- بغی
- طلبیدن، از حق برگشتن
معنی بغی - جستجوی لغت در جدول جو
- بغی
- ایجاد فساد کردن، بدکاری، ستم کردن، تعدی، سرکشی، نافرمانی، گردنکشی
- بغی ((بَ))
- ستم کردن، نافرمانی کردن، سرکشی
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
دلخواه
دشمن
باستثنا، بجز، بدون، مگر
گندم و جو
دشمن، آنکه بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد، بدخواه، عدو، خصم
آرزو، خواهش
طلبیدن چیزی را، جستن
نیاز، گونه وام، جستگاه وام پرارین خواسته نوع طلب، مکان طلب. مطلوب جمع مباغی
زیر مفصل شانه و بازوی انسان وحیوان
دشمنی داشتن کسی را، دشمن شدن و دشمنی کردن وعداوت
ناگاه یکبارگی
مخنث پشت پاییهیز، روسپی
بسیاری باندازه ای زیاد، بحد کافی. بسیاری تعدادی کثیر
کند درنگین آهسته کند آهسته مقابل سریع تند، سست رو، درنگ کننده
خاک روی زمین، تراب
آری، بله
بسیار گریه کننده
منسوب به بغ یا بغشور از مردم بغ یا بغشور
منسوب به راس البغل یهودی. یا در هم بغلی. در هم ایرانی منسوب به راس البغل. -1 هر چیز که بتوان در زیر بغل جای داد از: دفتر و کتاب و غیره، هر چیز خرد و کوچک، بطری کوچک (مشروب)، بیماریی است شتران را که ران را بشکم مالند، شیشه کوچک پهن که در آن آب لیمو و جز آن کنند، نوعی از جرس، زنگ کر و کم صدا، مقدار غله ای که در زیر یک بغل جا میگیرد و بعنوان قسمتی از حق نجاری و حق آهنگری به نجار و آهنگر ده و قریه میرسد. در سال 8 -1327 ه ش. (1949 م) این مقدار به خرمن 5 من تبریز گندم و 5 من تبریز جو مصالحه شد، فندی در کشتی گیری یکی از فنون کشتی -10 (اصطلاح هندوستان) قرآن کوچکی که بسفر در بغل دارند
بقا
سرکش، نافرمان
ثروتمند، پولدار، متمول
فرزندان، پسران
عطریات، چیزهای معطر
نیکوئی و خوبی، خوشی و بهتری
بیهوده گو بد زبان بی شرم، بد زبان ناسزاگوی