جدول جو
جدول جو

معنی بلاجو - جستجوی لغت در جدول جو

بلاجو
(لَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجوی. جویندۀ بلا. فتنه جو:
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدۀ بلاجوست.
سعدی.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاجو
تصویر کلاجو
پیالۀ شراب، کاسه، کنایه از شراب، برای مثال هان تا ندهی گوش به آواز دف و چنگ / هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو (عمید لوبکی- مجمع الفرس - کلاجو)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلاج
تصویر بلاج
بوریا، حصیر، گیاهی که از آن بوریا ببافند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
مرکّب از: ب + لا (نفی) + جواب، بدون جواب. بی پاسخ. (فرهنگ فارسی معین)،
- بلاجواب گذاشتن، جواب ندادن. پاسخ ندادن، خاصه نامه و مکتوبی را. مهمل گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گاو جوان سیاه. (ناظم الاطباء) ، دچارمصیبت شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کنارشهر بخش بردسکن شهرستان کاشمر و در 60 هزارگزی شمال باختری بردسکن و 2 هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بردسکن واقع است، ناحیه ایست کوهستانی و سردسیر و دارای 40 تن سکنه، آب آنجا از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و لبنیات و زیره و انگور و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)، اسب پالانی بارکش، (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پیاله باشد مطلقاً خواه پیالۀ شراب خوری و خواه قهوه خوری. (برهان) (ناظم الاطباء). پیاله. (آنندراج) (انجمن آرا). پیاله. کاس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هان تا ندهی گوش به آواز دف و چنگ
هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو.
عمید لوبکی (از انجمن آرا).
و رجوع به کلاجوی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری:
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشۀ بد بلاجوی بود.
فردوسی.
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(بَلْ لا)
از اعلام است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، فاحشه. روسپی. (فرهنگ فارسی معین). قحبه. جنده. لاده. فاحشه. بدکاره. بلایه. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مفسد. مفتن. (برهان). مفسد و نابکار. (اوبهی) ، گمراه. (فرهنگ فارسی معین). بلاد. بلابه. بلایه. و رجوع به بلابه وبلابه کار و بلایه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
گیاهی که از آن بوریا بافند. (برهان). (از آنندراج) (انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا
ترکی آبخوره چرمین، آبشخورزمستانی جام و ظرفی که از چرم می ساختند و در آن آب و شراب می نوشیدند از نوع آبخوریهای چرم بلغاری، نهری که در آن ستوران در موسم سرما آب خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاجو
تصویر کلاجو
پیاله: (هان تا ندهی گوش باواز دف و نی هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو)، (عمید لوبکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلاج
تصویر بلاج
بوریا حصیر، گیاهی که از آن بوریا بافند. حصیر، بوریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاجو
تصویر کلاجو
((کَ))
پیاله، پیاله شراب خوری یا قهوه خوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بلاج
تصویر بلاج
((بَ))
بوریا، حصیر
فرهنگ فارسی معین
بی پاسخ، بی جواب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوی آب
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کلارستاق چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی