شهریست کوچک در شام و در آن قلعه و اشجار و چشمه ها است. (منتهی الارب). قلعه ایست محکم در سواحل شام در مقابل لاذقیه، از اعمال حلب. (از معجم البلدان) (از مراصد)
شهریست کوچک در شام و در آن قلعه و اشجار و چشمه ها است. (منتهی الارب). قلعه ایست محکم در سواحل شام در مقابل لاذقیه، از اعمال حلب. (از معجم البلدان) (از مراصد)
نگه داشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل خود، بررسی تعادل توزیع وزن چرخ خودرو به کمک دستگاه های مخصوص و تنظیم آن به کمک وزنه های سربی، دستگاهی که به این منظور مورد استفاده قرار می گیرد
نگه داشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل خود، بررسی تعادل توزیع وزن چرخ خودرو به کمک دستگاه های مخصوص و تنظیم آن به کمک وزنه های سربی، دستگاهی که به این منظور مورد استفاده قرار می گیرد
جمع واژۀ برنس. (منتهی الارب) (السامی). کلاه دراز که ترسایان می پوشیدند. (آنندراج). رجوع به برنس شود، تأسیس کردن. پی افکندن. بنیاد کردن: از بهشت ندا آمد از حق تعالی که ای آدم اینک بهشت با این همه نعمت که می بینی از برای تو برپا کرده ام. (قصص ص 18) ، نصب کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برافراشتن. (ناظم الاطباء) ، برانگیختن. (آنندراج) : جان خود را خواهم ازرشک حنا برخاک ریخت میروم کز دست خوبان فتنه ای برپا کنم. خالص (آنندراج). ، ثابت کردن. (ناظم الاطباء). استوار کردن. - برپاکرده، نصب کرده شده. (آنندراج). افراشته. (ناظم الاطباء). - برپای خاک کردن، حقیر شمردن و پست نمودن و حقیر ساختن. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ بُرْنُس. (منتهی الارب) (السامی). کلاه دراز که ترسایان می پوشیدند. (آنندراج). رجوع به برنس شود، تأسیس کردن. پی افکندن. بنیاد کردن: از بهشت ندا آمد از حق تعالی که ای آدم اینک بهشت با این همه نعمت که می بینی از برای تو برپا کرده ام. (قصص ص 18) ، نصب کردن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). برافراشتن. (ناظم الاطباء) ، برانگیختن. (آنندراج) : جان خود را خواهم ازرشک حنا برخاک ریخت میروم کز دست خوبان فتنه ای برپا کنم. خالص (آنندراج). ، ثابت کردن. (ناظم الاطباء). استوار کردن. - برپاکرده، نصب کرده شده. (آنندراج). افراشته. (ناظم الاطباء). - برپای خاک کردن، حقیر شمردن و پست نمودن و حقیر ساختن. (ناظم الاطباء)
قریه ای در ساحل دریای عمان. (تاج العروس). نام شهری است. (اقرب الموارد). دهی است بساحل بحر عمان. (منتهی الارب) ، دهی است به موصل. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به باعربای شود
قریه ای در ساحل دریای عمان. (تاج العروس). نام شهری است. (اقرب الموارد). دهی است بساحل بحر عمان. (منتهی الارب) ، دهی است به موصل. (معجم البلدان) (منتهی الارب). رجوع به باعربای شود
تأنیث باطن. اندرون. سریره. (اقرب الموارد). (المنجد). رجوع به باطن شود. - اوجاع باطنه، دردهای درونی. (یادداشت مؤلف). - باطنهالبلد، اندرون شهر. باطن البلد. مجموعۀ خانه ها و بازارهای داخلی شهر (در برابر ضاحیه) . (تاج العروس). مجموعۀ بازارها و خانه های داخلی شهر: ’هم اهل باطنه الکوفه و اخوانهم اهل ضاحیتها’ (اقرب الموارد). ، دهی است به موصل. (منتهی الارب). و رجوع به باعربایا شود
تأنیث باطن. اندرون. سریره. (اقرب الموارد). (المنجد). رجوع به باطن شود. - اوجاع باطنه، دردهای درونی. (یادداشت مؤلف). - باطنهالبلد، اندرون شهر. باطن البلد. مجموعۀ خانه ها و بازارهای داخلی شهر (در برابر ضاحیه) . (تاج العروس). مجموعۀ بازارها و خانه های داخلی شهر: ’هم اهل باطنه الکوفه و اخوانهم اهل ضاحیتها’ (اقرب الموارد). ، دهی است به موصل. (منتهی الارب). و رجوع به باعربایا شود
از شعرای بخارا و بروایتی دیگر از بلخ بوده است. امیر علیشیر نوائی آرد: مرد فقیر و ساده است و در بلخ میباشد و بقدم توکل بزیارت مکه معظمه مشرف شده، این مطلع ازوست: بسکه داری تنگدل ای غنچۀ خندان مرا جان ز دل آمد به تنگ و دل گرفت از جان مرا. رجوع به مجالس النفائس ص 82 و 256 و 306 و هم چنین قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 و صبح گلشن ص 50 شود
از شعرای بخارا و بروایتی دیگر از بلخ بوده است. امیر علیشیر نوائی آرد: مرد فقیر و ساده است و در بلخ میباشد و بقدم توکل بزیارت مکه معظمه مشرف شده، این مطلع ازوست: بسکه داری تنگدل ای غنچۀ خندان مرا جان ز دل آمد به تنگ و دل گرفت از جان مرا. رجوع به مجالس النفائس ص 82 و 256 و 306 و هم چنین قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1199 و صبح گلشن ص 50 شود
منسوب است به فرقۀ موسوم به باطنیه. آنکه بطریقۀ باطنیه گرویده باشد. سبعی. قرمطی. هفت امامی. اسماعیلی. تعلیمی. فاطمی. رفیق. (النقض حاشیۀ ص 93). ج، باطنیان و باطنیون: باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگر است گویی شده ست این گل دوروی باطنی. منوچهری.
منسوب به باطن. مقابل ظاهری. درونی. داخلی. ذاتی. جوهری
منسوب است به فرقۀ موسوم به باطنیه. آنکه بطریقۀ باطنیه گرویده باشد. سَبعی. قرمطی. هفت امامی. اسماعیلی. تعلیمی. فاطمی. رفیق. (النقض حاشیۀ ص 93). ج، باطنیان و باطنیون: باطنش هست دیگر و ظاهرش دیگر است گویی شده ست این گل دوروی باطنی. منوچهری.
منسوب به باطن. مقابل ظاهری. درونی. داخلی. ذاتی. جوهری
ظاهراً مصحف از ناطوس است که بگفتۀ دسلان، منظور آناطولی است و وی بنقل از ادریسی مینویسد این کلمه بمعنی خاور است، (از حاشیۀ مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ج 1 ص 141) و رجوع به ناطوس شود
ظاهراً مصحف از ناطوس است که بگفتۀ دسلان، منظور آناطولی است و وی بنقل از ادریسی مینویسد این کلمه بمعنی خاور است، (از حاشیۀ مقدمۀ ابن خلدون ترجمه پروین گنابادی ج 1 ص 141) و رجوع به ناطوس شود
مرکّب از: ب + لا (نفی) + غنه، ادغام بلاغنه و معالغنه، هرگاه تنوین یا نون ساکن به یکی از حروف دوگانه ل - ر برسند ادغام بلاغنه است مانند لم یکن له، و هرگاه به یکی از حروف چهارگانه ’یمون’ برسند ادغام معالغنه است مانند: هذا کتاب مبین. (فرهنگ فارسی معین)
مُرَکَّب اَز: ب + لا (نفی) + غنه، ادغام بلاغنه و معالغنه، هرگاه تنوین یا نون ساکن به یکی از حروف دوگانه ل - ر برسند ادغام بلاغنه است مانند لم یکن له، و هرگاه به یکی از حروف چهارگانه ’یمون’ برسند ادغام معالغنه است مانند: هذا کتاب مبین. (فرهنگ فارسی معین)
جمع واژۀ باطنی. باطنیان. باطنیه: و همان جایگاه برسق شهید گشت از زخم کارد بواطنه. (مجمل التواریخ). و او را بواطنه بکشتند. (مجمل التواریخ). رجوع به باطنی و باطنیه شود
جَمعِ واژۀ باطنی. باطنیان. باطنیه: و همان جایگاه برسق شهید گشت از زخم کارد بواطنه. (مجمل التواریخ). و او را بواطنه بکشتند. (مجمل التواریخ). رجوع به باطنی و باطنیه شود
استاد عذرا، معشوقۀ وامق، و قصۀ وامق و عذرا به جهان مشهور. (برهان) : فلاطوس برگشت و آمد به راه بر حجرۀوامق نیکخواه. عنصری (از ابیات باقی مانده از وامق و عذرا، از اسدی طوسی)
استاد عذرا، معشوقۀ وامق، و قصۀ وامق و عذرا به جهان مشهور. (برهان) : فلاطوس برگشت و آمد به راه برِ حجرۀوامق نیکخواه. عنصری (از ابیات باقی مانده از وامق و عذرا، از اسدی طوسی)
فرانسوی تراز، ترازو، ترازباری زبانزد ورزشی، تراز باری زبانزد ساختمانی نگاهداشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل، تعادل و توازن بین عناصر و عوامل یک اثر هنری، موازنه دارایی و بدهی تعادل میان وام و اعتبار. سنجیدن عملیات خرید و فروش ظرف یکسال، بیلان عملیات تجاری
فرانسوی تراز، ترازو، ترازباری زبانزد ورزشی، تراز باری زبانزد ساختمانی نگاهداشتن بدن در حالات مختلف در روی دست با حفظ تعادل، تعادل و توازن بین عناصر و عوامل یک اثر هنری، موازنه دارایی و بدهی تعادل میان وام و اعتبار. سنجیدن عملیات خرید و فروش ظرف یکسال، بیلان عملیات تجاری
تعادل، دستگاهی برای اندازه گیری جرم یا وزن، ترازو (واژه فرهنگستان)، حالتی در یک واکنش شیمیایی که در آن واکنش دهنده ها و فرآورده های واکنش از قوانین پایستگی جرم و بار پیروی کنند، موازنه (واژه فرهنگستان)
تعادل، دستگاهی برای اندازه گیری جرم یا وزن، ترازو (واژه فرهنگستان)، حالتی در یک واکنش شیمیایی که در آن واکنش دهنده ها و فرآورده های واکنش از قوانین پایستگی جرم و بار پیروی کنند، موازنه (واژه فرهنگستان)