جدول جو
جدول جو

معنی بقیس - جستجوی لغت در جدول جو

بقیس
(بَ)
بمعنی بقس است. (منتهی الارب). رجوع به بقس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بلقیس
تصویر بلقیس
(دخترانه)
ملکه شهر سبا که معاصر سلیمان بود و به دیدن او رفت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بقیع
تصویر بقیع
جایی که در آن درختان گوناگون باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
آنچه باقی مانده، مانده، بازمانده، به جامانده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بسیارآب. (منتهی الارب). چشمۀ بسیارآب. (ناظم الاطباء) ، نام اسلحه ای باشد غیرمعلوم. (برهان قاطع) (آنندراج). نوعی سلاح. (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 172). یک نوع سلاح. (ناظم الاطباء). قسمی اسلحه که ترکان استعمال میکرده اند. (فرهنگ نظام). احتمالاً باید صورتی باشد از بچاق بمعنی چاقو:
ترکی مکن به کشتن من برمکش بچک.
سوزنی.
من خلیلم تو پسر پیش بچک
سر بنه انی ارانی اذبحک.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان خامنه است که در بخش شبستر شهرستان تبریز واقع است و 2926 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) ، بهبود. رفاه حال. (فرهنگ فارسی معین) :
ملامتی که کنندم از آن چه خیزد؟ هیچ
اگر بپای تو افتم به اوفتاد منست.
حسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
(قَ)
مصحف بوئیس. شمشاد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ قی یَ / یِ)
مأخوذ از تازی، مانده و باقی چیزی: امیدوارم که بقیۀ عمر را در خدمت به ملت صرف کنم. (فرهنگ نظام). بقیۀ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند. (گلستان). بقیۀ عمر در گوشه ای نشینم و عزلت گزینم. (گلستان).
- بقیۀ سابعین، کنایه از نیک مردان است. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ قی یَ)
مانده، یقال: بقی من الشی ٔ بقیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). مانده. (آنندراج). بازمانده. ج، بقایا. (مهذب الاسماء). بقیۀ چیزی از جنس آن است چنانکه گفته نمیشود: ان زیداً بقیه اخیه. (از اقرب الموارد).
- بقیهالسیف، لشکری که بعد از هزیمت باقی مانده باشد. مجازاً در باقی ماندۀ هر چیز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). بقیهالسیوف، لشکری که بعد هزیمت باقی ماند. (از آنندراج).
- بقیهالعمر، باقی ماندۀ حیات: و بدست این مطرب توبه کردم که بقیهالعمر گرد سماع نگردم. (گلستان). و رجوع به بقیه شود.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین تره بار آور. (ناظم الاطباء). رجوع به بقیله شود
لغت نامه دهخدا
(بُ سَ)
مصغر بس. (دزی ج 1 ص 87). رجوع به بس شود
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
موضعی است مر بنی عقیل را و آبی مر بنی عجل را. (منتهی الارب) ، بافایده. (ناظم الاطباء). مفید. محتاج الیه. لازم. ضروری. (یادداشت مؤلف) :
ز هر چش ببایست و بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.
فردوسی.
درم نیز چندانکه بودش بکار
ز دینار وز گوهر شاهوار.
فردوسی.
نکورای و تدبیر او مملکت را
بکار است چون هر تنی را روان.
فرخی.
دست او جود را بکارتر است
زآنکه تاری چراغ را روغن.
فرخی.
هرکه پیاده بکار نیستمش
نیست بکار او همان سوار مرا.
ناصرخسرو.
هر ذره که هست اگر غبارست
در پردۀ مملکت بکارست.
نظامی.
، مستعمل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
موضعی که در آن بیخ هر درخت باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج) :
کدامین ربع را بینی ربیعی
کز آن بقعه برون ناید بقیعی.
نظامی.
- ابن بقیع، سگ، یقال: تقاد فابما ابقی ابن بقیع، ای بالجیفه لان الکلب یبقیها، یرید حطام الدنیا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ قَ)
نام محدثی است که پسر عبدالله بن شهاب بوده. (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام، نه تنها ناقلان احادیث بلکه حافظان امانت علمی امت اسلامی بودند. آنان در دوران اختلاط احادیث صحیح و جعلی، با تکیه بر معیارهای علمی، به پالایش روایات پرداختند و با دسته بندی آن ها، منابع معتبر را متمایز ساختند. علم رجال و طبقات راویان به همت همین محدثان شکل گرفت و معیارهای دقیق علمی برای نقل روایت تدوین شد.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شکافته شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَ قی یَ)
باقی و باقی مانده از هر چیزی. (ناظم الاطباء). بقیه. مابقی. تتمه. قسمت واپسین: و مرا با این خواجه صحبت در بقیت سنۀ احدی وعشرین و اربع مائه افتاد. (تاریخ بیهقی). خرچنگ... بنزدیک بقیت ماهیان آمد. (کلیله و دمنه). هنوز از گل بوستان بقیتی مانده بود. (گلستان). گفتم بقیت عمرش نمانده بود. (گلستان). بقیت عمر فرش هوس درنوردم. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(بِ)
به تخمین. به حدس. رجوع به قیاس شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
طعام اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طعامیست که از آرد و روغن بسازند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
بائس. مردی که به وی سختی یا بلیتی یا درویشی رسیده باشد. (آنندراج). سختی رسیده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از بخش نمین شهرستان اردبیل. سکنۀ آن 777 تن. آب آن از چشمه و چاه و محصول آن غلات و حبوب است. (از فرهنگجغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نام نگهبان شهر غزه از طرف داریوش سوم پادشاه ایران که در برابر اسکندر مقدونی مقاومت شدید کرد. غزه قلعه ای بود در کنار دریای مغرب به مسافت 10 میل در جنوب صور، آریان گوید: دژبان این قلعه در این وقت (زمان حملۀ اسکندر 332 قبل از میلاد) خواجه ای بود بتیس نام. این شخص نسبت بشاه خود بسیار صادق و باوفا بود و با نگهبانان، خندق ها و استحکامات وسیع را حفظ میکرد... در این جنگ اسکندر جوشن خود را پوشید و به صفوف اول شتافت و مشغول جنگ شد. در این موقع عربی که یکی از سپاهیان غزه بود شمشیر خود را در پشت پنهان کرد و چنین وانمود که از قلعه فرار کرده است و میخواهدبه اسکندر پناهنده شود و همینکه به اسکندر نزدیک شدبه زانو درآمد. اسکندر به او گفت بلند شو و در صف سپاهیان من درآی، ولی او در این حال با تردستی شمشیر را به دست گرفت و خواست ضربتی به سر اسکندر وارد آورد، اسکندر سر خود را عقب برد و ضربت را رد کرد و با شمشیر دست عرب را انداخت... در این گیرودار تیری از طرف نگهبانان شهر به جوشن اسکندر آمد که آن را درید و به شانۀ او فرونشست. طبیب اسکندر فوراً حاضر شد وتیر را از گوشت بیرون کشید، و خون فوران کرد زیرا تیر به عمق نشسته بود. خون اسکندر جاری شد و بر اثر این حال اسکندر از پای درآمد و نزدیکانش او را در آغوش کشیدند و به اردو بردند. بتیس دژبان غزه چون احوال اسکندر را چنین دید پنداشت که او کشته شده است، به شهر درآمد و مژده فتح را منتشر ساخت، اسکندر منتظر التیام زخم خود نشد و امر به تسخیر قلعه داد و با زدن نقب بالاخره شهر گشوده شد. بتیس با نهایت دلاوری و شجاعت جنگ کرد و با وجود اینکه زخمهای زیاد برداشته بود دست از جدال نکشید ولی از کثرت زخمها و خونی که ازاو میرفت بی حال شد و به دست دشمن افتاد. اسیر را نزد اسکندر بردند و او در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید به کوتوال دلیر چنین گفت: ’بتیس’ تو چنان نخواهی مرد که میخواستی، و باید حاضر شوی آنچه را که برای رنج و تعب اسیری میتوانند اختراع کنند تحمل کنی’ کوتوال شیردل در اسکندر خیره نگریست و ساکت ماند و اسکندر در این حال رو به مقدونیها کرد و گفت: ببینید این مرد چقدر لجوج است، آیا زانو بزمین زده یا کلمه ای که دلالت بر اطاعت کند گفته است ؟ اما من بخاموشی او خاتمه خواهم داد و اگر نتوانم بهیچ وسیله او را بحرف آورم، لااقل ناله هایش خاموشی او را قطع خواهد کرد.
چون بتیس به تهدیدات اسکندر وقعی ننهاد و باز خاموش ماند، اسکندر حکم کرد پاشنه های پای او را سوراخ کردند و تسمه ای از چرم ازین سوراخها گذرانیدند، بعد رشته ها را به ارابه ای، و ارابه را به اسبهائی بستند و دور شهر کشیدند تا بتیس جان داد. (از ایران باستان ص 1351)
لغت نامه دهخدا
(بُ یا)
بقوی ̍. و رجوع به بقوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بلقیس
تصویر بلقیس
پارسی تازی گشته بلگیس پر گیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقیس
تصویر مقیس
قیاس شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیس
تصویر قبیس
سگ گشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بایس
تصویر بایس
بی نوا سختی رسیده ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیاس
تصویر بقیاس
بتخمین، به حدس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیت
تصویر بقیت
باقی، باقیمانده از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیر
تصویر بقیر
شکافته شده، چادری که آنرا شکافته بپوشند بی آستین
فرهنگ لغت هوشیار
نام قبرستان مقدس در مدینه منوره میباشد، جائی که در آنجا درختان گوناگون از هر نوع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
بازمانده، بقیه چیزی، مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیع
تصویر بقیع
((بَ))
جایی که در آن درختان گوناگون باشد، نام گورستانی در مدینه که آرامگاه بسیاری از نزدیکان پیامبر در آنجاست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
((بَ یِّ))
به جا مانده، آن چه باقی مانده، دنباله، ادامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بایس
تصویر بایس
((یِ))
بی نوا، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقیه
تصویر بقیه
مانده، دیگر
فرهنگ واژه فارسی سره