جدول جو
جدول جو

معنی بقشتن - جستجوی لغت در جدول جو

بقشتن
سینه خیز رفتن خزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برشتن
تصویر برشتن
بریان کردن، تف دادن، بو دادن
فرهنگ فارسی عمید
(شُ دَ)
برشته کردن. بریان نمودن. (آنندراج). بریان کردن چنانکه نان را از تیز کردن آتش یا دیر بیرون کردن از تنور:
بهل تا باشد این آتش فروزان
کبابی را که ببرشتی مسوزان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و چنانکه گندم و شاهدانه و امثال آن را بر تابه به آتش نهادن بی آب. بو دادن. (یادداشت مؤلف). تاب دادن:
ز خاک عشق دمیده ست دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا.
صائب.
لغت نامه دهخدا
(گِ کَ دَ نِ نِ)
فروگذاشتن. رها کردن. از دست دادن. هشتن. رجوع به هشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ تَ)
تغییر کردن. دیگرگون شدن. امتقاع، بگشتن رنگ روی. بگشتن رنگ، مزه، طعم، بوی، خوی، سرکه و جزآن، تغییر کردن: از خشم گونۀ او بگشت:
گلگون رخت چو شست بهار از وی
بگذشت گل بگشت ز گلگونی.
ناصرخسرو (تعلیقات دیوان ص 676).
- از حال بگشتن، تغیر. (زوزنی). تغییر یافتن: هرچه جوهر و سیم و مشگ بود از حال بگشته بود. (مجمل التواریخ). رجوع به گشتن شود.
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ تَ)
کشتن. بکاشتن:
که هرکس که تخم جفا را بکشت
نه خوش روز بیند نه خرم بهشت.
فردوسی.
و رجوع به کشتن و کاشتن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
دهی به قرطبه در اندلس. (منتهی الارب). از قرای قرطبه در اندلس. (معجم البلدان) ، پهن گشته. (برهان) (از آنندراج). فراخ شده و پهن گشته. (ناظم الاطباء). پخش و پهن کرده. (اوبهی) (معیار جمالی) ، پایمال گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). پایمال کرده. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء). پایمال گردیده. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَن ن)
از قراء قرطبۀ اندلس و از آن قریه است ابن البشتی هشام بن محمد. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهشتن
تصویر بهشتن
رها کردن، از دست دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشتن
تصویر برشتن
بریان کردن، تف دادن بو دادن، پختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بگشتن
تصویر بگشتن
تغییر کردن، دگرگون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشتن
تصویر برشتن
((بِ رِ تَ))
بریان کردن، پختن
فرهنگ فارسی معین
برشته کردن، بریان کردن، تف دادن، تفت دادن، بو دادن، سوخاری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گذاشتن، فرو کردن در چیزی، نزدیکی کردن و سپوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
از روی چیزی رد شدن، سوختن، به ناگهان از جای پریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گذارندن، قرار دادن، گذاشتن، سپوختن
فرهنگ گویش مازندرانی
زاییدن، بچه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتن، خاموش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گردش کردن، گردیدن، چرخیدن، گزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
به شدت کتک زدن، کنایه از بد و بیراه گفتن، فحاشی، تکاندن.، ریسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
لیسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خشکیدن، لک دار شدن، لک زدن، خزیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
گذاردن، قرار دادن، گذاشتن، زاییدن، وضع حمل
فرهنگ گویش مازندرانی