مرکب از بلا به معنی زیبا، و دنا به معنی بانو و خاتون. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی است سمی از طایفۀ سلانه و شبیه به تاتوره و بزرالبنج، و از آن جوهر سمی گیرند موسوم به اتروپین. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره بادنجانیان که پایا است و ارتفاعش بین یک تا یک متر و نیم است و در اماکن مرطوب و سایه دار مناطق مختلف کرۀ زمین بخصوص نواحی مرکزی آسیا و جنوب اروپا و کریمه و قفقاز و آسیای صغیر و ایران بحالت وحشی و خودرو میروید و ممکن است بمنظور استفاده های طبی آنرا پرورش هم بدهند. ریشه اش دراز و منشعب به تقسیمات دوتایی است و ضخیم وگوشت دار و حنایی رنگ است. ساقه اش استوانه ای و در انتها دارای تقسیمات دوتایی یا سه تایی است. برگهایش منفرد و دارای دمبرگ کوتاه و بیضوی و نوک تیز است ولی در قسمت انتهایی ساقه هر دوتا از برگها مجاور یکدیگر درآمده و اندازه های آنها نامساوی میشود. گلهایش منفرد و ازکنارۀ برگها خارج میگردد. کاسه گلش پایا است و جام گل قهوه ای رنگ مایل به بنفش است. میوه اش سته و به بزرگی یک گیلاس می باشد. میوۀ نارس آن سبزرنگ است و پس از رسیدن قرمز و سیاه میشود. این گیاه را در حقیقت باید یکی از انواع گیاه مندغوره دانست. قسمتهای مورد استفادۀ این گیاه، برگ و ریشه و میوه و دانۀ آن است. قسمتهای مختلف آن شامل آلکالوئیدهای مهمی نظیر آتروپین و هیوسیامین و بلادونین و آتروپامین و آسپاراژین می باشد. بلادن دارای اثرات درمانی بسیار است و در موارد مختلف مورد استفاده قرار میگیرد. این گیاه در نواحی شمالی و شرقی ایران بفراوانی میروید و در تداول عامه بیشتر به مردم گیاه موسوم است. بلادون. بلادانه. بلادنا. ست الحسن. سیدحسنا. گوزل عورت اوتی. مردم گیاه. مردم گیا. مهرگیا. مهرگیاه. (از فرهنگ فارسی معین)
مرکب از بلا به معنی زیبا، و دنا به معنی بانو و خاتون. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی است سمی از طایفۀ سلانه و شبیه به تاتوره و بزرالبنج، و از آن جوهر سمی گیرند موسوم به اتروپین. (ناظم الاطباء). گیاهی است از تیره بادنجانیان که پایا است و ارتفاعش بین یک تا یک متر و نیم است و در اماکن مرطوب و سایه دار مناطق مختلف کرۀ زمین بخصوص نواحی مرکزی آسیا و جنوب اروپا و کریمه و قفقاز و آسیای صغیر و ایران بحالت وحشی و خودرو میروید و ممکن است بمنظور استفاده های طبی آنرا پرورش هم بدهند. ریشه اش دراز و منشعب به تقسیمات دوتایی است و ضخیم وگوشت دار و حنایی رنگ است. ساقه اش استوانه ای و در انتها دارای تقسیمات دوتایی یا سه تایی است. برگهایش منفرد و دارای دمبرگ کوتاه و بیضوی و نوک تیز است ولی در قسمت انتهایی ساقه هر دوتا از برگها مجاور یکدیگر درآمده و اندازه های آنها نامساوی میشود. گلهایش منفرد و ازکنارۀ برگها خارج میگردد. کاسه گلش پایا است و جام گل قهوه ای رنگ مایل به بنفش است. میوه اش سته و به بزرگی یک گیلاس می باشد. میوۀ نارس آن سبزرنگ است و پس از رسیدن قرمز و سیاه میشود. این گیاه را در حقیقت باید یکی از انواع گیاه مندغوره دانست. قسمتهای مورد استفادۀ این گیاه، برگ و ریشه و میوه و دانۀ آن است. قسمتهای مختلف آن شامل آلکالوئیدهای مهمی نظیر آتروپین و هیوسیامین و بلادونین و آتروپامین و آسپاراژین می باشد. بلادن دارای اثرات درمانی بسیار است و در موارد مختلف مورد استفاده قرار میگیرد. این گیاه در نواحی شمالی و شرقی ایران بفراوانی میروید و در تداول عامه بیشتر به مردم گیاه موسوم است. بلادون. بلادانه. بلادنا. ست الحسن. سیدحسنا. گوزل عورت اوتی. مردم گیاه. مردم گیا. مهرگیا. مهرگیاه. (از فرهنگ فارسی معین)
سست و کندخاطر گردیدن. (از منتهی الارب). کند شدن فهم. (المصادر زوزنی). کند شدن. (تاج المصادر بیهقی). کند شدن و کاهل شدن. (دهار). ضد ذکاوت و فطنت. (از اقرب الموارد).
سست و کندخاطر گردیدن. (از منتهی الارب). کند شدن فهم. (المصادر زوزنی). کند شدن. (تاج المصادر بیهقی). کند شدن و کاهل شدن. (دهار). ضد ذکاوت و فطنت. (از اقرب الموارد).
بدکار و فاسق. (برهان) (آنندراج). فاسدکار. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری) : هر آن کریم که فرزند او بلاده بود شگفت باشد کو از گناه ساده بود. رودکی.
بدکار و فاسق. (برهان) (آنندراج). فاسدکار. (لغت نامۀ اسدی) (صحاح الفرس) (شرفنامۀ منیری) : هر آن کریم که فرزند او بلاده بود شگفت باشد کو از گناه ساده بود. رودکی.
بلاده. کندذهنی. (غیاث اللغات). کندهوشی. دیریابی. کندذهنی. کودنی. مقابل ذکاء و فطنت. (فرهنگ فارسی معین). کندی. کورذهنی. سستی خاطر. غباوت. کاهلی. کندی در علوم و امثال آن: بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 362). و رجوع به بلاده شود
بلاده. کندذهنی. (غیاث اللغات). کندهوشی. دیریابی. کندذهنی. کودنی. مقابل ذکاء و فطنت. (فرهنگ فارسی معین). کندی. کورذهنی. سستی خاطر. غباوت. کاهلی. کندی در علوم و امثال آن: بلادت حیاء او به ذلاقت فصاحت متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 362). و رجوع به بلاده شود
به معنی ’پسر را فرستاد’ نام پدر مردوخ، شهریار بابل بوده است. (از قاموس کتاب مقدس) ، دچار مصیبت. (فرهنگ فارسی معین). مصیبت زده و آفت رسیده. (آنندراج) ، بدبخت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
به معنی ’پسر را فرستاد’ نام پدر مردوخ، شهریار بابل بوده است. (از قاموس کتاب مقدس) ، دچار مصیبت. (فرهنگ فارسی معین). مصیبت زده و آفت رسیده. (آنندراج) ، بدبخت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
جمع واژۀ بلد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شهرها. (آنندراج) (غیاث). رجوع به بلد شود: پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان و مجاورت فلان. (گلستان). رعیت بلدان از مکاید ایشان مرهوب. (گلستان)
جَمعِ واژۀ بَلد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شهرها. (آنندراج) (غیاث). رجوع به بلد شود: پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر... و تفرج بلدان و مجاورت فلان. (گلستان). رعیت بلدان از مکاید ایشان مرهوب. (گلستان)
میوه ایست که به خستۀ خرمای هندی مشابهت دارد و مغز او شیرین باشد و پوست او سیاه بود و برو سوراخها بود همچنان که بر پوست بادام، و در آن سوراخها بر شبه عسل چیزی باشد که چون بر اندام زنند ریش گرداند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). به هندی بهلونوان گویند. (از الفاظ الادویه). انقردیا خوانند و شجرالبلادر نیز خوانند. بهترین آن سیاه و فربه بود و چون بشکنند بسیار عسل بود. (از اختیارات بدیعی). بار درختی است که در دواها بکار برند و آن را به یونانی انقردیا گویند و بعضی گویند نام درختی است که این ثمر آن درخت است. (برهان). هندیش بهلاوه نامند. (از هفت قلزم). نام درختی است که به هندی بهلاوه گویند. (شرفنامۀ منیری). لغت هندی است و به عربی حب الفهم و ثمرالفهم نامند و آن بار درختی است شبیه به شاه بلوط و پهن و مستدیر و سیاه، و مغزش بنفش و درون او مثل بادام و شیرین، مابین پوست و مغز او مملو از رطوبت سیاه غلیظ که عسل بلادر نامند و درخت او بقدر درخت گردکان و برگش عریض و اغبر و تند بود. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ثمر درختی است که به هندی آنرا بهلانوا گویند. و به کسر اول و فتح دال غلط است. (از غیاث اللغات). بار درختی است که در دواها بکار برند، بعضی گویند نام آن درخت است، به هندی آنرا بهلاوان گویند، و به کسر اول و فتح دال غلط است. (از آنندراج). گویند گوارش بلادر را سلیمان پیغمبر علیه السلام کرده ست. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). میوه ایست مانند هستۀ خرما و مغز آن چون مغز گردو شیرین، پوستش متخلخل و سوراخ سوراخ ودر خلل آن عسلۀ لزج و بابوی، و آنچه در طب استعمال کنند رطوبتی است که در درون آن بود مانند خون، و نیز عسلۀ آنرا در پاره ای بیماری ها بکار دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). از درختان بزرگ هند است، میوه ای دهد که معروف به حب الفهم است و در طب استعمال می شود. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 102). ثمرالفهم. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی از تیره سماقیان که غالباً بصورت درختچه میباشد. اصل این گیاه از آمریکای مرکزی است. برگهایش بشکل متناوب و ساده و کامل است. گلهایش بشکل خوشه در انتهای ساقه قرار دارند. میوه اش فندقه و لوبیایی شکل که دم میوه اش محتوی مواد ذخیره ای است و گوشت آلود و از خود میوه حجیم تر شده بشکل یک گلابی کوچک در بالای میوه قرار دارد و بنام سیب آکاژو در برزیل خورده میشود. میوه اش نیز بنام جوز آکاژو محتوی مواد اسیدی و سوزاننده است و در تداوی مصرف می شود. پوست این گیاه بعنوان قابض در تداوی استعمال میشود و از این گیاه نیز صمغی بنام صمغ آکاژو استخراج میکنند. بلادور. بلاذر. انقرذیا. (فرهنگ فارسی معین) : گر بلادر خورد او افیون شود سکته و بی عقلیش افزون شود. مولوی. آن بلادرهای تعلیم ودود زیرک و دانا و چستش کرده بود. مولوی.
میوه ایست که به خستۀ خرمای هندی مشابهت دارد و مغز او شیرین باشد و پوست او سیاه بود و برو سوراخها بود همچنان که بر پوست بادام، و در آن سوراخها بر شبه عسل چیزی باشد که چون بر اندام زنند ریش گرداند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). به هندی بهلونوان گویند. (از الفاظ الادویه). انقردیا خوانند و شجرالبلادر نیز خوانند. بهترین آن سیاه و فربه بود و چون بشکنند بسیار عسل بود. (از اختیارات بدیعی). بار درختی است که در دواها بکار برند و آن را به یونانی انقردیا گویند و بعضی گویند نام درختی است که این ثمر آن درخت است. (برهان). هندیش بهلاوه نامند. (از هفت قلزم). نام درختی است که به هندی بهلاوه گویند. (شرفنامۀ منیری). لغت هندی است و به عربی حب الفهم و ثمرالفهم نامند و آن بار درختی است شبیه به شاه بلوط و پهن و مستدیر و سیاه، و مغزش بنفش و درون او مثل بادام و شیرین، مابین پوست و مغز او مملو از رطوبت سیاه غلیظ که عسل بلادر نامند و درخت او بقدر درخت گردکان و برگش عریض و اغبر و تند بود. (از تحفۀ حکیم مؤمن). ثمر درختی است که به هندی آنرا بهلانوا گویند. و به کسر اول و فتح دال غلط است. (از غیاث اللغات). بار درختی است که در دواها بکار برند، بعضی گویند نام آن درخت است، به هندی آنرا بهلاوان گویند، و به کسر اول و فتح دال غلط است. (از آنندراج). گویند گوارش بلادر را سلیمان پیغمبر علیه السلام کرده ست. (از ذخیرۀ خوارزمشاهی). میوه ایست مانند هستۀ خرما و مغز آن چون مغز گردو شیرین، پوستش متخلخل و سوراخ سوراخ ودر خلل آن عسلۀ لزج و بابوی، و آنچه در طب استعمال کنند رطوبتی است که در درون آن بود مانند خون، و نیز عسلۀ آنرا در پاره ای بیماری ها بکار دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا). از درختان بزرگ هند است، میوه ای دهد که معروف به حب الفهم است و در طب استعمال می شود. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 102). ثمرالفهم. (یادداشت مرحوم دهخدا). گیاهی از تیره سماقیان که غالباً بصورت درختچه میباشد. اصل این گیاه از آمریکای مرکزی است. برگهایش بشکل متناوب و ساده و کامل است. گلهایش بشکل خوشه در انتهای ساقه قرار دارند. میوه اش فندقه و لوبیایی شکل که دم میوه اش محتوی مواد ذخیره ای است و گوشت آلود و از خود میوه حجیم تر شده بشکل یک گلابی کوچک در بالای میوه قرار دارد و بنام سیب آکاژو در برزیل خورده میشود. میوه اش نیز بنام جوز آکاژو محتوی مواد اسیدی و سوزاننده است و در تداوی مصرف می شود. پوست این گیاه بعنوان قابض در تداوی استعمال میشود و از این گیاه نیز صمغی بنام صمغ آکاژو استخراج میکنند. بلادور. بلاذر. انقرذیا. (فرهنگ فارسی معین) : گر بلادر خورد او افیون شود سکته و بی عقلیش افزون شود. مولوی. آن بلادرهای تعلیم ودود زیرک و دانا و چستش کرده بود. مولوی.
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد
جمع بلد، زیستگاه ها: شهر ها بخش ها سرزمین ها جمع بلده. شهرها: (در جمیع بلاد گردش کرد)، ناحیه ها نواحی. توضیح این کلمه در ترکیب اسمای امکنه برای افاده مفهوم مملکت و کشور بکار رود مثلا بلاد العرب بعربستان بلاد الروم بمملکت رومیان اطلاق شود. یا تخطیط بلاد. جغرافی (علم)، بدکار، فاسق نابکار، فاحشه روسپی، مفسد مفتن، گمراه. شهرها، ج بلد