جدول جو
جدول جو

معنی بفرمان - جستجوی لغت در جدول جو

بفرمان
(بِ فَ)
مطیع. بنا به امر. برحسب دستور:
بلی بفرمان گویم اگر هجا گویم
از آنکه قول خداوند را بفرمانم.
مسعودسعد، بقعه ها وخانه ها و سرای ها. (ناظم الاطباء). جاها. (از غیاث). جمع واژۀ بقعه. پاره ای زمین که از زمینهای دیگر ممتاز باشد. (آنندراج) (از فرهنگ نظام) : عرصۀ آن بقاع از ظلمت کفر و شرک پاک کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). شعار اسلام در آن بقاع و اصقاع ظاهر شد. (ترجمه تاریخ یمینی). و شدت سرما بشکست و بقاع و رباع از هبوب نسیم صبا خوش و خرم گشت. (جهانگشای جوینی) ، جای و گوی که در آن آب گرد آید. (آنندراج).
- بقاع الخیر، صومعه و خانقاه و تکیه. (ناظم الاطباء) : مجملاً لازمۀ منصب مطلق صدارت تعیین حکام شرع... و سایر خدمۀ مزارات و مدارس و مساجد و بقاع الخیر... (تذکره الملوک چ 2 ص 2).
- بقاع سپهر ارتفاع، عمارتهایی که مانند آسمان بلند و مرتفع است. (ناظم الاطباء).
- بقاع متبرکه، مشاهد و مقابر ائمه و بزرگان دین
لغت نامه دهخدا
بفرمان
بر حسب دستور، بنا بامر مطیع
تصویری از بفرمان
تصویر بفرمان
فرهنگ لغت هوشیار
بفرمان
رهوار
متضاد: بدلجام، سرکس، رام، فرمان بردار، مطیع
متضاد: نافرمان حسب الامر، بفرموده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرمان
تصویر فرمان
(پسرانه)
دستور، حکم، حکم، امر، دستور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارمان
تصویر بارمان
(پسرانه)
محترم، لایق، دارای روح بزرگ، نام سردار افراسیاب، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاور تورانی و از سپاهیان افراسیاب تورانی، نام یکی از سرداران دوره ماد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بفران
تصویر بفران
(دخترانه)
معصوم و روپاک مانند برف (نگارش کردی: بهفران)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهرمان
تصویر بهرمان
یاقوت سرخ، برای مثال نور مه از خار کند سرخ گل / قرص خور از سنگ کند بهرمان (خاقانی - ۳۴۴)، پارچۀ ابریشمی رنگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
امر، دستور، حکمی که از جانب شخص بزرگ صادر شود، حکم، وسیله ای دایره ای شکل برای هدایت خودرو، رل
فرمان بردن: کنایه از اطاعت کردن
فرمان راندن: کنایه از حکومت کردن
فرمان دادن: امر کردن، حکم کردن، اجازه دادن
فرمان یافتن: دریافت کردن فرمان، کنایه از مردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ فِ)
دهی از دهستان شهر ویران بخش حومه شهرستان مهاباد. سکنه 446 تن. آب از سیمین رود. محصول آنجا غلات، چغندر، توتون و چوب. شغل اهالی آن زراعت، گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
دهی از دهستان نوق است که در شهرستان رفسنجان واقع است. دارای 300 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8) ، شرکت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
بهرامن است که یاقوت سرخ باشد. (برهان) (از آنندراج). یاقوت سرخ گرانمایه. (فرهنگ اسدی) (اوبهی). یاقوت سرخ. (جهانگیری) (غیاث) (صحاح الفرس). یاقوت. (فهرست مخزن الادویه). سنگ نفیسی است که قرمزرنگ میباشد. (قاموس کتاب مقدس) :
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز تو نقش بهرمان بندم.
مسعودسعد.
و آن کمر کز تاب لعل و آب یاقوتش شدی
آب گردون آتش و نیلوفر او بهرمان.
امامی هروی.
نور مه از خاک کند سرخ گل
قرص خور از سنگ کند بهرمان.
خاقانی.
گفتی زبرجد گونۀ عقیق گرفته بود و یا پولاد برنگ مرجان و بهرمان گشت. (تاج المآثر).
آن آب نیلگون که ز عکسش گمان بری
مالیده قرطه ای است ز پیروزه بهرمان.
(از تاج المآثر).
از... و یاقوتها بهرمان و عقایل در و مرجان. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 237).
تا بود خورشید و مه برگر زمان
تا بود در کان عقیق و بهرمان
پیش تیغ خسرو گیتی بود
کوه خارا بر مثال بهرمان.
شمس فخری.
هست یاقوت بهرمان پرهیخت
ادب آمد که دیو از او بگریخت.
(صاحب فرهنگ یادداشت بخط مؤلف).
، آنکه سود و فایده می برد. (ناظم الاطباء). کسی که سود می برد. (فرهنگ فارسی معین) ، بهره دار و شریک. (ناظم الاطباء). شریک. سهیم. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پهلوانان توران است، (برهان) (رشیدی) (فرهنگ سروری) (جهانگیری) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء)، نام پهلوانی بوده تورانی و معروف است، (انجمن آرا) (آنندراج)، نام پهلوان تورانی که در جنگ دوازده رخ رهام بن گودرز او را کشته، (شرفنامۀ منیری) (دمزن)، رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 شود، نام پسر ویس پهلوان توران، (فرهنگ شاهنامۀ شفق ص 38)، و رجوع به دوازده رخ شود:
برفتند یکبارگی در زمان
چه رهام و گودرز با، بارمان،
فردوسی (از جهانگیری) (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
کلمه فارسی بمعنی شخص محترم و لایق دارای روح بزرگ، (یوستی از فرهنگ شاهنامۀ شفق)، نوعی خربزه در خوارزم، (دزی ج 1 ص 48)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
حکم، امر، دستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهرمان
تصویر بهرمان
((بَ رَ))
نوعی یاقوت سرخ، پارچه ابریشمین رنگین، بهرمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
((فَ))
دستور، امر، حکم، توقیع پادشاه، وسیله کنترل اتومبیل، دوچرخه، موتورسیکلت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
آمره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
Command, Commandment
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
commande, commandement
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
comando, mandamento
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
perintah
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
komut, emir
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
命令 , 戒律
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
命令
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
פקודה , מצווה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
명령 , 계명
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
bevel, gebod
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
आदेश , आज्ञा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
команда , заповедь
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
comando, comandamento
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
comando, mandamiento
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
команда , заповідь
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
rozkaz, przykazanie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
Befehl, Gebot
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرمان
تصویر فرمان
amri
دیکشنری فارسی به سواحیلی