جدول جو
جدول جو

معنی بلاخورده - جستجوی لغت در جدول جو

بلاخورده
(بَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
مصیبت رسیده. محنت رسیده. به بلا مبتلی.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واخورده
تصویر واخورده
رد شده، مردود، یکه خورده، سرگشته
فرهنگ فارسی عمید
(کُ تَ / تِ)
نخورده. مقابل خورده. رجوع به خورده و نخورده و خوردن شود:
اگر بچۀ شیر ناخورده سیر
بپیچد کسی در میان حریر.
فردوسی.
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر.
فردوسی.
یکی کودکی دوختند از حریر
ببالای آن شیرناخورده سیر.
فردوسی.
نهنگی بما برگذر کرده گیر
همه گنج ناخورده را خورده گیر.
فردوسی.
لذت نعمت اندر آن است که نادیده ببینی و ناخورده بخوری. (قابوسنامه).
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خوردم از تو.
نظامی.
اگر سودی نخواهی زو زیان نیست
بود ناخورده یخنی باک از آن نیست.
نظامی.
دل چون بشنید این سخن زو
ناخورده شراب گشت مدهوش.
عطار.
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با یکی در عمرخود ناخورده نیش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(بَ پَ وَ دَ / دِ)
بلاپرورد. رجوع به بلاپروردشود.
لغت نامه دهخدا
(شَ دَ / دِ)
کنایه از بسیارسال. (انجمن آرا). فرتوت و معمّر. (شرفنامۀ منیری). سالدیده. مسن. سالخورده: دهری، مرد سالخورده. هرمل، ناقۀ سالخورده. دویل، گیاه سالخورده. دهکم، پیر سالخورده. هجف، هجفجف، شترمرغ سالخورده. هدم، پیر سالخورده. فانی، پیر سالخورده. (منتهی الارب) :
یارب چرا نبرد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
فژآگن نیم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم.
بوشکور.
بیک جای از این پیش لشکر ندید
نه از موبد سالخورده شنید.
فردوسی.
به ایران همه سالخورده روان
نشستند با نامور بخردان.
فردوسی.
همچو زلف نیکوان خردساله تاب خورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار.
فرخی.
چو نالی سبک بگذراند بتیری
گران شاخ از سالخورده چناری.
فرخی.
بسال نو ایدون شد آن سالخورده
که برخاست از هر سویی خواستارش.
ناصرخسرو.
هر که بمعشوق سالخورده دهد دل
چون دل خاقانی ازمراد برآید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 609).
تا تن سالخورده پیرترست
آز از او آرزوپذیرتر است.
نظامی.
ز خارا بود دیری سال کرده
کشیشانی بدو در سالخورده.
نظامی.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.
حافظ.
آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت.
حافظ.
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست
من سالخورده پیر خرابات پرورم.
حافظ.
، کهنه. قدیمی. دیرینه:
می سالخورده بجام بلور
بر آورده با بیژن گیوزور.
فردوسی.
آمد بهار و نوبت سرما شد
وین سالخورده گیتی برنا شد.
ناصرخسرو.
گردون سالخورده بویی شنیده از تو
در جستجوی آن بو چندین بسر دویده.
عطار.
منه دل برین سالخورده مکان
که گنبد نیاید بر گردکان.
سعدی (بوستان).
غم کهن بمی سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر کنعان گفت.
حافظ
لغت نامه دهخدا
فاسدشده. تغییریافته:
چاره ز می کن دل افسرده را
گرم نگه دار هواخورده را.
اسماعیل ایما (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بلاخواهنده. طالب محنت. محنت جوی. فتنه خواه:
به صوفیان بلاخواه عافیت دشمن
به حق عافیت غم به جان غم برتاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ زَ)
وامانده. ناامید. مأیوس، متعجب. رجوع به واخوردن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سالخورده
تصویر سالخورده
فرتوت. معمر، مسن سالدیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلا خورده
تصویر بلا خورده
مصیبت رسیده، به بلا مبتلی، محنت رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخورده
تصویر ناخورده
آنکه چیزنخورده یا ننوشیده، آنچه که خورده نشده: (وآنچ نا خورده بماند یعنی استخوان. . {مقابل خورده. آنکه چیزی رانخورد: چون خورشید آسمان برنده خوردی پز خلق و ناخورنده. (تحفه العراقین) مقابل خورنده
فرهنگ لغت هوشیار
شکست خورده مغلوب، ردشده مردود، مایوس، یکه خورده، متحیر سرگشته، ملاقات کرده بر خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالخورده
تصویر سالخورده
((دِ))
پیر، کهنسال، کهنه، قدیمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واخورده
تصویر واخورده
((خُ دِ))
شکست خورده، از رونق افتاده، مأیوس، دل سرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالخورده
تصویر سالخورده
مسن
فرهنگ واژه فارسی سره
حیران، سرگشته، متحیر، هاج وواج، دلزده، سرخورده، مایوس، نومید، شکست خورده، مغلوب
متضاد: امیدوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهکده های استرآباد رستاق
فرهنگ گویش مازندرانی