بْلا / بِ)
لوئی. (1811-1882م.) سوسیالیست فرانسوی. وی در کتاب خود بنام ’سازمان کار’ که در سال 1840م. منتشر گردید، نظام اجتماع جدید را ترویج کرد که مبنای آن روی این اصل قرار گرفته بود: ’از هر کس به فراخور استعدادش بگیرید و به هرکس بر طبق احتیاجش بدهید’. وی از رهبران انقلاب 1848م. بود و چون بواسطۀ مخالفت معاندان و کارشکنی های آنها، نقشۀ ایجاد ’کارگاه اجتماعی’ او با شکست مواجه شد، کوشید که کارگران را بشوراند، و چون توفیق نیافت به انگلستان گریخت و تا 1871م. در آنجا بسر برد. (از دائره المعارف فارسی) ، برخی آنرا به معنی انغوزه دانند. (از غیاث اللغات) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ لَ)
بلاغت.
لغت نامه دهخدا
نام آبادیی در خراسان قدیم در حدود سبزوار نزدیک دلقند. در تاریخ بیهق نام آن بدینسان آمده است: مولد او (مؤدب بیهقی) دیه باغن بوده است و دلقند. (تاریخ بیهق چ بهمنیار ص 201). الشیخ ابوبکر الربیع... ازدیه باغن و دلقند بوده است. (همان کتاب ص 215)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
بلاغه. چیره زبانی. (منتهی الارب). فصاحت. (اقرب الموارد). شیواسخنی. زبان آوری. و رجوع به بلاغه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ غِ)
ج بلغم. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به بلغم شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عباس بن حسن بن عباس بن محمدعلی بن محمد، از فقیهان بزرگ امامیه در قرن دوازده وسیزده هجری قمری رجوع به ریحانه الادب ج 1 ص 172 شود، بقیۀ مودت. (منتهی الارب) : طویت فلانا علی بلالته، تحمل او را کردم با وجود بدی و عیبی که در او بود، یا با او مدارا کردم در حالی که بقیه ای از مودت و دوستی در وی بود. بلاله. بلّه. رجوع به بله شود
حسن بن عباس بن محمدعلی بن محمد، از فقیهان امامیه در قرن یازدهم و دوازدهم هجری قمری رجوع به ریحانه الادب ج 1 ص 172 شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بلاغت و بلاغه. کسی که بتواند مطلب خود را با سخنی رسا و شیوا بیان کند. بلیغ. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به بلاغت و بلیغ شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام تیره ای از ایل اینانلواز ایلات خمسۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86) ، یافتن و دانستن: ما بللت به، نیافتم و ندانستم آن را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ غُنْ نَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + غنه، ادغام بلاغنه و معالغنه، هرگاه تنوین یا نون ساکن به یکی از حروف دوگانه ل - ر برسند ادغام بلاغنه است مانند لم یکن له، و هرگاه به یکی از حروف چهارگانه ’یمون’ برسند ادغام معالغنه است مانند: هذا کتاب مبین. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بِلْ لا دُ)
مرکب از بلا به معنی زیبا، و دنا به معنی بانو و خاتون. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی است سمی از طایفۀ سلانه و شبیه به تاتوره و بزرالبنج، و از آن جوهر سمی گیرند موسوم به اتروپین. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره بادنجانیان که پایا است و ارتفاعش بین یک تا یک متر و نیم است و در اماکن مرطوب و سایه دار مناطق مختلف کرۀ زمین بخصوص نواحی مرکزی آسیا و جنوب اروپا و کریمه و قفقاز و آسیای صغیر و ایران بحالت وحشی و خودرو میروید و ممکن است بمنظور استفاده های طبی آنرا پرورش هم بدهند. ریشه اش دراز و منشعب به تقسیمات دوتایی است و ضخیم وگوشت دار و حنایی رنگ است. ساقه اش استوانه ای و در انتها دارای تقسیمات دوتایی یا سه تایی است. برگهایش منفرد و دارای دمبرگ کوتاه و بیضوی و نوک تیز است ولی در قسمت انتهایی ساقه هر دوتا از برگها مجاور یکدیگر درآمده و اندازه های آنها نامساوی میشود. گلهایش منفرد و ازکنارۀ برگها خارج میگردد. کاسه گلش پایا است و جام گل قهوه ای رنگ مایل به بنفش است. میوه اش سته و به بزرگی یک گیلاس می باشد. میوۀ نارس آن سبزرنگ است و پس از رسیدن قرمز و سیاه میشود. این گیاه را در حقیقت باید یکی از انواع گیاه مندغوره دانست. قسمتهای مورد استفادۀ این گیاه، برگ و ریشه و میوه و دانۀ آن است. قسمتهای مختلف آن شامل آلکالوئیدهای مهمی نظیر آتروپین و هیوسیامین و بلادونین و آتروپامین و آسپاراژین می باشد. بلادن دارای اثرات درمانی بسیار است و در موارد مختلف مورد استفاده قرار میگیرد. این گیاه در نواحی شمالی و شرقی ایران بفراوانی میروید و در تداول عامه بیشتر به مردم گیاه موسوم است. بلادون. بلادانه. بلادنا. ست الحسن. سیدحسنا. گوزل عورت اوتی. مردم گیاه. مردم گیا. مهرگیا. مهرگیاه. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ هَِ)
جمع واژۀ بلهنیه. (ناظم الاطباء). رجوع به بلهنیه شود، عاشق کردن، آشفته کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کفایت و بسندگی. (منتهی الارب). کمال و کفایت. (غیاث اللغات). کفایت. (اقرب الموارد) : هذا بلاغ للناس و لینذروا به. (قرآن 52/14) ، این کفایت است مردم را تا بدان ترسانده شوند. ًان فی هذا لبلاغا لقوم عابدین. (قرآن 106/21) ، همانا در این کفایت است گروه عابدان را، خطابی نفرین آمیز کسی را
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی از دهستان هرم و کاریان، بخش جویم، شهرستان لار. سکنۀ آن 598 تن. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
قسمی از راسوی سیاه، و این لغت مأخوذ از مغولی است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلان
تصویر بلان
گرمابه
فرهنگ لغت هوشیار
پیامرسانی، پیام آگهی رسانیدن تبلیغ، بسنده کردن، پیام رسانی. یا شرط بلاغ. شرط تبلیغ شرط پیام رسانیدن: (من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال) (سعدی) کفایت و بسندگی، کمال و کفایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلاغن
تصویر تلاغن
دشنام دادن بکدیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلادن
تصویر بلادن
لاتینی مهر گیاه بنگ دانه از گیاهان مهر گیاه گیاهان داروئی
فرهنگ لغت هوشیار
شیوایش شیوا سخنی زبان آوری کشگویی، بالندگی، رسایی (کمال) ابر کانی بلیغ شدن شیوا سخن گردیدن، چیره زبانی زبان آوری شیوا سخنی: (در بلاغت او را عدیل و نظیر نیست)، بلوغ: (پرورش که مردم ببلاغت جسمی رسیده را همی باید) (جامع الحمتین)، آوردن کلام مطابق اقتضای مقام بشرط فصاحت. مطابق بودن کلام با مقتضای مقام با فصاحت آن مثلا اگر مقام مقتضی تاکید است کلام موکد باشد و اگر مقتضی خلو از تاکید است خالی از تاکید باشد و اگر مقتضی بسط است مبسوط باشد و اگر مقتضی ایجاز (اختصار) است مختصر باشد، یا بلاغت متکلم. عبارتست از قوه توانایی متکلم برتالیف کلام بلیغ. یا رشته بلاغت. سلک بلاغت. فصاحت، شیوا سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
شیوایش شیوا سخنی زبان آوری کشگویی، بالندگی، رسایی (کمال) ابر کانی
فرهنگ لغت هوشیار
شیوا گشاده زبان کسی که بتواند مطلب خود را با سخنی رسا و شیوا بیان کند بلیغ. فصیح، مرد بلیغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاغ
تصویر بلاغ
((بَ))
رسانیدن، پیام رسانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلاغت
تصویر بلاغت
((بَ غَ))
فصیح بودن، رسایی سخن، آوردن کلام با مقتضای مقام، بدون ضعف تألیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلاغت
تصویر بلاغت
شیوایی
فرهنگ واژه فارسی سره
چیره زبانی، رسایی، زبان آوری، سخنوری، شیواسخنی، شیوایی، فصاحت، بلوغ، رشد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیوا، برجامه
دیکشنری اردو به فارسی