جدول جو
جدول جو

معنی بلار - جستجوی لغت در جدول جو

بلار(دخترانه)
آدم شوخ طبع (نگارش کردی: بهلار)
تصویری از بلار
تصویر بلار
فرهنگ نامهای ایرانی
بلار(بَلْ لا)
بلور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به بلور شود، نام جزیره ای است در وامق و عذرای عنصری:
به یکی جزیره که نامش بلاش
رسیدند شادی ز دل کرده لاش.
عنصری
لغت نامه دهخدا
بلار(بَ)
آذربویه، وآن بیخ خاریست که آن را اشنان خوانند. (از الفاظ الادویه) (از برهان) (از آنندراج) (از هفت قلزم). ارطنیثا. (فهرست مخزن الادویه). آذربویه، که گیاهی است. (از فرهنگ فارسی معین). بلال. اشنان. رجوع به آذربویه شود
لغت نامه دهخدا
بلار
آذربویه اشنان. قسمی شیشه که از ترکیب سیلیکات دو پتاسیم و سیلیکات دو پلمپ ساخته شود آبگینه صاف و شفاف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلارج
تصویر بلارج
لک لک، پرنده ای با پاهای بلند و گردن دراز و بال های بزرگ و دم کوتاه که روی درختان بلند و جاهای مرتفع لانه می گذارد و از حشرات و موش و مار تغذیه می کند، لقلق، حاجی لک لک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلارک
تصویر بلارک
فولاد گوهردار، شمشیر گوهردار، بلالک، پلارک، پرالک، پلالک، برای مثال بلارک به گاورسۀ نقره گون / ز نقره برآورده گاورس خون (نظامی۵ - ۹۶۹)، جوهر تیغ
فرهنگ فارسی عمید
(بَ رَ)
نوعی از فولاد جوهردار. (برهان) (هفت قلزم) (فرهنگ خطی). نوعی از پولاد جوهردار که از آن شمشیر کنند. (آنندراج) : گاه باشد که فولاد ریزه کنند و در نرم آهن گدازند و از امتزاج ایشان جوهری حاصل شود که آنرا بلارک گویند. و از بلارک تیغها و کتارها که هندوان نگاه میدارند و امثال آنها سازند، و بعضی ادویه ها بدان طلا کنند تا گوهر بردارد. و بلارک چند قسم است، بلارک شاهی، بلارک همامکی و رمینا و غیر اینها. (معرفهالجواهر). ذکر. مقابل نرم آهن. مقابل انیث. (از منتهی الارب). بلالک. پلارک. پلالک:
بر زمین ز آهن بلارک تیر
گاهی آتش فکند و گه نخجیر.
نظامی.
بلارک به گاورسۀ نقره گون
ز نقره برآورده گاورس خون.
نظامی.
تیغ بلارک ار چه ز گوهر توانگر است
پیوسته هم زپهلوی کلکت کند تراش.
کمال الدین اسماعیل.
- بلارک شاهی، نوعی بلارک است. بلارک شاهی را گوهرها سفید است مسلسل بشکل محرابها بود. (معرفهالجواهر). رجوع به بلارک شود.
- بلارک هندی، نوعی بلارک است. طریق آب دادن بلارک هندی آنست که قدری گل سرخ و سرگین گو با قدری ملح و زاج مزج نمایند و بر دجنتی طلا کنند که تیغ بر آتش می تابند و هر جانب او بر قطعه نمد می نهند تا زمانی که آب بگیرد. (معرفهالجواهر).
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
پرنده ایست که آنرا لک لک خوانند. (برهان) (از آنندراج). لقلق. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به لک لک شود
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
منسوب به بلاّر. بلوری. (ناظم الاطباء). آنچه از بلور ساخته شده و بدان مرصع شده باشد، این لغت در کتب لغت مهم یافت نشده است. (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به بلار و بلور و بلوری شود
لغت نامه دهخدا
دختر تمیم بن معز بن بادیس. اززنان خردمند و عالی همت قرن پنجم هجری. وی در مهدیه متولد شد و بسال 470 هجری قمری بهمسری پسرعمش ناصر بن علناس صنهاجی حاکم قلعۀ بنی حمادو بجایه درآمد و بدانجا منتقل شد. (از اعلام النساء ج 1 ص 139 از شهیرات التونسیات حسن حسنی عبدالوهاب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلاز
تصویر بلاز
کوته، ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاذر
تصویر بلاذر
بلادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلادر
تصویر بلادر
پارسی تازی شده بلادور بلادر بلادور زیور آلات زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاد
تصویر بلاد
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاط
تصویر بلاط
زمین رست تخته سنگ کاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاخ
تصویر بلاخ
بلوت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاج
تصویر بلاج
بوریا حصیر، گیاهی که از آن بوریا بافند. حصیر، بوریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقار
تصویر بقار
گاو دار، آهنگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلقار
تصویر بلقار
پارسی است و درست آن: بلغار چرمی است پیراسته و خوشبوی
فرهنگ لغت هوشیار
هر چیز در هم شکسته و در هم کوفته عموما، گندم و جو نیم پخته که آنرا در آسیا انداخته شکسته باشند خصوصا، آشی که از گندم مذکور پزند، سخنان بزرگ حرفهای قلمبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاش
تصویر بلاش
بی جهت، بی سبب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشار
تصویر بشار
گرفتار وپای بند، عاجز، محبوس
فرهنگ لغت هوشیار
پیامرسانی، پیام آگهی رسانیدن تبلیغ، بسنده کردن، پیام رسانی. یا شرط بلاغ. شرط تبلیغ شرط پیام رسانیدن: (من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال) (سعدی) کفایت و بسندگی، کمال و کفایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاق
تصویر بلاق
چشمه آب. توضیح در اسامی امکنه ترکیب شود مانند: ساوجبلاق
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است بابا گندم مک مکابج (گویش گیلکی) آذر بویه تری نمناکی، تر گردان تر کننده، نامی است در تازی آذربویه اشنان، ذرت ذرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلان
تصویر بلان
گرمابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزار
تصویر بزار
از ریشه پارسی بر زفروش دانه فروش فروشنده روغن بزرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلارج
تصویر بلارج
پارسی تازی گشته بلارج لک لک سپید لکلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلارک
تصویر بلارک
نوعی فولاد جوهردار، شمشیر بسیار جوهر، جوهر شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاری
تصویر بلاری
بلوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلغار
تصویر بلغار
نوعی چرم که برنگ سرخ و موج دار و خوش بو میباشد، اهل بلغارستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلارج
تصویر بلارج
((بَ رَ))
لک لک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلارک
تصویر بلارک
((بَ رَ))
فولاد جوهردار، شمشیر جوهردار، پرالک، بلالک، پلارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلادر
تصویر بلادر
آکاژور
فرهنگ واژه فارسی سره
قربان، فدا، قربانت شوم، مخفف کلمه ی بلامره beaamere به معنی بلایت بر من نازل شود، که نوعی
فرهنگ گویش مازندرانی