جدول جو
جدول جو

معنی بلاخواه - جستجوی لغت در جدول جو

بلاخواه
(نَ)
بلاخواهنده. طالب محنت. محنت جوی. فتنه خواه:
به صوفیان بلاخواه عافیت دشمن
به حق عافیت غم به جان غم برتاب.
خاقانی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلخواه
تصویر دلخواه
دل خواسته، آنچه بر وفق آرزو و مراد و خواهش دل باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناخواه
تصویر ناخواه
نامطلوب، ناخواسته، نخواسته، بی اراده، بی اختیار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
کسی که بدی دیگران را بخواهد، بداندیش، کینه جو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارخواه
تصویر بارخواه
آنکه اجازۀ شرفیابی به حضور پادشاه را بخواهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باژخواه
تصویر باژخواه
آنکه مطالبۀ باج و خراج کند، باج گیر، باج ستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هواخواه
تصویر هواخواه
مشتاق، آرزومند، برای مثال هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی / که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی (حافظ - ۹۴۶)، حامی، طرف دار، کسی که از دیگری طرف داری بکند، یار، دوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واخواه
تصویر واخواه
کسی که واخواست می کند، معترض
فرهنگ فارسی عمید
به لغت تنکابن جوشیصا است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(وْ)
یار و دوست و محب. (برهان). هوادار. طرفدار. جانب دار. موافق. (از یادداشتهای بخط مؤلف) :
آن خریدار سخندان و سخن
وآن هواخواه هنرمند و هنر.
فرخی.
پادشا باش و رخ از شادی مانندۀ گل
رخ بدخواه هواخواه تو مانندۀکاه.
فرخی.
بنده وفادار و هواخواه توست
بنده هواخواه و وفادار، دار.
منوچهری.
چوهم دل بود او را، هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
فخرالدین اسعد.
دل اختر از جان هواخواه توست
زبان زمانه ثناخواه توست.
اسدی.
هرکه زبان او خوشتر هواخواه اوبیشتر. (قابوسنامه).
تا بود قضا، بود وفادار یمینش
تا هست قدر، هست هواخواه شمالش.
ناصرخسرو.
در کهن انصاف نوان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود.
نظامی.
دلیران ارمن هواخواه او
کمربسته بر رسم و بر راه او.
نظامی.
دو بهره جهان را در آن شهر یافت
هواخواه خود را یکی بهر یافت.
نظامی.
چو دیدند کاوصاف و خلقش نکوست
به طبعش هواخواه گشتند و دوست.
سعدی.
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم.
حافظ.
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم.
حافظ.
هواخواه توام جانا و میدانم که میدانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته میخوانی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
وفاخواهنده. خواستار وفا. طالب وفا، خیرخواه. خوش نفس. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
مدح جوی:
دل اختر از جان هواخواه اوست
زبان زمانه ثناخواه اوست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(شِ /شَ بَ دَ / دِ)
مؤاخذه کننده
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
نیکخواه. خواهندۀ نیکی و بهی. آنکه نیکی کسان خواهد
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
جد اعلی:
نه بابا و نه باخواجه نه پور است
دراز و خشک و لاغر چون پنور است.
مبرایل ؟ (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
آنکه رخصت دخول خواهد. طالب اجازۀ دخول. بارجوی. آنکه از شاهی یا امیری بار طلبد. خواهندۀ بار. طلب کننده اجازه برای شرفیابی بحضور امیر یا شاهی:
چو آمد بنزدیکی بارگاه
بگفتند با شاه از آن بارخواه.
فردوسی.
بآرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه.
فردوسی.
نیارست کس رفت نزدیک شاه
مگر زادفرخ بدی بارخواه.
فردوسی.
بر بساط بارگاه و ساحت درگاه او
گاه قیصر بارخواه و گاه خاقان دادخواه.
محمد بن نصیر
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + جواب، بدون جواب. بی پاسخ. (فرهنگ فارسی معین)،
- بلاجواب گذاشتن، جواب ندادن. پاسخ ندادن، خاصه نامه و مکتوبی را. مهمل گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(بَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
مصیبت رسیده. محنت رسیده. به بلا مبتلی.
لغت نامه دهخدا
(بَ ءَ)
ناقه بلأزاه، ماده شتر سخت و شدید. (از ذیل اقرب الموارد از تاج). بلأزی. و رجوع به بلأزی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
باج گیر. (ناظم الاطباء). باجبان. (شرفنامۀ منیری). گمرکچی. (یادداشت مؤلف). گذربان. (شرفنامۀ منیری) :
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت آن دیو بر آب راه.
فردوسی.
بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه.
فردوسی.
کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه.
فردوسی.
براهت من همیشه دیده بانم
تو گویی باژخواه کاروانم.
(ویس و رامین).
نشان بر فزونی گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژخواه.
اسدی (گرشاسب نامه).
و آن دگر مشرف ممالک بود
باژ خواه همه مسالک بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + خلاف، بدون خلاف. بی اضافه و نقصان. (فرهنگ فارسی معین)، بی کم و کاست. دوراز دروغ و گزافه. حقیقت: وکلاء عالی شأن اگر از چاوش مشارالیه حقیقت استفسار فرمایند بلاخلاف به موقف عرض... خواهند رسانید. (از نامۀ شاه عباس به سلطان مراد عثمانی، شاه عباس نوشتۀ فلسفی ج 3 ص 302)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دلخواه
تصویر دلخواه
آنچه دل آرزو کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخواه
تصویر ناخواه
بی اختیار، بدون میل و اراده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بد خواه
تصویر بد خواه
آنکه بد دیگران را خواهد بد اندیش، کینه ور منتقم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هواخواه
تصویر هواخواه
محب و دوست و طرفدار، هوادار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدخواه
تصویر بدخواه
بد اندیش، کینه دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واخواه
تصویر واخواه
معترض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل خواه
تصویر دل خواه
((~. خا))
هرچیز که مطلوب باشد، آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وفاخواه
تصویر وفاخواه
((وَ خا))
طالب وفا، خیرخواه، خوش نفس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هواخواه
تصویر هواخواه
((~. خا))
مشتاق، آرزومند، حامی، طرفدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلخواه
تصویر دلخواه
مورد نظر، مد نظر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هواخواه
تصویر هواخواه
طرفدار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل خواه
تصویر دل خواه
مطلوب
فرهنگ واژه فارسی سره
بی پاسخ، بی جواب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرزومند، پابند، سینه چاک، محب، مشتاق، پیرو، تابع، حامی، طرفدار، مرید، هوادار
فرهنگ واژه مترادف متضاد