جدول جو
جدول جو

معنی بفت - جستجوی لغت در جدول جو

بفت
(بَ)
بفته. مخفف لفظ بافت است که اسم مصدر بافتن است و همیشه با کلمه دیگر مرکب استعمال میشود مثل زربفت و گهربفت. (فرهنگ نظام). مخفف بافت. (دزی ج 1 ص 102). رجوع به زربفت و گهربفت و بفته شود:
بگسترد برجای زربفت برد
بمرمر برافشاند دینار خرد.
اسدی (از آنندراج).
خزان بد شده ز ابر و از یاد رفت
سر کوهسار و زمین زربفت.
اسدی (از آنندراج).
یک جوق برمثال خردمندان
با مرکب و عمامۀ زربفته.
ناصرخسرو (از آنندراج) (فرهنگ نظام ذیل بفته).
، موضعی کثیرالجن برمل عالج. بعضی گویند در نجد است و برخی گویند در ناحیۀ یمامه است. (از تاج العروس). موضعی بسیار جن در ریگ عالج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). موضعی کثیرالجن. (از ناظم الاطباء). موضعی است برمل عالج که در آنجا جنیان بسیار میباشد. (از آنندراج).
- قنهالبقار، وادیی است بنی اسد را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
بفت
بافت بافته: زربفت
تصویری از بفت
تصویر بفت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عفت
تصویر عفت
(دخترانه)
پاکدامنی، پرهیزکاری، پارسایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آفت
تصویر آفت
(دخترانه)
بلا، بلیه، کنایه از زیبایی و عشوه گری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آبفت
تصویر آبفت
جامۀ ستبر و خشن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بفتری
تصویر بفتری
دفته، آلت فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان هنگام بافتن پارچه در دست می گیرند و پس از بافتن چند رشته پود با آن لای تارها را می کوبند تا آنچه بافته شده جا به جا و محکم شود، دفه، دفتین، بف
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
جامۀ ستبر و سفته و گنده. آبافت:
تن همان خاک گران سیه است ارچه
شاره وآبفت کنی کرته و شلوارش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
دفتین جولاهگان و نساجان باشد. (برهان). بف و دفتین جولاهی. (ناظم الاطباء) (از رشیدی) (جهانگیری ذیل بف). آنچه بافندگان را باشد و آن چوبی است که بهنگام بافتن بر جامه زنند. (مؤید الفضلاء). شانۀ بزرگ جولاهه که در هنگام بافتن آنرا بسوی خود کشد تا پود درست در تار جا گیرد. نامهای دیگرش بف و دفته و دفتین و غیر آنهاست. (فرهنگ نظام). چوبی باشد که جولاهگان و نساجان چون کار کنند آن چوب را حرکت دهند تا تارها به پهلوی یکدیگر واقع و چسبنده شود و آنرا دفته نیز گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). چوبی پهن باشد که دندانه ها دارد که چون جولاهه پود بیندازد آنرا بسوی خود کشد تا جامه سخت شود و آنرا کفتری و افزار نیز گویند. (سروری) :
کارگاه نطق را طبعش چو نساجی کند
لفظ زیبد تار و معنی پود و کلکش بفتری.
خسروانی (از رشیدی) (سروری) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ نظام).
لغت نامه دهخدا
(بَ تِ رَ / رِ)
دانه و چینۀ مرغان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بفش
تصویر بفش
عظمت وشکوه وکر و فر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بست
تصویر بست
سد نمودن، بستن و بمعنای به اماکن مقدسه پناه آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغت
تصویر بغت
ناگاه یکبارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنت
تصویر بنت
دختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیت
تصویر بیت
خانه، سرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفت
تصویر آفت
عارضه، علت، بلا، بلیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفج
تصویر بفج
آب دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحت
تصویر بحت
بی غل وغش، بی درد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بخت
تصویر بخت
طالع، اقبال، نصیب، بهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلت
تصویر بلت
بریدن، بریده شدن سوگند خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفتری
تصویر بفتری
دفتین افزار جولاهگان بف، کارگاه جولاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبفت
تصویر آبفت
نوعی جامه ستبر و گنده، نوعی جامه قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
عضوی در بدن حیوان یا نبات که موظف به انجام دادن قسمتی از اعمال حیاتی موجود است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفته
تصویر بفته
بافته منسوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبفت
تصویر آبفت
((بَ))
نوعی جامه گران بها، پارچه ای محکم و خشن، آبافت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بفتری
تصویر بفتری
((بَ تَ))
ابزار چوبی بافندگان، کارگاه بافندگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهت
تصویر بهت
گیجی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بست
تصویر بست
تحصن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از افت
تصویر افت
نزول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بخت
تصویر بخت
اقبال، شانس، طالع، قسمت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آفت
تصویر آفت
آسیب، آگفت، گزند
فرهنگ واژه فارسی سره
در حال خواب و بیداری
فرهنگ گویش مازندرانی
انباشته از آب
فرهنگ گویش مازندرانی
هرچیز خیس و باد کرده
فرهنگ گویش مازندرانی
خوابیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
تابیده، بافته، پود پارچه
فرهنگ گویش مازندرانی