مرکّب از: ب + لا (نفی) + جواب، بدون جواب. بی پاسخ. (فرهنگ فارسی معین)، - بلاجواب گذاشتن، جواب ندادن. پاسخ ندادن، خاصه نامه و مکتوبی را. مهمل گذاشتن
مُرَکَّب اَز: ب + لا (نفی) + جواب، بدون جواب. بی پاسخ. (فرهنگ فارسی معین)، - بلاجواب گذاشتن، جواب ندادن. پاسخ ندادن، خاصه نامه و مکتوبی را. مهمل گذاشتن
دهی است از دهستان کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر و در 60 هزارگزی شمال باختری بردسکن و 2 هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بردسکن واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 40 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و لبنیات و زیره و انگور و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)، اسب پالانی بارکش، (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر و در 60 هزارگزی شمال باختری بردسکن و 2 هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بردسکن واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 40 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و لبنیات و زیره و انگور و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)، اسب پالانی بارکش، (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)
پیاله باشد مطلقاً خواه پیالۀ شراب خوری و خواه قهوه خوری. (برهان) (ناظم الاطباء). پیاله. (آنندراج) (انجمن آرا). پیاله. کاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هان تا ندهی گوش به آواز دف و چنگ هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو. عمید لوبکی (از انجمن آرا). و رجوع به کلاجوی شود
پیاله باشد مطلقاً خواه پیالۀ شراب خوری و خواه قهوه خوری. (برهان) (ناظم الاطباء). پیاله. (آنندراج) (انجمن آرا). پیاله. کاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هان تا ندهی گوش به آواز دف و چنگ هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو. عمید لوبکی (از انجمن آرا). و رجوع به کلاجوی شود
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری: بجوئید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. کسی کو بر شاه بدگوی بود بر اندیشۀ بد بلاجوی بود. فردوسی. بلاجوی باشد گرفتار آز من و خانه من بعد نان و پیاز. سعدی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی.
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری: بجوئید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. کسی کو بر شاه بدگوی بود بر اندیشۀ بد بلاجوی بود. فردوسی. بلاجوی باشد گرفتار آز من و خانه من بعد نان و پیاز. سعدی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی.
از اعلام است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، فاحشه. روسپی. (فرهنگ فارسی معین). قحبه. جنده. لاده. فاحشه. بدکاره. بلایه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مفسد. مفتن. (برهان). مفسد و نابکار. (اوبهی) ، گمراه. (فرهنگ فارسی معین). بلاد. بلابه. بلایه. و رجوع به بلابه وبلابه کار و بلایه شود
از اعلام است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، فاحشه. روسپی. (فرهنگ فارسی معین). قحبه. جنده. لاده. فاحشه. بدکاره. بلایه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مفسد. مفتن. (برهان). مفسد و نابکار. (اوبهی) ، گمراه. (فرهنگ فارسی معین). بلاد. بلابه. بلایه. و رجوع به بلابه وبلابه کار و بلایه شود
ترکی آبخوره چرمین، آبشخورزمستانی جام و ظرفی که از چرم می ساختند و در آن آب و شراب می نوشیدند از نوع آبخوریهای چرم بلغاری، نهری که در آن ستوران در موسم سرما آب خورند
ترکی آبخوره چرمین، آبشخورزمستانی جام و ظرفی که از چرم می ساختند و در آن آب و شراب می نوشیدند از نوع آبخوریهای چرم بلغاری، نهری که در آن ستوران در موسم سرما آب خورند