جدول جو
جدول جو

معنی بقهر - جستجوی لغت در جدول جو

بقهر(بِ قَ)
قهراً. جبراً. بزور
لغت نامه دهخدا
بقهر
جبراً، بزور، قهراً
تصویری از بقهر
تصویر بقهر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقار
تصویر بقار
گاوچران، از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی شامل ۲۲ ستاره به صورت مردی ایستاده که عصایی در دست دارد، گاوران، عوّاء، عوا، صیّاح، حارس الشّمال، حارس السّماء، طارد الدبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقره
تصویر بقره
دومین و بلندترین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۲۸۶ آیه، سنام القرآن، فسطاط القرآن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باهر
تصویر باهر
روشن، درخشان، ظاهر، آشکار، فائق
فرهنگ فارسی عمید
(بُ قَ)
نام محدثی است که پسر عبدالله بن شهاب بوده. (منتهی الارب). محدثان در تاریخ اسلام، نه تنها ناقلان احادیث بلکه حافظان امانت علمی امت اسلامی بودند. آنان در دوران اختلاط احادیث صحیح و جعلی، با تکیه بر معیارهای علمی، به پالایش روایات پرداختند و با دسته بندی آن ها، منابع معتبر را متمایز ساختند. علم رجال و طبقات راویان به همت همین محدثان شکل گرفت و معیارهای دقیق علمی برای نقل روایت تدوین شد.
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
حسن بن داود بن حسن قرشی نحوی. قاری معروف به بقار که در سال 352 هجری قمری وفات یافته است. وی در علم نحو حاذق و در اصول تجوید و قرائت قرآن متفرد بود قرآن مجید را با الحان متفرق میخواند و کتاب قرائهالاعشی و کتاب اللغه در مخارج حروف و اصول نحو از تصنیفات اوست. (از ریحانه الادب). و رجوع به اللباب شود، پراکنده ساختن مال را. (از منتهی الارب) ، بانگ کردن کوزه و جز آن در آب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بانگ بق بق کردن کوزه در آب. (از اقرب الموارد). بانگ کردن کوزه چون آب در وی شود. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
نام وادیی. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بُقْ قا)
جمع واژۀ بقره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بقره شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
عبدالله بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب. او برادر پدری و مادری حضرت باقر (ع) است واز کثرت جمال لقب باهر داشته و متصدی صدقات حضرت رسالت و حضرت امیرالمؤمنین (ع) و بسیار فقیه و فاضل بوده است و احادیث بسیاری بواسطۀ پدران خود از حضرت رسالت روایت کرده، در عهد حضرت صادق (ع) در پنجاه وهفت سالگی وفات یافته است. (از ریحانه الادب ج 1 ص 360) ، چوب دست بزرگ شبانان که به دست گیرند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). چوبدستی که شتربانان به دست گیرند. (فرهنگ رشیدی). دستوار باشد یعنی چوبی که شبانان بردست دارند. (فرهنگ اسدی). چوبدستی بزرگ. (غیاث اللغات) (فرهنگ جهانگیری). عصای مسافر. (ناظم الاطباء). دگنگ. چماق. (از فرهنگ شعوری ج 1 ورق 188) :
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کرد بماندستم تنها من واین باهو.
رودکی.
من چون چنان بدیدم جستم ز جای خواب
باهو به دست کرده بر اشتر شدم فراز.
فرخی.
دهخدا در خشم شد با غور گفتا هم کنون
راست گردانم بیک باهو من این پشت دوتا.
سنائی.
هرکه از پشت دلش بار ولای تو فکند
زخم باهو خورد از حادثۀ چرخ بلند.
سوزنی.
بشکنم کله به باهوی هجا و دشنام
زآنکه آن کلۀ شوم ازدر باهوست مرا.
سوزنی.
تا زخم خانه یکی دست به حمدانم برد
دید چیزی به گران سنگی چون باهوی کرد.
سوزنی.
تو آن شاهی که در ایام عدلت
شبان از دست بفکندست باهو.
شمس فخری.
باهو چوشبان وادی ایمن
نشگفت که اژدها کنی باهو.
رضاقلی هدایت.
- سرخ شبان باهودار، تعبیر از حضرت موسی علیه السلام شده است در جاماسب نامه، یعنی سرخ شبان صاحب عصا. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی).
، شاخ درخت است که به معنی بازوی اوست. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). عصا باهوی درخت باشد مجازاً. (فرهنگ رشیدی) ، (اصطلاح نجاری) هریک از دو چوب عمودی دو جانب مصرع در و پنجره. (یادداشت مؤلف). بائو در تداول نجاران آن دو چوب درازترست از چهار چوب در که بطور قائم قرار گیرد نه دو چوب کوتاهتر افقی که بر بالا و آستانۀ در واقع شود. در تداول امروزۀ نجاران ’بائو’ است. قسمت علیای چهارچوبۀ در. (از قاموس کتاب مقدس) ، چوبی است که همچو کلاه بر سر چوبهای مستطیل طرفین گذارند. (از قاموس کتاب مقدس) ، یک یا دو چوبی که به عرض بار گذارند که بار را به آسانی توان برداشت و یا قپان زد. (یادداشت مؤلف) ، نمدهای باریک دو طرف اطاق (در تداول گناباد خراسان). نمد کناره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
رگی است در پوست سر تا یافوخ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، لایق. قابل. متصف به صفات خوب هنری: دلاورترین اسبان کمیت است... و باهنرتر سمند. (از نوروزنامه). و رجوع به هنر شود
لغت نامه دهخدا
(بُ طُ)
الیوس (1784-1821 میلادی) در السیوط مصر متولد شد و مذهب قبطی داشت. وی هنگام استیلای ناپلئون اول بر مصر مترجم خاص وی بود. آنگاه عهده دار تدریس زبان عربی در مدرسه السنۀشرقی پاریس شد. او راست: 1- فرهنگ فرانسوی بعربی که کوزن دو پرسوال به تصحیح و نشر آن همت گماشت و بسال 1829 میلادی در پاریس بچاپ رسید. 2- مختصر فی الصرف، که برای دانشجویان مدرسه السنۀ شرقی پاریس نگاشته است. (از معجم المطبوعات) ، نام گوشه ای است از چهل و هشت گوشۀ نغمات. (سروری). رجوع به بغلنقاز شود
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
یکی از صور شمالی فلک که آنرا عوا و طاردالدب و حارس الشمال و حارس السماء و صیاح نیز خوانند و آن بشکل صیادی توهم شده که بر دست چپ چوبی و بر دست دیگر بند دو سگ شکاری دارد و با سگان دب اکبر را میراند و پنجاه و چهار ستاره بر آن رصد کرده اند که خباع و اولاد خباع و رمح از آن جمله اند. و ستارۀ قدر اول سماک رامح نیز در آن صورت است. عوا. العوا. صیاح. طارده البرد. ورک الا سد عرقوب الاسد. (یادداشت بخطمؤلف). صورت فلکی نزدیک دب اکبر. (دزی ج 1 ص 102) ، آوازه و شهرت کاذب: و می آمد که بگو وی را که روی زمین پر بقبقه و نام و بانگ خویش کردی من این بقبقۀ ترا قبول نکنم. (کیمیای سعادت) ، مایعی که بجوش آید. جوشانده. (دزی ج 1ص 102) ، بغبغو. صوت کبوتر:
کان قحبه را ز قبقبۀ بوق کام...
اندرفتد چو حلق کبوتر به بقبقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
جمع واژۀ بقر گاو، خواه نر خواه ماده. (آنندراج). گاوان. (مؤید الفضلاء) : از صهیل خیول و رغاء جمال و شهیق و زئیر سباع وکلاب و خوار بقور و تغاد اغنام. (جهانگشای جوینی).
این اسد غالب شدی هم بر بقور
گر نبودی نوبت آن گاو زور.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ رَ)
گاو، نر باشد یا ماده. ج، بقر، بقرات، بقر، بقران، بقّار، ابقور، بواقر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ماده گاو. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی). ماده گاو. ج، بقرات. (مهذب الاسماء). گاو نر یا ماده، و تاء برای وحدت است نه برای تأنیث. ج، بقر، بقرات، بقره، بقار، ابقور، بواقر. (آنندراج) (از غیاث اللغات).
لغت نامه دهخدا
(بَ قَ رَ)
نام سورۀ دویم از قرآن کریم و آن دویست و هشتاد و شش آیت است، پس از فاتحه و پیش از آل عمران، جمع واژۀ ابقع. (اقرب الموارد). رجوع به ابقع شود
لغت نامه دهخدا
(بِ قَ رِ)
بملاحظه و به اندازه و بحسب و موافق. (ناظم الاطباء). همواره لازم الاضافه است:
بقدر بردنم نه بار بر من
منه بیش از کشش تیمار برمن.
نظامی.
- بقدر احتیاج، برحسب حاجت و ضرورت. (ناظم الاطباء).
- بقدر امکان، به اندازه ای که ممکن است. (ناظم الاطباء).
- بقدر طاقت، به اندازۀ طاقت و موافق طاقت. (ناظم الاطباء). بقدر توان و کشش.
- بقدر مراتبش، برحسب درجاتش و بملاحظۀ قابلیتش. (ناظم الاطباء). به اندازه مراتب کسی. بنابر درجات و قابلیت و شایستگی او
لغت نامه دهخدا
(بِ مُ)
بسته و مهرکرده. (ناظم الاطباء). ممهور: ملطفه به من داد بمهر و قصد شکار کردم. (تاریخ بیهقی).
اگرچه زر بمهر افزون عیارست
قراضه ریزه ها هم در شمارست.
نظامی.
- بمهر کردن، مهر کردن. مهر نمودن. ممهور ساختن. بستن:
ایشان بنواله ای که خوردند
با من لب خود بمهر کردند.
نظامی.
- کیسۀ سربمهر، کیسۀ مهرکرده شده. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
چیره تر و قاهرتر. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
ذلیل و خوارشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، مغلوب گشته و شکست خورده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شکافته شده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
گاو شکافتن، فراخیدن، ماندگی، باز جست پتیار، دروغ آشکار گاو (نر یا ماده) واحد: بقره
فرهنگ لغت هوشیار
پشه یک پشه گاو تخمی گاونری که از آن برای تولید مثل استفاده میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقهر
تصویر اقهر
چیره تر
فرهنگ لغت هوشیار
روشن آشکار، برتر داناتر، ملازرگ رگ کوچکی درسر روشن درخشان، آشکار هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمهر
تصویر بمهر
بسته و مهر کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقور
تصویر بقور
جمع بقر، گاوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقیر
تصویر بقیر
شکافته شده، چادری که آنرا شکافته بپوشند بی آستین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقار
تصویر بقار
گاو دار، آهنگر
فرهنگ لغت هوشیار
باندازهء، بحسب، موافق. توضیح لازم الاضافه است. یا بقدر احتیاج. بر حسب حاجت و ضرورت. یا بقدر امکان. باندازه ای که ممکن است. یا بقدر طاقت. باندازه طاقت موافق طاقت. یا بقدر مراتب کسی. برحسب در جای وی. بملاحظه قابلیت او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقره
تصویر بقره
گاو نر یا ماده، گاو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهر
تصویر بهر
نصیب، قسمت، بهره، حظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باهر
تصویر باهر
((هِ))
روشن، تابان، آشکار، هویدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قهر
تصویر قهر
پرخاش، خشم
فرهنگ واژه فارسی سره
آشکار، بارز، پیدا، معلوم، نمایان، درخشان، تابان، روشن
متضاد: ناپیدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد