جدول جو
جدول جو

معنی بقا - جستجوی لغت در جدول جو

بقا
زیستن، پایدار ماندن، دوام، همیشگی، پایندگی، زیست، زندگی، در تصوف مرحله ای از سلوک پس از فنا که ابتدا سیر فی الله است و سالک به حق باقی می شود
تصویری از بقا
تصویر بقا
فرهنگ فارسی عمید
بقا
(بَ)
محمد بقا. از اولاد خواجه عبدالله انصاری است که بسال بیست و شش از جلوس اورنگ زیب درگذشته. او راست: تاریخ مرآت جهان نما که محمدرضا برادر وی مرتب کرده است. این دو بیت از اوست:
جا کنم در سایۀ آن سرو قد
که رسد از عالم بالا مدد.
قدت را سرو خوش بالاست گفتم
ببالایت که حرف راست گفتم.
(از صبح گلشن).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
بقا
(بَ)
زیست و زندگانی. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (فرهنگ نظام). ماندن در جهان. ضد فنا. (آنندراج). باقی ماندن. (ترجمان علامه جرجانی ص 27) (زوزنی). بماندن. (مؤید الفضلاء). عمر و رجوع به بقاء شود:
در دار فنا اهل بقا خلق که دیده ست
از اهل بقایی تو و در دار بقایی.
منوچهری.
و پاک باد روحش در بقا و فنا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
هرچه بآغازی بوده شود
طمع مدار ای پسر اندر بقاش.
ناصرخسرو.
گرچه ترا نیست علم و نیز بقا نیست
سوی من الفنجگاه علم و بقایی.
ناصرخسرو.
ترا خدای ز بهر بقا پدید آورد
ترا ز خاک و هوا و نبات و حیوان را.
ناصرخسرو.
تا جهانست بقا بادت مانند جهان
که بقای تو جهان را چو جهان اصل بقاست.
مسعودسعد.
ندید یارد دشمن سپاه او را روی
از آنکه بر وی کوته شود بقای دراز.
مسعودسعد.
این سال بقا بصد رساند (چنار)
و آن بیش سه چهار مه نماند (بیدانجیر) .
خاقانی.
بقای شاه جهان باد تادهد سایه
زمین بشکل صنوبر فلک بلون سداب.
خاقانی.
تو باقی بمان کز بقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.
خاقانی.
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
گلستان.
ای دل ار عشرت امروز بفردا فکنی
مایۀ نقد بقا را که ضمان خواهد شد.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
بقا
زیست پایندگی پایستن جاودانگی ماندن زیستن پایست زیستن زندگانی کردن زنده ماندن، پایدار ماندن پایستن جاوید بودن، زیست زندگانی، پایداری همیشگی پایندگی جاویدانی: (بقا خاص حق تعالی است) یا بقا عمر کسی بودن، عمر و زندگانی کسی پایدار ماندن سر کسی بسلامت بودن، (پس از مرگ کسی بنزدیکان و خویشاوندان وی گویند: بقای عمر تو باد) یا دار بقا. آخرت جهان دیگر. یا کشور بقا. آخرت داربقا. بقاع، زیستن وماندن در جهان زیستن زندگانی کردن زنده ماندن، پایدار ماندن پایستن جاوید بودن، زیست زندگانی، پایداری همیشگی پایندگی جاویدانی: (بقا خاص حق تعالی است) یا بقا عمر کسی بودن، عمر و زندگانی کسی پایدار ماندن سر کسی بسلامت بودن، (پس از مرگ کسی بنزدیکان و خویشاوندان وی گویند: بقای عمر تو باد) یا دار بقا. آخرت جهان دیگر. یا کشور بقا. آخرت داربقا. بقاع
فرهنگ لغت هوشیار
بقا
ماندگاری، ماندن، پایستگی، پایداری
تصویری از بقا
تصویر بقا
فرهنگ واژه فارسی سره
بقا
ابدیت، ادامه، استمرار، پایندگی، جاودانگی، خلود، دوام، زندگانی، زیست، زندگی کردن، زیستن، پایدار ماندن، جاوید ماندن، مخلد شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقار
تصویر بقار
گاوچران، از صورت های فلکی نیمکرۀ شمالی شامل ۲۲ ستاره به صورت مردی ایستاده که عصایی در دست دارد، گاوران، عوّاء، عوا، صیّاح، حارس الشّمال، حارس السّماء، طارد الدبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابقا
تصویر ابقا
باقی گذاشتن، برجا گذاشتن چیزی، پایدار نگه داشتن، زنده داشتن، رحم کردن به حال کسی، ترحم، شفقت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقاع
تصویر بقاع
بقعه ها، بناهایی که بر بالای آرامگاه ائمه و بزرگان ساخته می شود، ناحیه ها، خانه ها، خانقاه ها، صومعه ها، جمع واژۀ بقعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بقال
تصویر بقال
خواربار فروش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
متاع ردی خانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). اسقاط متاع خانه. (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
نام وادیی. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
تره فروش و بمعنی غله فروش، لغت عامی است و صحیح بدّال است. (ناظم الاطباء). تره و سبزی فروش. (فرهنگ نظام). فروشندۀ سبزیها. (از اقرب الموارد). در هندوستان به معنی غله فروش بسیار مستعمل شده است و به این معنی بدّال صحیح باشد و نزد اهل زبان بقال به معنی تره فروش است چه بقل تره را گویند. (غیاث). تره فروش. (مؤید الفضلاء) :
آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس و ترۀ بقالی.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(بُقْ قا)
جمع واژۀ بقره. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به بقره شود
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
رجوع به ابوالمعالی البقال شود، آنکه بقچۀ جامه های مطربان و بازیگران را کشد. (یادداشت مؤلف) :
در عصمت و طهارت خاتون نرمدست
یاران بقچه کش همه محضر نوشته اند.
نظام قاری.
- بقچه کشی، عمل و شغل بقچه کش:
جامه با صندلی و کت بگذار ای صندوق
سر خود گیر که این بقچه کشی کار تو نیست.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
یکی از صور شمالی فلک که آنرا عوا و طاردالدب و حارس الشمال و حارس السماء و صیاح نیز خوانند و آن بشکل صیادی توهم شده که بر دست چپ چوبی و بر دست دیگر بند دو سگ شکاری دارد و با سگان دب اکبر را میراند و پنجاه و چهار ستاره بر آن رصد کرده اند که خباع و اولاد خباع و رمح از آن جمله اند. و ستارۀ قدر اول سماک رامح نیز در آن صورت است. عوا. العوا. صیاح. طارده البرد. ورک الا سد عرقوب الاسد. (یادداشت بخطمؤلف). صورت فلکی نزدیک دب اکبر. (دزی ج 1 ص 102) ، آوازه و شهرت کاذب: و می آمد که بگو وی را که روی زمین پر بقبقه و نام و بانگ خویش کردی من این بقبقۀ ترا قبول نکنم. (کیمیای سعادت) ، مایعی که بجوش آید. جوشانده. (دزی ج 1ص 102) ، بغبغو. صوت کبوتر:
کان قحبه را ز قبقبۀ بوق کام...
اندرفتد چو حلق کبوتر به بقبقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بقعه و بقعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
زیستن و ماندن در جهان. ضد فنا. (منتهی الارب) (آنندراج). بقی ً، بقی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : المتفرد بالربوبیه الحاکم لکل من خلقه من البقاء بمده معلومه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و کیف بقاء الناس فیها و انما ینال باسباب الفناء بقائها. (ایضاًهمان کتاب ص 185). باقی باد این خانه در بقاء خواجه عمید ابو عبداﷲ الحسین بن میکائیل. (ایضاً، ص 288). بقاء کافۀ وحوش بدوام عمر ملک بسته است. (کلیله و دمنه). من ترا وجهی نمایم که... سبب بقاء تو و موجب هلاک مار باشد. (کلیله و دمنه). بقاء ذات تو بدوام تناسل ما متعلق است. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اصابه خرء بقاع، یعنی رسیدن کسی را غبار و عرق وماندن قدری از آن در بدن، و خرء بقاع نیز گویند. (ناظم الاطباء). یعنی از غبار و عرق تن او پیسه گردید
لغت نامه دهخدا
(بُقْ قا)
ثفل دانۀ حنظل. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). ثفل یا دانۀ حنظل. (از اقرب الموارد) ، نام زنی و به این معنی اخیر بدون الف و لام است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). نام زنی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مشتی از پینو. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). مشتی از کشک. (از اقرب الموارد) ، شپش پهنا سرخ بدبو. ج، بق ّ، زن بسیاراولاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَقْ قا)
حسن بن داود بن حسن قرشی نحوی. قاری معروف به بقار که در سال 352 هجری قمری وفات یافته است. وی در علم نحو حاذق و در اصول تجوید و قرائت قرآن متفرد بود قرآن مجید را با الحان متفرق میخواند و کتاب قرائهالاعشی و کتاب اللغه در مخارج حروف و اصول نحو از تصنیفات اوست. (از ریحانه الادب). و رجوع به اللباب شود، پراکنده ساختن مال را. (از منتهی الارب) ، بانگ کردن کوزه و جز آن در آب. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بانگ بق بق کردن کوزه در آب. (از اقرب الموارد). بانگ کردن کوزه چون آب در وی شود. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
باقی داشتن بجای ماندن چیزی را باقی ماندن زنده داشتن باقی گذاشتن، رعایت مرحمت کردن بخشودن مهربانی کردن بر کسی شفقت کردن، اصلاح کردن میان قومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقار
تصویر بقار
گاو دار، آهنگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقاط
تصویر بقاط
دانه کبست (حنظل) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بقعه، فره جای ها جمع بقعه بقعه ها خانه ها سرای ها. توضیح اغلب بضم باء تلفظ میشود ولی صحیح بکسر است و شاید این اشتباه از کلمه بقعه که ببای مضموم است نشا ت کرده باشد، یا بقاع خیر. صومعه ها خانقاه ها تکیه ها. یا بقاع متبرکه. مشاهد و مقابر بزرگان دین وایمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقال
تصویر بقال
کسی که حرفه اش خوار وبار فروختن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغا
تصویر بغا
مخنث پشت پاییهیز، روسپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بقاء
تصویر بقاء
((بَ))
زیستن، زندگانی کردن، پایدار ماندن، دوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقاع
تصویر بقاع
((بِ))
جمع بقعه، خانه ها، سرای ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقال
تصویر بقال
((بَ قّ))
خواربار فروش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابقا
تصویر ابقا
میانجی گری، نگه داشت، واگذاشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بها
تصویر بها
قیمت
فرهنگ واژه فارسی سره
خواربار فروش، سقطفروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امکنه متبرکه، بقعه ها، بقع، زیارتگاهها، مزارها، مکان های متبرک، امکنه، محل ها، جاها، مکانها، تکیه ها، خانقاه ها، صوامع، صومعه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد