جدول جو
جدول جو

معنی بغی - جستجوی لغت در جدول جو

بغی
ایجاد فساد کردن، بدکاری، ستم کردن، تعدی، سرکشی، نافرمانی، گردنکشی
تصویری از بغی
تصویر بغی
فرهنگ فارسی عمید
بغی
(بَ غی ی)
داه و زن زناکار. ج، بغایا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پلیدکار. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). کنیزک و زن فاجره. ج، بغایا. (آنندراج). زن تبه کار. ج، بغایا. (مهذب الاسماء) : پس گفتند: یا اخت هرون ماکان ابوک امرء سوء و ما کانت امک بغیا (قرآن 28/19) ، یا خواهر هرون هرگز پدر توبدکار نبود و مادر تو هم بد نبود. (قصص العلماء).
تو بزیر آن چو زن بغنوده ای
ای بغی تو خود مخنث بوده ای.
مثنوی.
لغت نامه دهخدا
بغی
(اِ)
خرامیدن و شتافتن. (آنندراج). خرامش و بناز رفتن اسب. (ناظم الاطباء). بناز خرامیدن اسب و سرعت نمودن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
جستن چیزی را. (ناظم الاطباء). طلبیدن. (از اقرب الموارد). جستن کسی را و اعانت کردن وی را در طلب. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
بغی
(بَغْیْ)
ظلم و ستم.
لغت نامه دهخدا
بغی
طلبیدن، از حق برگشتن
تصویری از بغی
تصویر بغی
فرهنگ لغت هوشیار
بغی
((بَ))
ستم کردن، نافرمانی کردن، سرکشی
تصویری از بغی
تصویر بغی
فرهنگ فارسی معین
بغی
ضلال، ضلالت، گم راهی، بدکاری، تبه کاری، فساد، تجاوز، تعدی، سرکشی، نافرمانی، تجاوز کردن، تعدی کردن، ستم کردن، ظلم کردن، ظلم، ستم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهی
تصویر بهی
(دخترانه)
به (میوه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
دشمن، آنکه بدی و زیان کس دیگر را بخواهد و کینه از او در دل داشته باشد، بدخواه، عدو، خصم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغیت
تصویر بغیت
آرزو، خواهش
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
گندم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(بِ غَ / غِ رِ)
کلمه استثناء یعنی مگر، بدون و بجز و باستثناء. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان مازون بخش حومه شهرستان نیشابور در 12 هزارگزی شمال نیشابور. دامنه. معتدل. سکنۀ آن 729 تن است. آب از رودخانه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری است. معدن گچ دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پدر قبیله ای از قیس. (ناظم الاطباء). بغیض بن ریث بن غطفان، پدر قبیله ای است از قیس. (آنندراج) (منتهی الارب) ، ثبات و پایداری و همیشگی. (ناظم الاطباء). همیشگی. (السامی فی الاسامی). زیستن و ماندن. (فرهنگ نظام). پاییدن. جاودانی. جاویدانی. ماندنی. پایندگی. فانی نشدن. بی مرگی. پا بستن. هستی مقابل فنا و نیستی. ورجوع به بقا و بقاء شود:
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و بکاخ و ستن آوند.
طیان.
زان ملک را نظام و از این عهد را بقا
زان دوستان بفخر و از این دشمنان شمان.
عنصری.
شادی و بقا بادت زین بیش نگویم
کین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست.
عسجدی.
اگر آرزو در دنیا نیافریدی کس سوی غذا... و سوی جفت که درو بقای نسل است ننگریستی. (تاریخ بیهقی).
از عدل و صوابست بقا زاده و اینها
نه اهل بقااند که بر جور و خطااند.
ناصرخسرو.
دل او گرمربی گشت جان را
بیابد او بقای جاودان را.
ناصرخسرو.
نام تو پاینده باد از آنکه نبشته ست
دست بقا بر نگین دولت نامت.
مسعودسعد.
میدانست که ملاهی و پادشاهی ضد یکدیگرند و جمعیت هر دو بر بقا و دوام مقصور نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست.
نظامی.
مزاج اگرچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان).
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
(گلستان).
- با بقا، بادوام. باثبات.
- باغ بقا، باغ ابدی، سرمدی:
ز نه خراس برون شو بکوی هشت صفت
که هست حاصل این هشت، هشت باغ بقا.
خاقانی.
- بقا باد کسی را، فعل دعایی، بمعنی دوام عمر باد کسی را:
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیۀ تنگ مرا نیک به پیخست.
عسجدی.
خداوند عالم را بقا باد. (تاریخ بیهقی). بقاش باد با سلامت. (تاریخ بیهقی).
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستۀ مرگ مفاجا دیده ام.
خاقانی.
اگر جهان من از غم کهن شده ست رواست
جهان بمدح تو تازه کنم بقای تو باد.
خاقانی.
- بقا دادن، عمر دادن. زندگی دادن:
یارب هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری.
- بقادار، دارای بقا و عمر دراز:
نام تو چو خضر است به هر جای رسیده
ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار.
فرخی.
- بقا کردن، دوام کردن. عمر کردن: پس یکی خروج کرد نام او شهربراز و ملک بگرفت اما بقایی نکرد. (فارسنامۀابن البلخی ص 24).
گو رمقی بیش نماند از ضعیف
چند کند صورت بیجان بقا.
سعدی.
عارفان هرچه بقایی و ثباتی نکند
گر همه ملک جهان است بهیچش نخرند.
سعدی (طیبات).
- ، باقی گذاردن:
اگر هلاک پسندی وگر بقا بکنی
بهر چه حکم کنی نافذ است فرمانت.
سعدی (طیبات).
- بقای عمر کسی بودن، دراز زندگانی بودن. زندگانی دراز وپایدار یافتن. سر زندگان بسلامت بودن (پس از مرگ کسی بنزدیکان درگذشته گویند تسلیت را) :
در بزرگی بقای عمر تو باد
تا جهان را همی بقا باشد.
مسعودسعد.
- بقای نفس، جاودانی بودن آن پس از مرگ چنانکه بعضی از حکما برآنند. رجوع به حکمهالاشراق چ ایرانشناسی ص 90 شود.
- بی بقا، بی دوام. بی ثبات.
- دار بقا یا کشور بقا، آخرت. (ناظم الاطباء). بمعنی عقبی است که آن جهان باشد. (از آنندراج). دارالبقا، سرای آخرت. آن جهان. دنیای دیگر. مقابل دار فنا، این جهان. رجوع به دارالبقا شود.
- دام بقائه، در اصطلاح نامه نگاری قدیم، بمعنی باقی باشی تو. و آنرا پس از عناوین مینوشتند.
- دور بقا، دوران زندگی:
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یکدمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی (بدایع).
- سرای بقا، دار بقا:
وین مرکب سرای بقا را برغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیده ام.
خاقانی.
- ملک بقا، دار بقا. سرای بقا:
بگوش هوش من آمد ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آمد نوید ملک بقا.
خاقانی.
، در اصطلاح صوفیان عبارت است از آنکه بعد از فنا از خود، خود را باقی بحق دیده و از حق بجهت دعوت از اسمای متفرقه که موجب تفرقه و کثرات است باسم کلی که مقتضی جمع الفرق است بجانب خلق بیاید و رهنمایی کند و روی بقا و راه بقا روی پیر و مرشد است که انسان کامل است و همیشه باقی بعشق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات جرجانی و کلمه فنا در همان متن شود، در علم کلام، مذهب اکثر اشاعره و طایفه ای از معتزله آن است که بقاء صفتی است قائم بذات حق تعالی که بواسطۀ آن صادق است بر او که او باقی است. و مذهب اکثر معتزله و امامیه و قاضی ابوبکر و امام الحرمین و فخرالدین رازی آن است که او باقی است بذات خود، نه بصفتی دیگر. حجت طایفۀ اول آن است که بقا یا عبارت است از استمرار وجود چنانکه ما میگوئیم، یا از ترجیح وجود بر عدم در زمان ثانی چنانکه مذهب شماست، و بر هر دو تقدیر چیزی در حال حدوث ثابت نباشد، بلکه بعد از آن حاصل شود و این تغییر و تبدیل محال است که در ذات حادث باشد، چه ذات از آن جمله نیست که گوئیم پیشتر ذات نبود بعد از آن ذات شد. و ممتنعاست که در عدم بقا باشد. چه محال است که عدم بقا، بقا شود. پس در صفتی باشد زاید بر ذات که آن بقاست. واین دلیل اگر مسلم دارند لازم آید که حدوث هر چیزی صفتی باشد وجودی، قایم زاید بر ذات حادث. و حجت طایفۀ دوم آن است که اگر ’کونه تعالی باقیا’ بسبب بقاء باشد، لازم آید که واجب الوجود لذاته واجب بغیر بود. زیرا که بقا چون امری باشد ورای ذات بضرورت غیر ذات بود. (نفائس الفنون قسم اول ص 111)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دشمن. (ناظم الاطباء) (مؤید الفضلاء). دشمن روی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ / بُغْ یَ)
حاجت و مطلوب. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). حاجت. (محمود بن عمر) : و به بغیه و مطلوب و مقصود خود فیروز و محفوظ باد. (تاریخ قم ص 10)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بغی. بغی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مصادر مذکور شود
رجوع به بغی شود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شتری که به بیماری بغر مبتلا باشد. ج، بغاری یا بغاری ̍. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، بق الاکل، نشخوار کردن. (دزی ج 1 ص 102) ، جدا نمودن عیال خود را: بق عیاله، پراکنده ساختن مال خویش را: بق ماله، فراخ کردن عطا و بخشش را: بق العطیه، رستن گیاه: بق النبت، شکافتن انبان را: بق الجراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، بسیاراولاد شدن زن: بقت المراءه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) ، بسیار بق بق کردن بقوم: بق علی القوم بقاً و بقاً. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). بسیار بق بق کردن. (آنندراج) ، سخت باریدن: بقت السماء. (ناظم الاطباء). سخت باریدن باران. (آنندراج). سخت باریدن آسمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغت
تصویر بغت
ناگاه یکبارگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغض
تصویر بغض
دشمنی داشتن کسی را، دشمن شدن و دشمنی کردن وعداوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغل
تصویر بغل
زیر مفصل شانه و بازوی انسان وحیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغا
تصویر بغا
مخنث پشت پاییهیز، روسپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسی
تصویر بسی
بسیاری باندازه ای زیاد، بحد کافی. بسیاری تعدادی کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بطی
تصویر بطی
کند درنگین آهسته کند آهسته مقابل سریع تند، سست رو، درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بری
تصویر بری
خاک روی زمین، تراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلی
تصویر بلی
آری، بله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیث
تصویر بغیث
گندم و جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیر
تصویر بغیر
باستثنا، بجز، بدون، مگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
دشمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیه
تصویر بغیه
دلخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکی
تصویر بکی
بسیار گریه کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بغیت
تصویر بغیت
((بَ یَّ))
آرزو، خواهش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغیض
تصویر بغیض
((بَ))
دشمن داشته، دشمن روی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغیه
تصویر بغیه
((بُ غّ یَ))
آرزو، خواهش
فرهنگ فارسی معین
تودار، ادرک سرحنایی، اخمو
فرهنگ گویش مازندرانی